احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:رحمتالله بیگانه - ۱۱ ثور ۱۳۹۶
بخش دوم
مــادرم!
مادر عزیزم را در نوجوانی از دست دادم و آن روز، آغاز بیمهری روزگار، سختترین و سیاهترین روز برایم بود.
در سوگِ مادرم اشک نریختم. نمیدانم شاید آتش غمها، آبِ دیدهگانم را خشک کرده بود.
بزرگی و مهربانیِ مادرم را در کودکی حس نمیکردم؛ گاه به جانبداری پدرم، در برابرِ مادرم میایستادم اما از دلسوزی، مهربانی و نوازشش، چیزی کم نمیشد.
پدرم، نسبت به همۀ فرزندان خانواده، مرا بیشتر دوست داشت، ولی زمانیکه مادرم را در ۱۵ سالهگی از دست دادم، آنهمه دوستی و محبت، به دستِ باد سپرده شد! آنگاه حس کردم تکیهگاهی ندارم و دانستم که پناهگاه مهربانیهای زندهگیِ خود را از دست دادهام.
در ایام مریضی مادرم، وقتی صبحها به شفاخانۀ جمهوریت میرسیدم، بالای بسترِ مادرم میایستادم و او با شنیدن صدایم، دستانِ خود را بهآهستهگی، به رویم میکشید و میگفت: «همراه کی آمدی بچیم، با چی آمدی؟ بسیار به زحمت شدی!»
با وجود دردِ شدیدِ بیماری و از دست دادن بینایی، هنوز دستانِ پُر از عاطفه و مهربانیاش، از سرِ ما کم نشده بود.
نمیدانستم مادرم از چه دردی رنج میکشید. صبحها وقتی آرام و خفته میدیدمش، آهسته و بدون سرفه، از کنارِ بسترش میگذشتم و به مکتب میرفتم. با خود میگفتم شاید شب را با ناآرامی و درد گذشتانده و بهتر است لحظهیی آسوده باشد.
روزها همینگونه میگذشت، مریضی مادرم مصیبتِ کلانی برای خانوادۀ کوچکِ ما بود؛ برادر جوان و خواهرانِ کوچکم، بیش از دیگران، بیمادری و نبودِ مادرم را در خانواده حس میکردند.
من در رفتوآمد به بیمارستان و خانه بودم و تا ناوقتهای شب را در شفاخانۀ جمهوریت میگذشتاندم. اما وقتی به صنف و درس میرسیدم، تمام ذهنم را آیندۀ نامعلومِ خانوادۀمان اشغال میکرد.
در یکی از روزها در دهلیز بیمارستان جمهوریت، احمدظاهر هنرمند محبوب و مشهورِ کشور را دیدم که به دیدن پدر مریضِ خود آمده بود. با خوشی به مادرم گفتم: «مادر مه احمدظاهر ره دیدم، او هم ده ای شفاخانه مریض داره.» مادرم گفت: «بچیم، مریضی شاه و گدا نمیشناسه!»
من معمولاً حوالی ساعت ۷ بامداد به بیمارستان جمهوریت میرسیدم. در یکی از صبحهای سالِ ۱۳۵۵ به بیمارستان جمهوریت واقع سرک وزارت داخله رسیدم. کسی در دهلیزها نبود، مادرم هنوز هم در اتاق عاجل بستر بود. آفتاب تازه همهجا را روشن کرده بود که بالای بستر مادرم رسیدم. آرام به یک پهلو خوابیده بود، دیدم چشمانش بسته است. دستش را بوسیدم و برای اینکه آفتاب اذیتش نکند، رویجایی سفید را به رویش کشیده از اتاق خارج شدم.
از زینههای شفاخانه پایین شده و با دوچرخه (بایسیکل) طرف مکتب (لیسۀ خیرخانه – فعلاً لیسۀ استاد خلیلالله خلیلی) حرکت کردم.
نمیدانم راهها را چگونه طی کردم، یادم نیست، اما هر لحظه خواب و آرامشِ مادرم به یادم میآمد. خوش بودم و فکر کردم حالِ مادرم بهبود یافته و از رنج و دردِ مریضی آهستهآهسته نجات مییابد.
به صنف رسیدم و در قطارِ اول نشستم. ساعتها یکی پیِ دیگری تبدیل شدند، حوالی ساعتِ ۱۰ صبح بود که ملازمِ ادارۀ مکتب به صنفِ ما آمد و در گوشِ استاد چیزی گفت و استاد که در آستانۀ دروازۀ صنف قرار داشت، مرا صدا زد.
با شنیدن نامم، قلبم به پرش آمد، ناخودآگاه دستم را بلند کردم. استاد گفت: خودت را اداره خواسته است.
چشمانم همهجا را سیاه و تاریک میدید، همۀ امیدهایم به نااُمیدی و یأس تبدیل شده بود، بیاختیار از جا بلند شده و از صنف برآمدم. وقتی به ادارۀ مکتب رسیدم، مامایم صوفی عبدالرحمان را با یک نفرِ دیگر در آنجا دیدم. پاهایم سستی کرد و دلم گواهی بدی داد. هرلحظه صحبتِ درگوشی ملازمِ مکتب با استاد در صنف به یادم میآمد، با خود میگفتم اتفاقِ مهمی در حالِ وقوع است. به چشمان دوستانم خیره شدم، منتظر شنیدنِ پیام مهمی بودم، اما همراهانم خاموشانه مرا همراهی میکردند. آنها هیچ گفتنییی نداشتند.
اداره اتاق بزرگی داشت، با قدمهای تند اما بیاختیار، نزدیک مدیر لیسه رسیدم، مدیر با مهربانی برایم گفت: «برو بچیم، خودت رخصت استی، در خانه کارت دارند!»
سرم چرخ زد، دیدهگانم تاریک شدند، احساس کردم تنها هستم و هیچ کسی با من حضور ندارد. چشمانم را بستم، بعد از لحظهیی درنگ، درک کردم که اینهمه مهربانیها بهخاطرِ نامهربانیهای قضا و قدر است.
با مامایم بهراه افتادم، بعد از سکوتِ کوتاهی، پرسیدم: «خیرتی است؟»
گفتند: خیرت است، مادرت را از شفاخانه آوردهاند.
از نگاههای دلسوزانۀ مدیر، سرمعلم و همراهانم، همه چیز را خواندم و دیگر چیزی نگفتم.
از مکتب تا خانۀ ما حدود ۱۵ تا ۲۰ دقیقه پیادهروی بود، در راه فکرهای تلخی به ذهنم میرسید و «لاحول» میگفتم.
وقتی نزدیک خانه رسیدم، خویشاوندان و همسایهها همه جمع بودند، دستم را گرفتند و نزد مادرم بردند. دیدم مادرم هنوز هم خواب است؛ چشمانِ خود را به روی هرچه مهربانی و نامهربانیِ دنیا بسته بود!
با دقت به سویش نگاه کردم، اولینبار بود که در زندهگی با چنین حالتی روبهرو میشدم. ما که کوچک بودیم، با مُرده و جنازه آشنایی نداشتیم. وقتی جنازهیی از کوچۀ ما میگذشت، بهخاطر اینکه سایۀ مرده بر سرِ ما ننشیند، سر لچِ خود را با دستانِ کوچکِ خود پنهان میکردیم. اما حالا در مقابلِ مادرم بیباک ایستاده بودم و از مرگ و مُرده نمیهراسیدم.
گونۀ استخوانی، رنگِ پریده و چهرۀ زردِ مادرم، گواهی رنجها و دردهای بزرگی را میداد. آرام خوابیده بود و زنانِ زیادی دور و برش جمع بودند. گریههای سوزناکی از چهارگوشۀ خانه به گوشم میرسید. در وسط خانه ایستاده بودم، نمیدانستم چه کنم. مادرم را زنانِ نوحهگر احاطه کرده بودند. با آمدنِ من فریادها بلندتر شدند، اما فریاد نااُمیدی و غم در گلویِ من خفه شده بود.
عکسالعملی نداشتم، خاموشانه مادرم را برای آخرینبار در روشنیِ خانه دیدم. آتش غم، اشکِ چشمانم را خشکانده بود. با خود گفتم: خداوند، یگانه لطف و مهربانییی را که به خانوادۀ ما ارزانی کرده بود، از ما گرفته است!
Comments are closed.