احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سید پیام کمانه / چهار شنبه 3 قوس 1395 - ۰۲ قوس ۱۳۹۵
بخش دوم و پایانی/
حواس شما به وسیلۀ صداها، رنگها و طعمها مورد تهاجم واقع میشوند. عصبشناسی که مغز شما را همزمان با این اتفاقات آزمایش میکند، حجم انبوهی از فعالیتهای عصبی را میبیند و شما میتوانید مطمین باشید که آن عصبشناس هیچ چیزی شبیه به کیفیات تجربه آگاه شما را مشاهده نخواهد کرد.
بنابراین، این ایده که چنین کیفیاتی در مغز جای دارند، نامعتبر به نظر میرسد. اما اگر این کیفیات تجربۀ شما در مغزتان یافت نمیشوند، پس در کجا هستند؟ پاسخ سنتی و پاسخی که به نظر میرسد باید بپذیریم این است که کیفیات تجربه، در ذهن هستند و این نکته به نحو کاملاً شفافی مستلزم این است که ذهن به نحوی از مغز متمایز است و اصلا یک شیء مادی نیست.
ذهنها، وجودهای غیرمادی هستند و ارتباطی نزدیک و صمیمی با اشیای مادی دارند و شاید ارتباط نزدیکتری با مغز داشته باشند. به نظر میرسد تجربۀ آگاه شما از اشیای مادی (ازجمله بدن خودتان) شما را به مغزتان رسانده باشد و اثراتی که ارادههای آگاهانۀ شما بر جهان دارند، به مغز به عنوان واسطه نیاز دارد (مثل زمانی که تصمیم میگیرید صفحه را عوض کنید و در نتیجه صفحه را عوض میکنید). به هر حال، نتیجه اجتنابناپذیر به نظر میرسد؛ ذهن نمیتواند خود یک شیء مادی باشد.
البته ممکن است شما این نتیجه را غیرقابل پذیرش بدانید. بنابراین باید یک بار دیگر آنچه ما را به این نتیجه رساند، بررسی کنید و بگویید استدلال در کجا انحراف داشته است؛ در این صورت شما وارد فلسفۀ ذهن شدهاید.
شما ممکن است مجبور باشید از میان امکانهای گوناگون، یکی را انتخاب کنید و هر گزینه مزایا و کاستیهای خاص خود را دارد. شما ممکن است نتیجه را به سادهگی بپذیرید، همانگونه که دکارت پذیرفت: «ذهنها و اشیای مادی، وجودها و «جوهر»های متمایزی هستند» یا ممکن است یک یا چند فرض و مقدمه را که باعث چنین نتیجهیی شدهاند، زیر سوال ببرید.
جایگاه متافیزیک و علم در شناخت ذهن
برخی افراد ممکن است حوصلۀ مطالبی را که در بخش قبلی مطرح شد، نداشته باشند و بگویند همه میدانند که فیلسوفان فقط مسایل را مطرح میکنند و هیچگاه آنها را حل نمیکنند.
پاسخ معماهای مهم بر عهدۀ علم است و اگر میخواهیم ذهن و جایگاه آن در جهان را بشناسیم، باید به علم رو کنیم. مسایل باقی مانده، یعنی مسایلی که شایستۀ پاسخهای علمی نیستند، در نهایت مسایل ساختهگی و کاذب هستند و فرقی نمیکند به آنها چه پاسخی بدهیم؛ هر راه حلی که پیشنهاد شود، به خوبی راه حل دیگر است.
اما این واکنشی درست نیست. موفقیت علم بستهگی به تقسیم کار مناسب و راهبرد «تقسیم کن تا پیروز شوی» دارد. چیزی به نام «علم» وجود ندارد، ما فقط «علوم» داریم؛ فیزیک، کیمیا، زمینشناسی، زیستشناسی، روانشناسی، جامعهشناسی و… .
هر کدام از این علوم دامنۀ محدودی دارند. علوم با صدای واحدی سخن نمیگویند. اگرچه هر علم در دامنۀ کاربرد خود کاملاً موفق است، ولی باید به این پرسش توجه کنیم که این حیطهها چهگونه به هم مربوط اند؟ چهگونه نتایج رسمی چندین علم در برابر هم باید سنجیده شود؟ این پرسشها، پرسشهایی نیستند که در هیچ علم خاصی قابل پاسخ باشند.
در اینجا متافیزیک وارد میشود. یکی از کارکردهای سنتی متافیزیک یا به نحو جزییتر، بخشی از متافیزیک که هستیشناسی نامیده میشود، به دست دادن مفهومی کلی از «نحوۀ وجود چیزها» است.
بنابراین متافیزیک تعقیب اهداف جزیی علمی را شامل نمیشود، بلکه ایجاد تطابق در یافتههای علوم گوناگون را پی میگیرد. این امر همچنین شامل تلاشی برای سازگارکردن علوم با تجربۀ متعارف نیز هست.
یک علم تا حدی تجربی است که برای تأیید نتایج آزمایشی به مشاهده متوسل شود. اما ویژهگی ذاتیِ خود مشاهده (و با تعمیم، ویژهگیهای مشاهدهگران) توسط علم، دست نخورده باقی میماند. ماهیت مشاهدۀ تجربۀ آگاه معطوف به بیرون خارج از حدود علم میایستد و در اینجاست که معمایی که با آن این نوشته را شروع کردیم، دوباره سربلند میکند.
کار علمی، متضمن مشاهدهگر و مشاهده است و در نهایت علوم دربارۀ ماهیت ذاتی هر دو ساکت هستند. بهترین امید ما برای یک تصویر واحد تصویری که شامل جهان، آنگونه که توسط علم توصیف میشود و شامل مشاهدهگران و مشاهدههایشان باشد، در دنبال کردن جدی هستیشناسی است. البته میتوان به مسایل متافیزیکی پشت کرد؛ اما هرچهقدر که فردی چنین کند، به لحاظ عقلی و احتمالاً در سایر زمینهها ناقص میماند.
پرسشهایی دربارۀ ذهن وجود دارد که تأمل دربارۀ آنها تا حدی یا به نحو کامل خارج از محدودۀ شناخت علوم است. البته بسیاری از فیلسوفان به متافیزیک بدبین هستند و تعداد بیشتری به این عقیده رسیدهاند که بهترین گزینۀ ما برای فهم ذهن و جایگاه آن در جهان، پشت کردن به فلسفه است. این فیلسوفان این ایده را ترویج میکنند که فلسفۀ ذهن یکی از مؤلفههای آنچه علوم شناختی نامیدهاند، است یا باید باشد.علوم شناختی شامل عناصری از روانشناسی، علوم عصبی، علوم کمپیوتر، زبانشناسی و انسانشناسی است. یک فیلسوف چه چیزی برای ارایه کردن به دانشمندانی که در این حیطهها کار میکنند دارد؟ این سوالی خوب است.
شاید فیلسوفان بتوانند نوعی تأثیر متحدکننده در تطبیق یافتههای برآمده از مشارکتکنندهگان علمی در علوم شناختی داشته باشند. البته اگر فیلسوفان را به این محدود کنیم که تأثیری متحدکننده در راستای تطبیق اظهارات دانشهای گوناگونی که در علوم شناختی مشارکت دارند، داشته باشند، درگیر نوعی «متافیزیک ضعیف شده» خواهیم بود. هرچهقدر متافیزیک نگرانیهای هستیشناسانۀ سنتی و همچنین ارتباط علومی مانند فیزیک با هستیشناسی ذهن را طرد کند، بیاثر و ضعیفتر شده است.
پرسشهای سختی که در فلسفۀ ذهن مطرح میشوند، در نهایت سوالات متافیزیکی هستند. این نکته که فیلسوفان فقط دربارۀ پرسشها اتفاق نظر دارند و نه پاسخها، چندان درست به نظر نمیرسد. پیشرفت در فلسفه، همانند پیشرفت در هر حیطهیی به دو طریق قابل سنجش است؛ میتوانیم بر یک هدف مشخص تمرکز کنیم و از خود بپرسیم که به آن نزدیک شدهایم یا خیر. اما همچنین میتوانیم بپرسیم که چهقدر از آن دور شدهایم. با این حساب است که میتوان گفت فلسفه به جلو حرکت کرده است. سوالات فلسفی دربارۀ ذهن از بین نمیروند. آنها حتا در زمینههای آزمایشگاهی برای دانشمندان مطرح میشوند.
Comments are closed.