احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:استاد عزیزاحمد حنیف/ سه شنبه 23 جوزا 1396 - ۲۲ جوزا ۱۳۹۶
بخش دوم/
بازگشت به خویشتن
همانطور که مولانای رومی قصۀ جدایی نی را از نیستان با حکایتها و شکایتها و با نگرش ویژۀ عرفانی مطرح میکند، اقبال بزرگ فلسفۀ جدایی نی از نیستان را به شیوۀ جدیدی مطابقِ نیاز و مقتضای زمان، در قالبِ «خودی» طرح و پیریزی مینماید. مرید و مرشد، هر دو چراغی به دست دارند و در تلاش یافتنِ ابرآدمهایی اند که زمان را به کامِ خویش میچرخانند.
چو رومی در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنۀ عصر کهن او
به دور فتنۀ عصر روان من
اقبال و مولوی هر دو حکیم عصرِ خویش اند، با این تفاوت که یکی عقل را در برابر عشق، بیباکانه قمار میکند و دیگری میان این دو، آشتی برقرار میسازد و از ترکیبِ هر دو، معجونی درست میکند تا بیماریهای اجتماعیِ جوامع اسلامی را با آن علاج کند.
به باور اقبال، پیامبر خاتم در روشنیِ یکسلسله اصول و قواعد تربیتیِ ویژهیی که برخاسته از یک باورمندی عمیق به خدای یگانه بود، از میان عربهای بادیهنشین و به دور از علم و تمدن که جهلاندیشی و خشونتپیشهگی و سختدلی جزیی از فرهنگ دیرینۀشان بود و همچنان، بردهگانی پست و حقیر عجمی مانند: بلال حبشی، سلمان فارسی و صهیب رومی که دست به دست خرید و فروش میشدند و از هیچگونه ارزش اجتماعییی برخوردار نبودند، در زیر سایهسار وحی، بزرگمردانی ساخت که مسیر تاریخ را تغییر دادند و قدرتهای بزرگ سیاسیِ زمان را به زانو درآوردند. رمز عظمت و راز جاودانهگی اصحاب پیامبر که به عنوان نسل یگانۀ قرآنی معروف اند، تربیت ویژۀ پیامبر صلیالله علیه وسلم بود که از آنطریق، خویشتن را دریافته و نیروی خودی را در وجود خویش زنده ساخته بودند.
چون خودی آرد بهم نیروی زیست
میگشاید قلزمی ز جوی زیست
وانمودن خویش را خوی خودی است
خفته در هر ذره نیروی خودی است
خودی دارای یک فلسفۀ عقلانی ـ عرفانی است که تعریفِ جامع و مانعی در قالبِ واژهها نمیتوان برای آن پیدا کرد اما از خلال ابیات و داستانها و امثال مجموعۀ «اسرار خودی» میتوانیم گفت: خودی عبارت از حضور و معرفتِ الهی در قلب مؤمن است که از راه تجربههای عقلانی و تلاش و تحرک بهدست میآید.
علیمحمد نقوی میگوید: “از نظر متافیزیکی، خودیابی و خودآگاهی که اقبال آن را “خودی” مینامد، این است که انسان، آن امکانات متعالی وجودی را به علت حضور روح خدایییی که در او نهفته است، دریابد و بهوسیلۀ اشراق وجدانی خویش، یک مرتبه ماهیت مأموریت اصیلِ خود را که نیابت الهی و خلافت خداوندی در جهان است، کشف کند. این آگاهی به صورتِ یک انفجار روحی و درونی، تشعشعات و انعکاسهای عظیمی را در انسان ایجاد میکند که انسانهای عادی را به قهرمانان عظیمِ تاریخ مثل سلمان و بلال و ابوذر تبدیل میکند. در فرد فردِ ما یک قهرمان نهفته است، یک رادمرد خوابیده است. وقتی ما به مرحلۀ خود آگاهی و خودیابی میرسیم و خودی خویش را متحقق میکنیم، ناگهان آن قهرمان که در همهجا و جود دارد، بیدار میشود و خاک را تبدیل به کیمیا میکند و شخصیتهای عظیمی بهوقوع میپیوندد، شخصیتهایی که ساختۀ تاریخ نیستند بلکه تاریخ را میسازند.” (۱۹، ص۴۳)
او علاوه میکند: “دکتر رفیعالدین، یکی از متفکرین بزرگ اسلامی پاکستان و پیرو مکتب اقبال، این جریان خودیابی و خودآگاهی را که انسانِ عادی را تبدیل به قهرمان میکند، به انفجار اتم و هستۀ درونی انسان تعبیر کرده است. او میگوید که خودی و خودآگاهی اتم درون، پُر از قدرت و توانایی عظیم است که انفجارِ آن جهان را دگرگون میسازد، چنانکه در جهان خارج و مادی، هستهها و ذراتِ ریز وجود دارند که در قلب آنان نیروی عظیم و شگفتانگیز نهفته و خوابیده است؛ این اتمها با هستههای مادی آنقدر ریز و بهظاهر ناچیز هستند که بدون وسایل دقیقِ تجربی امکان ندارد کسی آن را حس کند، ولی همین هستۀ کوچک و ناچیز، سرچشمۀ نیرویی آنچنان عظیم است که اگر شکسته شود و نیروی آن رها شود، انفجار آن قادر است همه جهان هستی را زیر و رو کند و به خاک و خون بکشد؛ در درونِ انسان نیز سرچشمۀ عظیمی از نیرو و توانایی نهفته است که مثل اتمها قادر به دگرگون ساختن جهان هستی است؛ این منبع سرشار از نیرو و توانایی، شخصیت اصیل یا خودی انسان است که از همان عنصر ملکوتی انسان سرچشمه میگیرد.” (۱۹، ص۴۴)
از نظر اقبال انسان به خود، انسانی است که در نتیجۀ تلاش و تحرکِ شبانهروزی از مرحلۀ «تخلی» گذشته و به مرحلۀ «تحلی» رسیده است؛ بیماریهای حسد، بخل، عداوت، نفاق، سستی و تنبلی، هویتباختهگی و بیاعتمادی، تنگنظری و تحجر و رذایل اخلاقیِ دیگر از قلبِ وی رخت بربسته است و به اوصاف جلال و جمال الهی آراسته گردیده است؛ منبع فیاض جاودان و همچون صیادیست که زمان را شکار کرده است.
از منظر خودی اقبال، انسان به خود که همان نایب حقیقی خداست، اگر در بندهگیاش ستمپیشه و جهلاندیشه نباشد، خدای حقیقیاش نسبت به خداوندان دنیایی، بهمراتب نزدیکتر، مهربانتر و دوستداشتنیتر است؛ بدین لحاظ، چنین خدایی را نباید به ندبه و زاری برای حلِ مشکلات فرا خواند؛ اما خیانتپیشهگی بندهگان، باعث شده است که با ابتهال و تضرع خدای یکتا و مهربان را بخوانند. آدمی، وقتی خودی خویشتن را مییابد، چنان جسورانه به جستوجوی خدا میبرآید که جبریل و پیامبر خود به کمند میآیند.
در دشت جنون من جبریل زبون صیدی
یزدان به کمند آور ای همت مردانه!
پویایی عشق
اقبال با پژوهش و نگرش عمیقی که نسبت به قرآن کریم، تاریخ اسلام و شناخت بزرگمردان دارد، در مجموعۀ مثنوی «اسرار خودی» برای پویایی فردیت و زمینهسازی عملی برای بازگشت به خویشتن، از موقف یک حکیم عارف، در بابِ عشق سخن سر میکند و برای عشق، معنا و مفهومی جدید ارایه میکند.
نقطه نوری که نام او خودی است
زیر خاکِ ما شرار زندهگی است
از محبت میشود پایندهتر
زندهتر، سوزندهتر، تابندهتر
عشق از نظر اقبال، عبارت از شور و جذبه و هیجان و تحرکِ خاصی در وجود آدمی است که با نیروی معنوی ایمان زنده و پویا میگردد و او را به تلاش و تپش وا میدارد.
تپش است زندهگانی تپش است جاودانی
همۀ ذرههای خاکم دل بیقرار بادا
دکتر ماکان در این باب مینویسد: “کلمۀ عشق در اشعار اقبال به خلاف دیگر شاعران که برخی به عشقهای انسانی و گروهی به عشقهای عارفانه نظر دارند، آمیزهیی است از دوجنبۀ الهی و اجتماعی.” (۱۴، ص۱۵۷)
علیمحمد نقوی میگوید: “ابرمردان تاریخ که تحولات عمیق و گسترده را در طول قرون به وجود آوردند، کسانی بودند که در آتش عشق تپیده و از این راه نیروی شگرف و عظیمی را بهدست میآورده اند؛ اینها یا به خدای خویش یا به جامعه و ملتِ خویش یا به انسانیت یا به گروهی خاص یا به هدفِ خاصی عشق ورزیدند، و در نتیجه، نیرویی آنچنان به وجود آوردند که بتوانند زمان را زیر و رو گردانند.”
زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای رهنشینی در فتد با تخت کی
«در جهان امروز، حیلهگریها و دسیسه و مکر و فریبها زیر عنوان سیاست و علم و دیپلماسی حکمفرماست و انسان را تا پرتگاه انهدام و سقوط کامل رسانیده است؛ آنچه امروز از همه بیشتر لازم است، عنصر عشق و محبت و ایمان است که بتواند انسانِ بیچاره را که بر کهکشانها و ماه و انجم گام گذاشته، نجات و سکون و صفا بخشد.” (۱۴، ص۱۴۱-۱۴۲)
علیمحمد نقوی در جای دیگر از کتاب خویش، دربارۀ عشق از دیدگاه اقبال میگوید: “احساس عشق و عرفان و میل شدید برای تماس و تقرب به کمال و زیبایی و حقیقت نهایی، در سرشتِ انسان عجین شده است.” (۱۹، ص۹۰)
آنچه از مطالعۀ آثار و افکار اقبال در رابطه با عشق بهدست میآید، همان مفهوم ایمانی و الهی آن است که پیامبر بزرگوار اسلام به پیروانش تعلیم داد و با آن، در مسیر زندهگیشان تغییر کلی بهوجود آورد و برای مفاهیم زندهگی انسان، در ابعاد مختلف، تعریفهای دیگری، انسانیتر، ریشهدارتر و گستردهتر وضع نمود. عشق، بالاترین مرتبۀ ایمان است که مشتِ خاک را جرأت میبخشد تا خود را به آتش زند و به بحر افکند و مردانه و استوار به سوی نیستان گام بردارد.
اقبال با تأثر عمیق از ایمانِ صدیق و عمر و عثمان و علی و سایر یاران راستینِ پیامبر که به تعبیرهای بلند و گونهگونی در جاهای مختلف از آنها یاد میکند، کلمهیی غیر از عشق نیافته است تا از احساسات و عواطف درونیِ آنها در قالبِ سخن تعبیر کند.
من شبی صدیق را دیدم به خواب
گل ز خاک راه او چیدم به خواب
گفتمش ای خاصه خاصان عشق
عشق تو سرمطلع دیوان عشق
علی بن ابیطالب را سرمایهدار از عشق و ایمان میداند:
مسلم اول شهِ مردان علی
عشق را سرمایۀ ایمان علی
در جایی دیگر، از فاطمه دختر پیامبر یاد نموده و فرزندش حسین را مرکز پرگارِ عشق و کاروانسالار عشق مینامد:
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروانسالار عشق
“اقبال در تفسیر اهمیت معنوی فاجعۀ کربلا و شهادت حسین نوۀ پیامبر میگوید که جام وجود امام، لبالب از نابترین بادۀ عشق بوده است که در او شهامت و مقاومتی فوق بشری به وجود آورد و سبب شد که بتواند بر نیروهای پلید و شیطانی بهظاهر شکستناپذیر، فایق آید.” (۸، ص۱۷۰)
آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوسپررو چه کرد؟
اقبال، جادۀ عشق را در رکاب میرِ کاروان عشاق عالَم، مرشد روشنضمیر رومی میپیماید و خویشتن را در عشق آتشینِ وی میسوزاند:
نکتهها از پیر روم آموختم
خویش را در حرفِ او واسوختم
پیر رومی مرشد روشنضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنهکامان را کلامش سلسبیل
پروفیسور سیدین میگوید: “عشق سبب تمرکز و فزونی نیروهای باطنیِ افراد بزرگ میشود و اهدافِ آنان را با مقاصد الهی همانند میسازد. از اینروست که پیامبران، پیشوایانِ دینی و شهدای بزرگ، توانستند در راه حق از سطح انسانهای فانی برتر روند و دست به اعمال معجزهآمیز و مسحورکننده بزنند.” (۸، ص۱۶۹)
دکتر مشایخ فریدنی در این باب مینویسد: “عشق، محمد مصطفی را به ادای رسالت توانا ساخت و او را موفق نمود تا با کلید دین درِ دنیا و زندهگی بهتر را به سوی فرزندان آدم بگشاید.” (۱۰، ص۲۱)
پیامبر خاتم صلیالله علیه وسلم یگانه و بزرگترین نماد کامل انسانی است که با پیمودن هفت وادی عشق، زمان و مکان را شکار کرده و خودی خویشتن را دریافته است.
شور عشقش در نی خاموش من
میتپد صد نغمه در آغوش من
من چه گویم از تولایش که چیست
خشک چوبی در فراقِ او گریست
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است
ای خنک شهری که آنجا دلبر است
علیمحمد نقوی مینویسد: “عشق و محبت عنصری است که انسان را تا تجربۀ وجودی و مرحلۀ خودآگاهی و خودیابی پیش میبرد. عشق و محبت سبب انفجار درونیِ خودآگاهی و خودیابی شخصیتِ یک انسان میشود و او را تا آستانۀ تجربۀ وجودی پیش میبرد و تا لامتناهی میرساند. عشق، جرقۀ آتش است که ناگهان انبار درونیِ انسان را شعلهور میسازد، شعلههایی که همۀ زبالهها و ظلمتهای ناشی از جهلِ اندیشه و خوف و وسوسهها و ترسها را خاکستر میکند و فرد و جامعه را قادر میسازد که امکانات وجودیِ خویش را تحقق بخشند. بدون سوختن در آتش عشق و ایمان نه امکان دارد که انسان زور خیبرگشایی را بهدست آورد و نه میتواند غزالیها و سقراطها و مولانای رومیها را بهوجود آورد.” (۱۹، ص۱۳۶-۱۳۵)
عشق است که در جانت یک کیفیت انگیزد
از تاب و تبِ رومی تا حیرت فارابی
مؤلف ایدیولوژی انقلابی اقبال میگوید: “عشق است که انسان را وادار میکند که از منافع مادیِ خود بگذرد و کوششهای دنیوی را نادیده بگیرد و به خاطر ایدیولوژی و ایدهآل و مراد و مطلوب خود، ابراهیموار در آتشهای نمرودی خود را بیفکند که آن را گلزار کند و علیوار در بستر خطرها زیر سایۀ شمشیرها و نیزهها بخوابد و حسینوار خود را در کام مرگ بیـندازد که بساط یزیدی را برای ابد همیشه از جهان برچیند؛ فقط عشق و ایمان است که میتواند انسان را برای اینگونه قهرمانیها آماده سازد و فقط عشق است که سیر انسان را تا کمال مطلق، میسر سازد؛ بزرگترین خلاقیتهای هنری و ادبی از عشق و محبت سرچشمه گرفته است. عشق، فرهنگها را به وجود آورده است. اگر عشق و محبت در جهان نباشد، همۀ جوششها و تراوشهای هنری و شعری و ادبی و فرهنگی خشک میگردد و زندهگی به یک کویر سوزان تبدیل میشود.” (۱۹، ص۱۳۹)
عشق ز پا درآورد خیمه شش جهات را
دست دراز میکند تا به طناب کهکشان
Comments are closed.