احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 5 سنبله 1396 - ۰۴ سنبله ۱۳۹۶
مهـدی افضـلی، دانشجوی مقطع ماستری رشتۀ روابط بینالملل/
درآمد
عنوانِ بالا شاید در نگاه اول خبر از مقالهیی عقدهگُشا و برخاسته از محرومیتهای تاریخیِ یک قوم و بداندیشیهای قومی دیگر بدهد؛ از اینرو میخواهم در همین سطورِ آغازین واضح بسازم که فارغ از همۀ علایق و احساساتِ قومی، «سیاست قبیلهیی» و «جهش علمی هزارهها» به عنوان دو واقعیتِ مرتبط با هم انتخاب شدهاند که تبیینِ رابطۀ میان ایندو میتواند یک موضوعِ ارزشمند اکادمیک، روانشناختی و جامعهشناختی در افغانستان به شمار آید. نوشتۀ زیر در حدِ وُسع و گنجایشِ محدودِ خود میکوشد بخشی از این رابطه را واکاوای کنـد.
«سیاست قبیلهیی» چیست؟
سیاست قبیلهیی به تصمیمگیریهای سیاسی ـ اجتماعیِ معطوف به آرزوها، دغدغهها، بلندپروازیها و حتا توهماتِ یک قوم و قبیله اطلاق میشود؛ تصمیمگیریهای فروملییی که در آن «ملت» عنصرِ غایب، بیاهمیت و یا کماهمیتی شمرده میشود که هرگاه لازم افتاد، میباید در پای اهدافِ قومی و قبیلهیی قربانی گردد. سیاستِ قبیلهیی نخست از همه به طبقهبندی و ارزشگذاری اقوام میپردازد، خود را در محور و مرکزِ دیگران، یعنی در جایگاه نخست قرار میدهد، از این زاویه به آنها مینگرد و آرمانها و آرزوهایش را در چنین ساختاری استوار میسازد. ساختار قبیلهیی، شبکهیی از روابط و مناسباتِ اجتماعی و نهادیست که در آن یک قوم از اقتدار و صلاحیتِ فوقالعاده برخوردار شده، این اقتدار را در هالهیی از قداست و لیاقت پیچانده و حفظ آن را مأموریتی حیاتی و ابدی پنداشته است. سیاست قبیله، اقوام را به درجههای بزرگ، کوچک و کوچکترین و اکثریت و اقلیت تقسیم میکند و در قالب این واژهگان، حدود و ثغورِ جولانِ آنها در همۀ عرصهها را مشخص میسازد.
«جهش علمی هزارهها» یعنی چه؟
«جهش علمی هزارهها» هرگز به معنای پیش راندنِ قطار علم و تکنالوژی در دنیای پُرشتابِ امروزی و یا هم کسب دستاوردهای نابِ و خلاقیتهای محضِ علمی نیست؛ چه اینکه میزانِ عقبماندهگیهای جامعۀ کثیرالقومی افغانستان به اندازهییست که بزرگترین دستاوردها و افتخاراتِ دانشگاهی و اکادمیکِ آن نیز چیزی بیشتر از روالِ عادی و روزمرۀ دانشکدههای معتبرِ دنیا نخواهد بود. جهش علمی هزارهها، گزارهیی نسبیست که از دو نقطه و نکته رنگ میگیرد: یکی، محرومیتهای تحمیلیِ ساختاری و سیاسیِ دو و نیم سدهیی بر قوم هزاره در افغانستان؛ و دومی، عطش فزایندۀ دانشآموزان و دانشجویانِ این قوم در چهار دهۀ اخیر و کسب موفقیتهای برجسته در شانزده سالِ پایانی در مقایسه با سایر اقوام کشور.
رابطۀ میان «سیاستِ قبیلهیی» و «جهش علمی هزارهها»
بیتعارف، سیاستِ قبیلهیی از حکومتِ قبیلهیی و حکومتِ قبیلهیی از جامعۀ قبیلهیی نشأت میگیرد و در چنین جامعهیی، «قبیله» عنصر و باوری مشترک در میان همۀ اعضاست. در جامعۀ قبیلهییِ افغانستان همۀ اقوام، قبیلهیی زیستهاند و قبیلهمحور اندیشیدهاند. در چرخۀ خشنِ چنین زیستی، ضعیف و قوی و بزرگ و کوچک، همه به قبله و قبیلۀ خود قصدِ خدمت و کسبِ افتخار داشته و دارند. هزارهها در چنین ساختاری به دلایل گوناگون، قومی کوچکتر، کمارزشتر و در نتیجه بینصیبتر از قدرت و ثروت معرفی شدهاند و از همین رهگذر، فرصت و مجالِ بسیار ناچیزی برای رشد و خدمتگزاری به قبله و قبیلۀ خویش یافتهاند.
ساختار قبیلهیی افغانستان بهمثابۀ نظامی خشن برای توزیعِ تواناییها، ارزشها، صلاحیتها و تبارز لیاقتها در میان اقوام عمل کرده است. چنین ساختاری همواره کوشیده که نقش اقوام و حتا نسلهای آینده را در میدان سیاست و اجتماع تعیین کند و پویایی جامعه را در یک مدارِ بسته مهار نماید. تاریخ معاصر افغانستان از دورۀ نسلکشی عبدالرحمنخان تا همین اکنون بهروشنی سهم و حصۀ هزارهها از ایفای نقش در سیاست و اجتماع را بازگو میکند. نقشی که بهرغم تلاش سیاستگذارانِ قبیلهیی و بر اساسِ منطق تاریخ، سیر انبساطی داشته، اما این سیر چنان کُند و بطی و ناملموس بوده که میتوان آن را تا چند دهۀ پیش بهحساب نیاورد.
در ساختار و حاکمیتِ قبیلهیی، منطقِ زور و تزویر حکمفرمایی کرده و هر کدام از اقوام را در مرتبهیی متفاوت با دیگری قرار داده است. اینکه هزارهها در آخرین مرتبه قرار گرفتهاند، دقیقاً بازتابِ همان منطق زور و تزویر است که تفاوتِ مذهبی و اختلاف شکل هندسیِ صورتِ هزارهگان را دستمایهیی برای بردهگی و اسارتِ آنها قرار داد. اما این بردهگی و سقوط وحشتناک، گویا آزادی و عروجی حیرتآور را در دلِ خود پروریده بود. آغاز این جهش را کودتای ۷ ثور ۱۳۵۷ رقم زد. در این رویداد اگرچه دیوار باورهای قبیلهیی بر اثر هجومِ شعارهای سوسیالستی با فرسایشی نسبی مواجه شد، اما این رویداد به خودیِ خود نمیتوانست جهشی را برای این قوم رقم بزند؛ چرا که اشعارِ سوسیالیستی از قضای روزگار و در رقابتِ امریکا و شوروی و به زورِ توپ و تانکِ ارتش سرخ به افغانستان سرازیر شده بود و جنگهای متعاقبِ آن، هرگز این مجال را نداد که شعارهای برابریخواهانهیی که طوطیوار تکرار میشدند، به شعور و آگاهی جمعیِ مردم افغانستان راه یابند. اما آنچه که از ورایِ این کودتای خونبار توانست این قومِ محروم را در مدارِ رشد علمی قرار دارد، موجِ مهاجرتها به بیرون از کشور بهویژه ایران و پاکستان بود.
دانش روانشناسی میگوید که انسانها نسبت به چیزهایی که از آن منع میشوند، حریصتر میگردند؛ بهخصوص آنکه این ممانعت مبتنی بر جبر و خشونت و بدون اقناع و آگاهیدهی باشد. دانش که مقدمۀ کسب ثروت و قدرت میتواند باشد، یکی از چیزهاییست که از قوم هزاره دریغ شده بود. ساختار قبیلهیی و کارگزارانِ آن، حکم فرموده بودند که تحصیلِ دانش و زمینههایِ آن چنان هدایت و کنترول شوند که هیچ قومی از اندازه و حدِ خود فراتر رفته نتواند. کودتای ۷ ثور هرگز نتوانست این حکم را در داخل بشکند، چنانکه ساختار قبیلهیی بهرغم فرسایشهای نسبی، به سختجانی به حیات ادامه داده و تا هنوز هوای قبضوبسطِ پیشرفتهای اقوام را دارد. اما کودتای ۵۷ و سوغات تحمیلی آن یعنی مهاجرت، پتانسیل سرکوبشدۀ هزارهها را به بیرون از مرزهای قبیله پرتاب کرد. این پتانسیل به محض جاگزینی در ساختارهای متفاوتتر و نسبتاً بازتر، میلِ رهایی یافت.
عالم مهاجرت بهرغم تحقیرها و مرارتهایی که داشت، منعطفتر از حکمروایی کارگزارانِ قبیله واقع شد. دانشآموزی و دانشجوییِ روزافزونِ هزارهها در غربت، آنهم در همآغوشی با کورههای داغِ خشتپزی و هیاهوی نمناکِ کارخانههای سنگبری، نهتنها این ادعا، که لیاقت و سختکوشیِ هزارهها را نیز بهروشنی ثابت میکند. این رهایی اما همچنان در لایههای قوانینِ سختگیرانه بر مهاجرین پنهان ماند تا اینکه حادثۀ ۱۱ سپتمبر، دموکراسی نیمبند را با آزادی و امنیتِ نسبی وارد افغانستان کرد. این آزادی و امنیتِ نسبی اگرچه نتوانست بر ساختار قبیلهیی فایق آید، اما اینقدر توانست که عطش علمیِ هزارههای مهاجرنشده و مقیم در وطن را نیز راهِ ارضا و رهایی بخشد. این رهایی در تعاملِ سازنده با چند نسل از نخبهگانِ پرورشیافته در مهاجرت قرار گرفت و به شتاب علمیِ این قوم دامن زد. برخی از این نخبهگان و تحصیلیافتهگان، با کولهباری از دانش و تجربه به وطنِ ویرانۀ خویش بازگشتند و بهنحوی از انحا چرخدندۀ پیشرفتِ همقومیهایِ خود شدند و آنها نیز که به افغانستان بازنگشتند، به منبع الهام و انرژیِ این قوم تحقیرشده در دلِ تاریخ بدل گشتند.
هماکنون هزارهها در خارج و داخل در دو خط موازی، همراستا و سازگار با یکدیگر به کسب دانش میپردازند و جهشی علمی و افتخاری تاریخی را برای خود رقم زده زدهاند. میزان بالای اشتراک در نظام آموزشی از دورۀ ابتدایی تا سطوح عالی، کسب رتبههای بالا در کانکور، میزان بلند فارغالتحصیلان دانشگاهی در مقاطع لیسانس، فوقلیسانس و دکتری، میزان بلند اشتراک در برنامههای مدرن اجتماعی، شمار بالای فعالان مدنی و رسانهیی و همچنین تولیدات و نوآوریهایِ علمی و فرهنگیِ آنان، بخشی از جلوههای این جهش را مینمایاند.
جمعبندی و نتیجهگیـری
«سیاست قبیلهیی» یک حقیقتِ دوامدار در ساختار سیاسی افغانستان بوده که از ابتدای نضجگیری تا اکنون به حیات ادامه داده است. مسلماً ساختار قبیلهیی از گذشته تا امروز تغییرها و فرسایشهای مطلوبی به خود پذیرفته، اما آنچه قابل انکار نیست، سختجانیِ این ساختار و تولید انگیزه برای حفظ آن تا امروز است. آنچه که جهش علمیِ هزارهها را از حدِ لاف و گزاف، بیرون و لایقِ توصیف و تحسین و همینطور بخل و حسادتِ دیگران میسازد، کسب افتخارهای علمی در سایهسارِ سیاستِ قبیلهیی و ساختار قومی و سلسلهمراتبیِ قدرت است. هماکنون بخش بزرگی از اقوامِ افغانستان، به این پیشرفتها که ناگزیر صبغۀ قومی یافتهاند، به دیدۀ تحسین مینگرند و بخشی دیگر که بهشدت متأثر از سیاست و ساختار قبیلهیی و کارگزارانِ متعصبِ آن هستند، به این جهشِ علمی به دیدۀ نفرت میبینند و آن را خطری بزرگ برای تحققِ آرزوهای قبیلهیی و استمرار ساختار مبتنی بر آن ارزیابی میکنند. به نظر میرسد که تلاش و چارهجویی کارگزاران قبیلهیی، از یکطرف به تلاش و چارهجوییِ دانشمحورِ هزارهها شدت میبخشد و از سوی دیگر، به تولید نفرت و اضطراب میان اقوام دامن میزند. حافظانِ نظمِ این ساختار بیآنکه بدانند و بفهمند، تلاشهایشان در مسیر بینظمی و ناامنیهایی سامان یافته که در نهایت به فروپاشی ساختار قبیلهیی و شکلگیری نظمی جدید منجر میگردد.
سرکوب خشنِ هزارهها در ولایتهای مرکزی، گروگانگیری آنها در شاهراهها و حمله به آنان به نامِ مذهب اگرچه مورد قبولِ سیاستگذارانِ بر سرِ اقتدار قبیله نیست، اما پیوند منطقی و لطیفی با انتخابهای سیاسیِ آنان داشته و دارد. به عبارت دیگر، ادامۀ اصرار بر حفظ این ساختارِ پوسیده، به ادامۀ انتخابهای نادرستِ سیاسی و وقوع رخدادها و خشونتهایِ ناخواستهیی منجر میشود که بیرحمانه همۀ هستوبودِ قبیله را به باد خواهد داد. با این وصف، عاقلانهترین راه، انصراف از سیاستگذاریهای قبیلهیی و پایانِ خودخواسته و آگاهانۀ این ساختار و رهاییِ همۀ اقوام از این چرخۀ معیوب، و پیشرفتِ جمعیِ مردم افغانستان در ساختاری نوین، باز و سازنده است.
Comments are closed.