احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:چهار شنبه 1 سنبله 1396 - ۳۱ اسد ۱۳۹۶
بخش چهارم/
و حکایت بریده شدنِ انگشت مردم مسلمان در هند و دلیل حملۀ محمود غزنوی به آن خطه را اینطور گفتهاند که مرد مسلمان انگشت در کوزۀ آب زن هندو کرده، زن عارض گردید تا حاکم هندو انگشت مرد مسلمان را برید. این خبر به نواحی افغانان رسید؛ افغانان به جمع لشکر محمود پیوسته، برای غزا عازم هند شدند. (ص ۸۶)
مردم چمکنی در سفید کوه، بل همۀ ایشان، بلکه اکثر افغانان سفیدکوه کافر مطلق شدهاند؛ چه در این زمان همۀ ایشان متابعت پیر تاریک اختیار کردهاند. نماز و روزه و زکات از میان برداشتهاند.
در میان افغانان رایج است که چون پسران به حد بلوغ رسیدند، اموال میراثی پدر میان خویش بخش کنند و به پدر و مادر چیزی ندهند الا به قدر قوتِ لایموت. از شیربون دو پسر مانده؛ یکی شیخی دیگری غوری. از شیخی سه پسر مانده؛ مندی و مُک و ترَک. مندی و مک از یک مادر بودند که مرجان نام داشت؛ مرجان را خواهری بوده به نام بسو. او نیز (در حیات مرجان) زن شیخی شد و از او ترَک پیدا گردید. از مندی دو پسر مانده؛ عمر و یوسف. از یوسف پنج پسر مانده؛ اوریا (بادی)، عیسی، موسی، علی و اکو.
چون یوسف بمرد، پسرانْ اموال او میان خویش تقسیم کردند. مادرشان گفت حق من کجاست. اوریا به اسافل اعضای خویش اشارت کرد که این! (ص۸۸)
همینگونه حکایت جنگ در سیاهی و سفیدی گنجشک معروف است. مردم بسیاری در اثبات دعوای خویش، همدیگر را به کشتن دادند (ص۹۰)، حکایت جنگ بر سر بلندی کوه در نواحی دیر نیز معروف است. دو قریه – از یک قبیله – سالها جنگیدند تا بلندی کوه پشت روستایِ خویش را ثابت کنند. القصه ملایی بر سرِ آن شد که با تعلیم اسلام به کودکان اینان، موضوع را به فراموشی ببرد. بعد از گذشت چند سال، یکی از شاگردانش که از روستای مقابل روستای ملا بود، غرض طرح سوالی مسجد را از سایر کودکان خالی نموده و از ملا پرسید: راست بگو، کوه شما بلند است یا از ما؟ ملا بعد از مکث طولانی به او گفت: خدا ترا در حیرت بیندازد که مرا در چنین حیرت انداختی!
میرقاسم که از سادات شیعۀ تیراه بود، مرجع بسیاری از مردم ننگرهار نیز بود؛ چنانکه درویزه به دلیل ارادت مردم ننگرهار به او، اکثر مردم ننگرهار را به کفر و ضلالت و رفض و بدعت متهم ساخته، تاخت و تاراج حاکمان کابل بر آنها را از این سبب میداند. (ص۱۱۰)
ملا شمسالدین نام سراجی اهل علم از علمای هند معه اهل و عیال به تیراه درآمده تا پارهیی از مردم تیراهی را بر عقیدۀ سنت و جماعت ثابت ساخته، طریقۀ بحث و جدل را با میرقاسم پیش گرفت. میرقاسم به عجز پیش آمده، دختر خود را به پسر شمسالدین داده، معالوصف بعد از مرگ شمسالدین، اولاد او و میرقاسم راه میرقاسم در پیش گرفتند و در کفر و رفض از او پیشی گرفتند؛ تا آنکه مردم افریدی بر تیراه مسلط گشتند. اولادۀ میرقاسم و شمسالدین از آنجا بیرون آمده به ننگرهار درآمدند و مردم آن خطه را به مذهب رافضی کشانیدند.
اندکی قبل از ورود بابر به منطقه، شخصی به نام ملا ولی کولابی علَم ارشاد بلند کرده و مردم ننگرهاری و صافی به او گرویدند. ظاهراً فتنۀ عظیمی برپاشد. درویزه با این شخص در کابل ملاقات داشت و به قول او، ملا ولی دعوا میداشته که بر موسی (ع) برتری دارد. درویزه عذر میآورد که چون مسافر و غریب بوده، نتوانسته او را از این ادعا منع نماید.
با تسلط بابر بر منطقه، اوضاع دگرگون شده، سلطان تومنا به دست ننگرهاریان هلاک گردید. اما از آن پس، نوبت ظهور پیر روشان و سایر پیران و پیشوایانِ روحانی فرا رسید. به قول درویزه، اهالی کوهستانها هنوز از اسلام بهرۀ کافی نداشتهاند، به همین دلیل هرچند گاهی تغییر آیین میدادند. «بعد از مدتی این لعین [پیر روشان] به کوه تیراه توجه نموده و چون این مردم تیراهی نیز مردم گول و بیصلاح بودند، جماعهیی از ایشان بل اکثر ایشان مرید آن لعین آمدند. اما افغانان کوه به تمامهم مرید آمدند و کافر شدند، چه از دین محمدی در ایشان جز اسمی نبود و از شرایع محمدی جز رسمی نبود، آن را نیز به گفتۀ این کافر از دست دادند و مرتد شدند. (تذکره ص۱۵۴)
پیر روشان با افغانان پیرو خود، قصد بیرون کردنِ مردم تیراه را از اوطانشان نمود، چون میپنداشت این مردم با مغول همسو اند. تیراهیها از این امر آگاه گشته، مستعد جنگ شدند و بایزید روشان به آنان پیغام داد که شما در مقابل پیر خود تیغ کشیده اید، باید با دستبسته به قدمبوسی بیایید. اینان از غایت سفاهت، سهصد تن را دستبسته نزد او فرستادند. بایزید جملۀ آنان را به قتل آورد، بقیه را نیز قتلوبند نمود. تیراهیها به ننگرهار فرار کردند. از آن زمان تا سال ۱۰۲۰ هـ.ق تیراه به دستِ اولاد و اتباعِ او افتاد. بایزید به ننگرهار لشکر کشید، اما با مقاومت معینخان حاکم کابل مواجه شد و اکثر جیشِ او نابود شدند. خود فرار نموده، از شدتِ تشنهگی به استسقا مبتلا شده جان سپرد.
بعد از او پسر بزرگش شیخ عمر، جانشینش گردید. شیخ علاوه بر دعوای پیری، داعیۀ شاهی نیز سر داد، چندانکه مردم یوسفزایی برخی از اوامر دنیوی او را نیز گردن نهادند. اما همزه خان اکوزایی اعراض نموده، با قوای مسلح در برابر او ایستاد. شیخ عمر بر او لشکر کشید و مواشی او را با خود برد. در جنگ اول که در محلی به نام سرگاوی پیش آمده، فتح از شیخ عمر بود. در جنگ دوم نیز که در موضع مینی پیش آمد، شیخ عمر غالب گردید. اما در نوبت سوم، جنگ در موضع باره تونول – لب دریای سند – به وقوع پیوست، شیخ عمر و برادرِ دیگرش به نام خیرالدین به دستِ مردم دلازاک کشته شدند. نورالدین برادر سومشان را مردم مهمندزایی به قتل رسانیدند، و جلالالدین فرزند آخریِ بایزید را زخمی ساخته به دریا انداختند. او را مردم مندر از قبیلۀ امازایی بیرون آورده، به سبب صغر سن نکشتند. با لشکریان و پیروان شیخ عمر، با بیداد تمام پیشآمد کردند؛ زن بایزید را به مطرب دادند، استخوانهای بایزید را سوخته و به دریا انداختند. مقبرۀ شیخ عمر و خیرالدین در تربیله است. مرقد نورالدین در هشنغر است. به قول درویزه، مردم یوسفزایی- با آنکه لشکریان عمر اکثراً از آنان بود – هیچ رحمی به اتباع بایزید نکردند، چنان کردند که پیامبر در بدر با قریش کرد. مردم یوسفزایی اموال و اسبابِ این کفار را تاراج نموده، به غنیمت برد و عورات و اطفالِ ایشان را بَرده کرده و تمامی ایشان را تفرقه داده، و به قول درویزه «امید که جزای جزیل اخروی هم بر آن مضمون و بران موزون یابند».
یکی از خلفای بایزید به اکبر پادشاه عرض کرد که جمعی از مردمِ ما در اسارت یوسفزایی است، التماس رهایی آنها را نمود. اکبر پادشاه که به قول درویزه «از دین پاک خیرالبشر علیهالسلام انحراف نموده بود، انصاف ننمود و ندانست که این مردم یوسفزایی محض از برای خدا توجه نمودهاند. «قمعا للفتنه و قلعا للبدعه» این جماعت متمرده را کشته و اسیر ساختهاند».
اکبر پادشاه، جلالالدین و عدهیی از اسرا را رها نمود. اما جلالالدین را نزد خود نگهداشت و از او بهخوبی پذیرایی کرد. ولی بعد از مدتی، جلالالدین فرار نموده، دوباره در کوه تیراه به افغانانِ اتباع خانوادۀ خویش پیوست و به سرکشی مسلحانه ادامه داد. چندانکه راههای کاروانِ رومیانِ هند و کابل و خراسان را به خطر انداخت. طوری که گفتهاند: دشمنی صعبتر از او در عهد اکبر نبود؛ اکبر بر او دست نیافت؛ در عهد سلیم نیز راه کابل از طریق خیبر مسدود بود. تا اینکه حین یورش جلاله به غزنی، مردم هزاره اجتماع کرده، او و همراهانش را جمله به قتل رساندند. کلۀ او را نزد اکبر پادشاه فرستادند، نیمۀ تنۀ او را در دروازۀ کابل و نیمۀ دیگر را در دروازۀ غزنی آویختند. با آنکه کمالالدین فرزند دیگر بایزید، پیش از این در زندان اکبر درگذشته بود، اما با قیام احداد پسر شیخ عمر، شورش مسلحانۀ آنان از سر گرفته شد.
روایت است که در عهد قدیم که مملکت سوات از سوی سلاطینِ سوات اداره میشد، چهار برادر سید حنفی به نامهای خواجه وجود (مدفون در دوآبه)، خواجه جود (مدفون در باجور)، و سید احمد محمود (مدفون در نواحی کلپانی در موضع لنگرکوت) و حسن ابدال (مدفون در ناحیۀ هزاره) وارد این دیار گردیده، به ارشاد مردم و جلب آنان به آیین اسلام همت گماشتند. اما وقتی حکومت از سلاطین سوات به افغانانِ شلمانی افتاد، لهو و لعب بالا گرفت، تا ملک از آنان به مردم دلازاک افتاد. در این میان، شخصی از اهالی خراسان به نام شاهباز قلندر به لباس قلندران به موضع لنگر آمده، در میان قبیلۀ هنجکری – از قبیلۀ بزرگ دلازاک – اقامت کردند. این قبیله، میان تمام افغانان به جهل، ضلالت و عناد و فساد مشهور بودند. از اینان، عالمی جز شیخ آدم بن ملی به میان نیامده است. او یکی از صلحای روزگار بوده، چندان طریق احتیاط و ورع به عمل میآورد که حاضر نشد از گوشت گنجشکی بخورد که در منطقۀ ختک شکار شده بود. زیرا خوف داشت که از دانههایی که برخی از رهزنان این قبیله کِشته بودند، خورده باشند.
بسیاری از کسانی را که آخوند درویزه در تذکرهالاشرار آورده، افضلخان ختک در تذکره الاولیا جا داده. یکی از آنان، شاهباز قلندر است که حتا شامل ادبیات پنجابی و هندی گردیده است. درویزه او را به این الفاظ میخواند:
«القصه بعد از مدتی این قبیله هنجکزی را آن لعین رافضی و ملحد ساخته از نماز و روزه و اوامر شرعیه بدر برده و بر منهیات شریعت چون خمر و زنا و غیر ذالک مستقیم داشته و استخوان با امن و ایمان حضرت سید محمود را از حظیرۀ مقدسه بدر آورده، مقبره را مجلس خمر خوردن ساخته و اتباع خویش را فرموده که این قبر تعلق به ما دارد، هرگاه از دنیا روم، مدفن قالب من همین جایگاه گردانید. شاهباز بر مردم روستاهای تونولی تاخت و در آن جنگ خودش با بسیاری از اتباعش در موضع کوتل ورهان کشته شدند. سر او را به تونول بردند، اما اتباعش تن بیسر او را در همان مقبرۀ سید محمود دفن کردند.
شاهباز قلندر هرچند از خراسان بود، مگر شیوۀ سادوها و پندتهای هندی را داشته، آهن منقشی را که در بالای سرش میگردانید و مریدانش آنرا علم قبرِ او ساختند. ولی وقتی مردم یوسفزایی بر دلازاک پیروز شدند، علم مذکور بهدست ملا اصغر غازی [برادر درویزه] شکسته گردیده، از آن پیکانی برای غزل میساخت. اما وقتی اکبر پادشاه بر این منطقه دست یافت، در جوار آن قلعهیی به نام لنگرکوت بنا کردند. مقبرۀ مذکور را «شاهباز گره» نامیدند. هرچند درویزه تأکید دارد که آنان این لعین را نمیشناختند؛ اما حقیقت این است که مردم هند به او ارادتِ فراوان داشتند، چندانکه سرودها و آهنگهایی در شأن او ساختهاند.
درویزه و برادر و خانوادهاش در کنف حمایت قبیلۀ بزرگ یوسفزایی قرار دارند، آنان را میستاید و از آنان میخواهد استخوانهای شاهباز قلندر را بیرون اندازند. مردم یوسفزایی در صلاحیت دیانت استقامت تام دارند. امید از حکام عظام که استخوان بیایمان این رافضی را نیز از مقبرۀ خبیثه بهدر آرند تا به شفاعتِ سید محمود برسند.»۱
درویزه قبیلۀ مندر را که شاخهیی از یوسفزایی است به جرم بیرون بودن از سنت و جماعت نکوهش میکند و آنان را به تغلیب نام یوسفزایی برای خویش طعنه میدهد، هرچند آن را نسبت برادرزاده به عم میخواند و مشروع میداند. جرم مردم مندر نزد درویزه علاوه بر ثابت نبودن بر عقیدۀ سنت و جماعت، سکونت دادنِ مبتدعان روزگار در میان خویش است. درویزه با ذکر نام علمایی در میان مردم یوسفزایی، از اینان تمجید میکند و آنان را به داشتن علمایِ خوب در «صلاحیت و دیانت» میستاید. ملا کاکن و ملا شاه خان در مردم الیاسزایی، سید علی ترمذی، در یوسفزایی و خودش در مردم ملیزایی و الیاسزایی، ملا عبدالسلام که در سوات بود، از جانب یوسف و مندر مدد معاش دریافت میکرد.
پیر پهلوان نیز از خراسان آمده بود؛ وی در سوات در موضع چکدره ساکن گردید و در همانجا ازدواج کرد. به قول درویزه او مذهب علیپرستی داشت و با خلفای ثلاثه دشمنی میکرد. او مردم را به این مذهب میخواند. نماز و روزه و سایر اوامر شرعیه را از میان برداشته، شرابخواری و ریشتراشی و بروتگذاری را که از قوانین فسق و فجور است، رایج ساخته و آن را دین و ملت میخواند. این بخش مردم قبیلۀ مندر را سایر اولس، کافرخیل میخواندند. دشمنانش قبر او را که در چکدره است، کاویدند اما به بیرون کردن استخوانهای او موفق نشدند. به قول درویزه، شپلیدن گور حق است و اینجا محض از برای تنبیه زندهگان است که الله متعال زندهگان را بدان آگاه گردانیده تا اقدام بر منهیات شرعیه ننمایند، و از طریقۀ سنت و جماعت عدول نورزند و در تنگنای رفض و الحاد در نروند تا هلاک ابد نگردند. (ص ۱۶۲)
۱ظاهراً این شاهباز قلندر خراسانی – که درویزه میگوید- غیر از عثمانی مروندی، مشهور به لعل شاهباز قلندر (متولد ۵۳۸ متوفی ۶۷۳) است، که در عهد سلطان محمد خان شهید بن سلطان غیاثالدین بلبن به ملتان آمده بود. مدفن لعل شاهباز در سیوستان سند است. شاهباز قلندر درویزه، معاصر او، یا اندکی قبل از او بوده؛ چه درویزه میگوید که «ابنایِ زمان او را دریافتهام».
Comments are closed.