احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالمنان دهزاد/ یک شنبه 19 سنبله 1396 - ۱۸ سنبله ۱۳۹۶
بخش نخست/
درآمد
تاریخ را چراغی دانستهاند که بهوسیلۀ نسلهای گذشته به آیندهگان افروخته شده و همۀ انسانها مکلف اند که آن را به نوبۀ خود و بدون کموکاست به نسلهای بعدی منتقل کنند. بیتردید دورۀ جهاد و مقاومت و نقشی که احمدشاه مسعود در این دوره بازی کرد، یکی از درخشانترین دورهها در تاریخ معاصر افغانستان بهشمار میرود. بر ماست که به این دوره، بدون اغراضِ سیاسی و ایدیولوژیک نگاه کنیم تا باشد که آیندهگان بدانند که چه بر این مردم رفت و کیها برای سربلندی و آزادی مردم و میهنشان صادقانه رزمیدند.
در تاریخ معاصر افغانستان نگاهها همیشه از بالا به پایین بوده است؛ نگاههایی که در سیمای آن بهوضاحت میتوان فرادستی و فرودستیِ شهروندان را دید. قهرمان ملی کشور در چنین سرزمین و شرایطی به دنیا آمد و بهسانِ هر شهروند دیگر دردهای مردم و سرزمینش را فریاد کرد.
کمتر سیاستگر و مبارزی را در تاریخ معاصر افغانستان میتوان دریافت که بهسان احمدشاه مسعود برای صلح و آرامی افغانستان رزمیده باشد. او طاقتفرساترین جنگ با روسها را پشتِ سر گذاشت، به امید اینکه مردمان افغانستان شاهد حکومتِ مردمسالار و قانونمند شوند و این کشور به استقلال و آزادی دست یابد؛ اما دیری از پیروزی مجاهدین نگذشته بود که یک جنگ پیشبینیناشده و تحمیلیِ دیگر شکل گرفت؛ جنگیکه همۀ هستوبود مجاهدین را زیر پرسش برد. جنگ پساکمونیسم، یکی از بدترین دامهایی بود که بر راهِ احمدشاه مسعود و دولت مجاهدین تنیده شد. او بارها خاطرنشان کرده بود که از جنگ نفرت دارد و نمیخواهد که وارد یک جنگِ دیگر شود؛ جنگی که تحت هیچ عنوانی قابل توجیه و دفاع نبود. اما مسعود بهسان هر سیاستگر و دولتمردِ دیگر مجبور بود که از مردم و کیان زیرِ قلمروش دفاع کند.
هرگاه کسی به فکر براندازی حکومت حاکم برخیزد، پیشاپیش حکم آن روشن است. به بیان دکتر سروش «شاید هیچ حکومتی در جهان وجود نداشته باشد و هیچ قانون اساسی نوشته و نانوشتهیی متصور نباشد که در آن بنویسند که اگر گروهی به قصد براندازی ما برخاستند، قبل از اینکه جنگی درگیرد، تاج و تخت را تسلیم مخالفان نموده و صحنه را خالی خواهیم کرد». در هر جای جهان، حکومتها چه دموکراتیک باشند و چه دیکتاتوری، آنگاه کسانی بر اسپ قدرت سوار شدند، سعی میکنند که افسار آن از دستشان بیرون نشود. اینکه احمدشاه مسعود در برابر مخالفان سیاسیاش رزمید و تسلیم آنها نشد، برمیگردد به ذات قدرت سیاسی، نه حس قدرتخواهی و یکهسالاری!
احمدشاه مسعود به دلیل انتخاب راهِ میانه و آرمانِ والایش همیشه مورد تحسین صاحبنظران و نویسندهگان داخلی و خارجی قرار گرفته است. آگاهان و ناظران ملی و بینالمللی، «میانهروی» را یکی از برجستهترین ویژهگیهای شخصیتیِ او دانستهاند. دورانی که او در آن بهسر برد و مبارزه کرد، دوران یکهسالاری بود. اما او راهی را انتخاب کرد که همۀ عدالتخواهان و نیکباوران شیفتۀ آن بودند. او به عدالت اجتماعی و برابری شهروندی در افغانستان اعتقاد داشت و بخشی از مبارزهاش بر محور آن سازماندهی شده بود. به نیکی میدانست که عدالت اجتماعی و نفی استبداد تاریخی بدون یک نظام مردمسالار ممکن نیست. قهرمان ملی افغانستان راهی را پیمود که دو دهه پس از نبود او، در ابتدای همان راه قرار داریم؛ او دردی را فریاد کرد که هنوز در کشور ما طنینانداز است.
او بیش از دو دهه قبل از امروز بهتنهایی در برابر عقبگراترین موجوداتِ روی زمین رزمید. او میدانست آتشیکه بهنام طالبانیسم و افراطگرایی در جغرافیای افغانستان افروخته شده است، سرانجام سرنوشتِ انسانِ این جغرافیا و همۀ بشریت را تیره میکند. او شانزده سال پیش از امروز قربانی تروریسم شد(۱۳۸۰) و ما بیست سال بعد از او در جهنم تروریسم میسوزیم. او بهسان هر سیاستگرِ دورنگر میدانست که افراطگرایی آفتِ بشریت است و برتریطلبی راه را به توسعه و رفاه میبنـدد.
روزگاری که او میزیست
احمدشاه مسعود در عصری زندهگی میکرد که جهان به بخشهایی ایدیولوژیکی گونهگون تقسیم شده بود؛ افغانستان هم به دلیل موقعیتِ مهم و استراتیژیکیاش در آن روزگار، مورد توجه خاص حامیان و متولیانِ این ایدیولوژیها بود. از مهمترین مؤلفههای این دوران، دید «مطلقگرایی» نسبت به همۀ پدیدهها گفته شده است؛ این دید همه چیز را در بر میگرفت. در آن روزگار یا همه چیز سیاه بود و یا سفید؛ نگاهی میانه در این میان کمتر به چشم میخورد. اگر دوران اقتدار شیفتهگانِ کمونیسم در افغانستان را نگاهی از بالا به پایین و مطلقنگری بدانیم؛ همچنان این دید با همان ویژهگی بهگونۀ دیگری در گفتار و رفتار رژیم «طالبان» تکرار شد. یعنی پیروان هر دو گروه که در دو بسترِ فکری متفاوت عرض اندام نمودند، ولی نگاهِشان نسبت به مردم و پدیدههای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی در این سرزمین یکسان بود(نگاهی از بالا به پایین). طالبان هم بهسان پیروان کمونیسم در افغانستان یا همه چیز را «سیاه» میدیدند و یا «سفید»، همانگونهیی که در ترازوی انسانشناسی کمونیسم یا همۀ انسانها ترقیخواه و توسعهیافته بودند و یا مرتجع و کهنهگرا. طالبان همین مسیر را به نام دین و شریعت پیمودند، نگاه انسانشناسانۀ آنها نشان میداد که یا همۀ انسانها را کافر و پستتر از حیوان میدانستند و یا مومن و همسطح فرشتهگان خدا. معیار سنجش آدمی در نزد آنها «ریش طویل و عمامه» بود.
سیاه و سفید دیدن همه چیز، برایند بسیار ناگوار و منفی به شهروندان یک جامعه داشته است؛ هر جامعهییکه وارد چنین فازی شده، بهزیستی شهروندی از آن فرار کرده است. جوامعیکه به خیابان منجمدِ مطلقگرایی «سیاه و سفید» قدم مینهند، قطعاً به استبداد و دیکتاتوری منتهی میشوند. پیامد «مطلقگرایی» در یک جامعه به «انحصارگرایی» ختم میشود؛ انحصارگرایان با مردمشان به زبان «تکلیف» سخن میگویند تا «محق بودن». مسلماً در چنین جوامعی عدالت و آزادی از میان شهروندان رخت میبندد.
مهمترین ویژهگی جوامع و جریانهای انحصارگرا، تقدم تجلیل بر تحلیل و دشمنی کردن با پدیدۀ مطلوب همچون «نقد» است. جامعههایی که از نقد و وجود منتقد میهراسند، پیشاپیش راه را به سوی دیکتاتوری و استبداد باز میکنند. تردیدی نیست که مردم افغانستان همزاد و همراهِ چنین نگرشها و باورها بودند. دهۀ شصت مردم افغانستان از یکسو شاهد مطلقگرایی ایدیولوژی تعریفشده در کادرِ کمونیسم بودند و در زمان رژیم طالبان همین دید به نام شریعت به خورد مردم افغانستان داده شد؛ دیدی که چیزی به نام «تساهل، تسامح و مدارا» در آن دیده نمیشد.
نظریهپردازان سیاسی قرن بیستم را اوج تنشهای ایدیولوژیها نامیدهاند؛ ایدیولوژیهایی که دست و آستین بر زده بودند تا جهان را به گونۀ یکدست مدیریت کنند. سرانجام به بیان کارل پوپر «جهان را به جهنم انسانها مبدل کردند». افغانستان در اواخر قرن بیستم به این سمت کشیده شد؛ سَمتیکه بعدها دیده شد که همۀ هست و بود مردم ما را به لبۀ پرتگاه کشاند. مردم افغانستان چشم به راهِ میانه بودند؛ راهی که خِرد و تدین را به گونۀ انسانیاش در خود جای داده باشد. طالبان به نام دین استبداد کردند و عقیده و باور میلیونها انسانِ مسلمان را به مسخره گرفتند و هنوز هم بر این مرکب سوار اند و زیر این عنوان، بر مرکب بربریت سوار اند و خون میریزند. احمدشاه مسعود اگرچه در متن چنین نگرشهای سیاسی و فرهنگی میزیست، اما راه میانه را برگزید و هیچگاه راهی را نرفت که مخالفان و دشمنانش انتخاب کرده بودند.
او با توجه به جوِ حاکم آن روزگار، راهِ خویش را منصفانه در پیش گرفت؛ راهی که هم خواست خدا بود و هم خواست بندهگان خدا. او گفتمان سیاه و سفید و مطلقگرایی معطوف به قدرت را مردود دانست و تا پایان راه به همین امید رزمید و جای خویش را در قلوب میلیونها انسانِ آزادیخواه و عدالتگرا گشود.
مهمترین مسایلی که راه قهرمان ملی افغانستان را از سیاستمدارانِ همدورهاش و پس از آن جدا میکنـد:
۱٫ قرائت میانه از اسلام
اسلام در طول تاریخ چهاردهصد سال و اندی تاریخ و هستی خویش ثابت کرده است که ظرفیتِ قرائتها و برداشتهای متنوع و حتا متضاد را داشته است؛ قرائتهایی که از یکسو سودای سازندهگی و انسانیت دارد و از سوی دیگر، سودای ویرانی و خردستیزی را در خود حمل کرده است. یا به عبارت دیگر اگر افراد کینهگرا، بدبین و ویرانگر را در خود جای داده است، انسانهای اندیشمند و نیکخواه را نیز پرورش داده است.
اگر بنلادن، البغدادی و ملاعمر پیام دین را به معنای وحشت، ویرانگری و خونریزی گرفتهاند، در سوی دیگر ابنعربی، مولانا جلالالدین بلخی به نمایندهگی از نحلۀ فکری عرفان و ابن سینا و ابن رشد و صدها متفکر مسلمانِ دیگر به نمایندهگی از نحلۀ فکری کلام، عرفان و فلسفه هم وجود داشته است که لُب لبابِ دین و دینداری را به معنای سازندهگی، پیشرفت و معرفت دانستهاند.
این رویکردها منتهی به تکثر قرائتها از دین شده است و همین برداشتها و قرائتهای گونهگون بوده است که ما شاهد بهوجود آمدن و ظهور فرقهها و شعبات بسیار دینی بودهایم که با قرائتها و نگرشهای خاصی به دین مینگرند و باورمندند که در این قرائتها حظی از حقیقت و راهی به هدایت بردهاند و از همان دریچه و پندار به خدا، انسان و جهان نگاه میکنند، اما آفت از آنجا شروع میشود که هر یک از متولیان و حامیانِ این قرائتها بر حق بودن نگرش خود نسبت به دیگران پافشاری کنند و این نوع باور، زمینه همگرایی و تسامح را از فرد دیندار میگیرد. طالبان حتا در زمان حاکمیتشان چنین میاندیشیدند و چنان هم در حق شهروندان کشور رفتار کردند؛ آنها از گذشته تا امروز ثابت کردهاند که به جز به محق بودنِ راه و رسمِ خشونتگرایانۀ خودشان به چیز دیگری باورمند نبوده و نیستند. آنها فکر میکنند که دیگران رنج بیهوده میبرند، گنج بیهوده میاندوزند و راهی به بیراهه رفتهاند، به همین دلیل مستحق نابودی و مرگ به شمار میروند. ولی احمدشاه مسعود در آن زمان میدانست که اینها «بر سرِ شاخ نشسته و بن شاخ میبرند» و کودکانه آب در هاون میکوبند و سعی میکنند که خلاف جریان تاریخ و طبیعتِ کاروان بشری راه بروند. او آگاهانه میدانست که طالبان یک پروژۀ سیاسی اند که مبتنی بر وظیفۀ محولشده از سوی سازمانهای استخبارات بیرونی عمل میکنند، اما در آن زمان خیلیها به این نتیجه نرسیدند و حتا برخی از قدرتهای جهانی پس از هفده سال مبارزه با این پدیده، تازه فهمیدهاند که طالبان بیرحمترین موجوداتِ منفعلی هستند که از جای دیگری مدیریت میشوند.
شهید احمدشاه مسعود بهنیکی میدانست که «دین نباید منشای خصومت، منبع عداوت و مایه انسانستیزی در جامعه قلمداد شود. دین آمده است تا دلها را از کینه بشوید و جانها را از بدبینی و خودخواهی، نفرت و سیاهاندیشی برهاند و زمینه آشتی، تفاهم و همزیستی مسالمتآمیز را میان آنان فراهم آورد».(۱)؛ ولی هماکنون اکثریت جریانهای اسلامگرا در جهان معاصر برخلاف این پیام عمل کردهاند و به نام دین استبداد و خشونت را به ارمغان آوردهاند. جریانهایی که در خاورمیانه و بخشی از آسیا از نام و نشان دین عرض اندام نمودهاند، بهترین نمونۀ آن است.
کم نبوده و نیستند آدمهایی که در طول تاریخ در اطراف و اکنافِ جهان بهنام دین، قوم، نژاد، حزب، ایدئولوژی و… بالای انسانها استبداد ورزیدند و به جای مهرورزی، کینهتوزی را در جامعه تبلیغ و ترویج کردهاند. اما استبداد زمانی انسانستیز، جهانسوز و ویرانگر میشود که پای خدا و دین به میدان کشیده شود؛ در این صورت توان مهار نمودن آن بهسادهگی ممکن نیست. استبدادی که طالبان در افغانستان پیاده کردند، گذشته از اینکه سرچشمۀ جهالت و قبیلهگرایی داشت؛ اما سوگمندانه به نام «دین و شریعت» به منصۀ اجرا درآورده شد. به حاشیه راندن استبداد بیروندینی و مبارزه با آن خیلی دشوار و طاقتفرسا نیست؛ بالاخره آدمی میتواند حداقل روزی تکلیف خویش را در برابر آن روشن کند؛ اما وقتی پای دین به میان کشیده شد، همه چیز رنگ میبازد. استبداد مذهبی بدترین انواع استبداد است؛ زیرا در اینگونه حکومتها، دیکتاتور ـ چه این دیکتاتور لباسی روحانیت به تن داشته باشد و چه لباسی دیگر ـ ارادۀ ظالمانه خود را رنگِ مذهبی بخشیده و ظلم خویش را در لفافه الهی و شریعت آسمانی بر مردم تحمیل کرده و مجاهدان و رزمندهگان راه آزادی را به نام مخالفان شریعت و محاربانِ خدا معرفی کرده و نابود میسازد(۲).
پرسش این است که در میان ایندو کدامیک را باید برگزید؛ دین یا حکومتِ استبدادی؟
Comments are closed.