احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر: معصومه بوذری/ سه شنبه 4 عقرب 1395 - ۰۳ عقرب ۱۳۹۵
بخش نخست/
دیوید ممت (۱۹۴۰ – )، نمایشنامهنویس و کارگردانِ سینما و تیاتر، و استاد دانشگاه ییل، به سبک خاصِ دیالوگنویسیاش معروف است (Mamet speak)؛ گفتوگوهای پیوسته و جدلآمیزِ بیوقفه و بیامانِ شخصیتها با جملات بریده بریده، تکراری و مبهم در آثار او، بازتابی ریالیستیست از دنیای پُرهیاهوی مردمان درگیرِ زندهگی در دنیای معاصر مخصوصاً در امریکای قرن بیستم. این نویسنده چنانکه در کتابِ “True and False” تصریح میکند، تمام عمر خود را یا در روی صحنه سپری کرده یا در پشتِ صحنه، و در نتیجۀ همین تجربههای زیاد است که باور دارد در تیـاتر نوین دیگر روشهای توأم با تمرکزی که استالیناوسکی و پیروانش آموزش میدادند، برای تماشاگرانِ امروز پاسخگو نخواهد بود و نمایشنامهنویس و بازیگر باید شیوهیی دیگر را تجربه کنند. او تمام تلاش خود را برای به عمل درآوردنِ این ایدۀ برخاسته از تجربههایش بهکار میبندد. ممت بیش از بسیاری از معاصران خود، دغدغۀ عملگرایی در نمایش را دارد؛ در عین حال، این مجادلۀ لفظی و فکری است که جایگزین هرگونه عملِ نمایشی مطابق با تعریف ارسطویی و در قالب کلاسیکِ آن میشود. او از بافت زبانی و قدرت کلام بهتنهایی و حتا بدون ارجاعات بینامتنی و رمزها یا نمادهای مرسوم و اشارات تلمیحگونه بهره میبرد تا هر گونه روش تکراری و مرسوم برای ابراز وجود کاراکتر را محکوم کند.
به طور کلی، مجادلۀ لفظی، توانایی و قدرت هر عملِ دیگر را از کاراکتر میگیرد؛ همانطور که در زندهگی روزمره نیز چنین است. با این تفاوت که در زندهگی عادی بیشترِ این مجادلهها راه به جایی پُر معنا نمیبرد جز برتری قدرتِ یک طرف بر طرفِ دیگر؛ اما در دنیای نمایش، جدل نیز مانند تمامی عناصر متن، صحنه و اجرا، یک نشانه محسوب میشود توأم با پیامی ویژه از سوی نویسنده یا کارگردان.
حال در دو نمایشنامۀ “اولیانا”(۱۹۹۲ Oleanna, ) و “گلنگری گلن راس” (۱۹۸۴Glengarry glen ross,) میبینیم که تمامی این بحث و جدلهای متوالی و پیوسته هر کدام پیامی دارند؛ پیامی مثل برابریِ ادعای دروغین در هر یک از دو مدعیِ برتری در نواندیشی، یا بیهودهگیِ مجادلات اجتماعیِ بیاساس. ابتدا باید این دو نمایشنامه را به این لحاظ از همدیگر جدا بدانیم که در اولیانا بیشترین تأثیرات دو کاراکتر از همدیگر به بنیانهای درونی و روانشناسانۀ انسان برمیگردد؛ و در گلنگری گلن راس بیشترین تأثیرات اشخاص حاضر در صحنۀ رستورانت و معاملات ملکی جنبۀ اجتماعی و جامعهشناسانه دارد. و در عین حال، هر دو نمایشنامه مخاطب را در جهت گیری و همذاتپنداری با یکی از طرفین دعوی معلق نگه میدارد؛ زیرا صداقت و عدم صداقتِ آدمها یکی شده است؛ و هر دو طرف هم در موضعِ راست هستند هم دروغ. تفکیک این هزارتویِ آگاهی و ناآگاهی یا راستگویی و اجحاف در ابراز وجود، برای خوانندۀ نمایشنامه باعث عدم تصمیم در انتخاب میشود و به نوعی تأویل را به تأخیر میاندازد. البته در اجرا، و روی صحنه، این عدم قطعیت مورد نظرِ نویسنده بستهگی به برداشتِ کارگردان از متن خواهد داشت.
در اولیانا مجادله میان کارول، دانشجوی مجرد و جان، استاد متأهل است. تمام تضاد فضای فکری و عقیدتیِ این دو در مباحثه و مجادلهیی بی امان بروز میکند. دفتر استاد صحنۀ هر سه پردۀ نمایش است؛ و همین عدم تعویض صحنه، خود یک رمزگان از سوی نویسنده محسوب میشود. به بیانی، میتوان از این یکپارچهگی صحنه چنین نتیجه گرفت که پایان همان آغاز است و هیچ تغییری نیست جز توّهمِ تغییر و هیچ تفاوتی نیست جز سوءِ تعبیر یا عدم درک متقابل. دیوید ممت از میراث ارزشمند صحنهپردازیِ نمایشنامهنویسانِ پیشین همچون چخوف، میلر، و ویلیامز برخوردار است؛ اما هنر بدیع و نوآوریِ او در کنش خاصِ نمایشی در بیان است که دیدگاه شخصی و سبک ویژۀ او را مشخصاً عرضه میدارد. در تمام طول پردۀ اول اتفاق رخ میدهد و یکی پس از دیگری جملاتی را جان بیان میکند که عیناً در گزارش کارول ثبت خواهد شد. در پردۀ دوم که قاعدتاً باید اوج کشمکش داستان و درگیری اصلی باشد، ما شاهد خطری که موقعیت جان را تهدید میکند میشویم و به لحاظ ساختاری عدم تعادل و توازن فقط در لفظ صورت میگیرد. هرچند هنوز جان موقعیت عضویت در هیأت علمی خود را از دست نداده است، اما گزارش کمیته به دستش رسیده و ظاهراً نابود شده است. با این حال سعی میکند با صبوری و البته با زیرکی، وضعیت را عوض کند. جان در توصیف موقعیتش میگوید: “درست در همان لحظاتی که فکر میکنیم خیلی قوی هستیم از همیشه آسیبپذیرتریم.” و چندی بعد به فلسفۀ رواقی اشاره میکند که حذف کلمه برابر است با حذف واقعیت. با این مثال که اگر عبارت “من آسیب دیده ام” را حذف کنیم یعنی “آسیب” را کلاً حذف کرده ایم. این نهایت ایدهآلِ انسان امروز میتواند باشد برای خروج از درگیری و کشمکش. پردۀ سوم را هم میتوان در ادامۀ همان وضعیت قبل توصیف کرد با این تشدید بحران به لحاظ روحی که جان احساس میکند، نابود و تخریب شده است تا لحظۀ پایانی که چند عبارت معروف این نمایشنامه رد و بدل میشود. این پایان به دلیل عدمِ قطعیتش اولیانا را به یکی از بحث برانگیزترین نمایشنامههای دیوید ممت تا سال ۱۹۹۰ و یکی از برترین نمایشنامههای قرن بیستم تبدیل کرده است. این پایانِ بدون قطعیت که تمام پیام نویسنده است، در خودآگاهی و ناخودآگاهی کارول و جان هر دو به یک میزان برابر است.
کارول در طول زندهگی، تمام تلاش خود را برای یادگیری گذاشته است تا موقعیتی برتر را بهدست آورد که از آنِ او نیست. بهسختی درس خوانده تا به دانشگاه راه یابد و اکنون با انبوهی از خستهگیها دیگر توقع ندارد که به دلیل سطح پایینِ دانش و تجربه از سوی دیگری تحقیر شود. البته او برای مبارزهیی خود را آماده کرده است که از همان ابتدا به پیروزی در آن تردید داشته است. کارول برای جبرانِ تنهاییِ خود به مجموعهیی حقوقی وابستهگی پیدا کرده است با اهداف سیاسی و فمینیستی؛ امّا این مجموعه هم درمانِ دردهای او نیست؛ زیرا می بینیم با همۀ برگههایی که بر علیه استادش جمع آوری کرده، باز در تردیدی بیامان دست و پنجه میزند. کارول گاه و بیگاه میان بحث و جدل با استادش سکوت میکند. و این سکوت بیانگر تردید اوست؛ تردیدی که برای استادِ محکوم روزنۀ امیدی باقی میگذارد که البته به اندک زمانی به ناامیدی بدل میشود. جان هم در طول زندهگی تلاشی بیوقفه را برای رسیدن به خواستههایش گذرانده است و امروز که از جایگاه اجتماعی بالا بهرهمنـد شده، تنها خواستهاش حفظ این موقعیت است که با توجه به الگوهای از پیش تعیین شدۀ اجتماع، نحوۀ زندهگی خانوادهگی او نیز در همین ساختارهای اجتماعی تحتالشعاع قرار میگیرد. همۀ آمال و آرزوی جان داشتنِ خانهیی است که بتواند در آن با همسر و پسرش زندهگی کند و شغل استادی و موقعیت اجتماعیِ خود را که به تازهگی کسب کرده، از دست ندهد.
جان و کارول هر دو مدام در پاسخ دادن به پرسشهای یکدیگر درگیرِ جدالی بیوقفه اند و برای مقابله با هم مدام یکدیگر را زیر ذرهبینِ واقعبینی قرار میدهند؛ حال آنکه آگاه و معترف نیستند به بسیاری بدیهیات وجودی خود؛ مثل روحیۀ سلطهجویی و سلطهپذیری، تفاوت جایگاه و طبقۀ اجتماعی و تفاوت در نگرش و احساس زن و مرد. جان در عین حال که از وضعیت زندهگی و شغلیاش برای این دانشجو میگوید، درونیاتِ خود را نیز با او در میان می گذارد بیآنکه دقیقاً بداند به چه منظور دارد مسایلِ خصوصیِ زندهگی اش را به دانشجویش میگوید. او به بروز حال و هوای درونی خود با صداقتی تمام و کمال و با احساسی کاملاً جدّی میپردازد. تنها یک مانع وجود دارد که نمی گذارد صداقت کامل در این رابطه بهوجود بیاید و آن موقعیت اجتماعیِ هر دوی آنهاست. هم جان برای ایفای نقش یک استاد و هم کارول برای ایفای نقش یک فعال فمینیست، باید از قالبهای قراردادی اجتماعی استفاده کنند و توّهم واقعیت خود را بهجای حقیقت احساس نابِ خود جایگزین کنند. این مجادلۀ بی ثمر تنها در پایان نمایشنامه است که به حقیقت نزدیک می شود. در جملات پایانی و آن لحظۀ بحث برانگیزِ ضربۀ فیزیکی و نهایی جان به کارول است. کارول دو بار میگوید: “بله درسته” و مثل همیشه در جایگاه یک دانشجو نسبت به استاد و یک زن در برابر مرد او را تأیید میکند. البته نه او و نه نمیدانیم دقیقاً کدام جمله را تأیید میکند. به هر حال، مبهمترین گفتوگو را ممت در همین صحنۀ پایانی گذاشته است که هرگونه تفسیری از آن ممکن باشد.
از همۀ تأویلهای مختلفی که منتقدان دربارۀ اولیانا داشتهاند که بگذریم، بین مجادلۀ لفظی و همکلامی هم ارتباطی را باید بیابیم. در اینجا بد نیست از خود بپرسیم آیا علت بهوجود آمدن زبان در میان انسانها این نبوده است که با همکلامی از تنهایی بیرون بیایند؟ انسان برای صحبت کردن با دیگری چه میزان مختار است و تا چه حدودی این حرف و صحبتها طبیعی، غریزی و از روی عادت است؟ اگر از دیدگاه روانشناسیِ لَکان به مفهومِ “دیگری” قبل از مرحلۀ زبانی نگاه کنیم، به این نتیجه میرسیم که نیاز به برقراری ارتباط و داشتنِ همصحبت، قبل از نیاز به انتقال پیامی خاص در بین انسانها وجود دارد. پس میان کارول و جان هم همین رابطه برقرار است. در واقع این هر دو یک کُلِ واحد هستند نه دو نفر که از زاویهیی مقابل همدیگر برای خودشان فردیتی دارند. آیا استاد بدون دانشجو معنی دارد یا دانشجو بدون استاد؟ منطقاً بالا بودن بدون وجودِ مرتبۀ پایین قابل تعریف نیست.
و این نکته را میتوان از نام اولیانا نیز دریافت. در مقالۀ “اولیانا: زبان و قدرت” نوشتۀ برندا مورفی، ترجمۀ آقای علیاکبر علیزاد چنین میخوانیم: “اولیانا، مجمعی آرمانی و قرن نوزدهمی بود که توسط ویولونیست نروژی، اوله بال (Ole Bull) و همسرش آنا (Anna) تأسیس شد: اولیانا آمیزهیی است از این دو نام. این مجمعِ کشاورزی به دلیل خرید زمینی که سنگلاخ و سترون بود، ورشکسته شد…
Comments are closed.