احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یک شنبه 30 میزان 1396 - ۲۹ میزان ۱۳۹۶
دبورا آیزنبرگ/
برگردان: خجسته کیهان/
سوزان سونتاگ برای بسیاری نقطۀ عطف بود؛ کسی که خوانندهگان و صاحبنظران میستودند، مردود میشمردند، از او شکایت میکردند، از دستش به ستوه میآمدند، خشمگین میشدند یا از خواندن آثارش به وجد میآمدند. ارزش آثار و توانمندیاش در مقام نویسنده از دیرباز مورد بحث بوده و خواهد بود، اما تردیدی نیست که دیدگاهش در مورد آثار فرهنگی و هنری باعث میشد مورد بحث قرار گیرد و از اینرو تعیینکننده بود.
اما سونتاگ که در اواخر سال ۲۰۰۴ چشم از جهان فرو بست، ظاهراً تا چند هفته پیش از مرگ، آن را باور نداشت و تصور میکرد جان سالم به در خواهد برد. از اینرو در مورد انتشار خاطرات خصوصیاش نیز تصمیمی نگرفته بود و این کار به پسرش دیوید ریف محول شد. این مطلبی است که در پیش درآمد ریف در «تولد دوباره: خاطرات و یادداشتها، ۱۹۴۷-۱۹۶۳» نخستین دفتر از دفاتر سهگانۀ نوشتههای خصوصی او که اخیراً منتشر شده، ذکر شده است. این خاطرات که از پانزده سالهگی سونتاگ آغاز میشود، به ازدواجش با فیلیپ ریف، پژوهشگر و منتقد هنری و تولد دیوید، پسرشان نیز اشاره دارد. با خواندن نخستین صفحات احساس میکنیم که گویی ناخواسته وارد زندهگی خصوصی نویسنده شدهایم و شاهد ارزیابی سونتاگ جوان از ویژهگیها و تواناییهای خود هستیم. در پنجمین صفحه از یادداشتهای پانزده سالهگیاش میخوانیم:
«باید هرچه زودتر ترجمۀ استیون اسپندر از اشعار ریلکه را بخوانم.»
«بار دیگر آندره ژید را بهدقت خواندم ـ چه روشنی و دقتی! ـ در واقع شخصیت خود ژید اهمیت دارد. آثارش چندان مهم به نظر نمیآید، در حالی که «کوه جادو»ی توماس مان کتابی است برای سراسر عمر.»
«میدانم! «کوه جادو» بهترین رمانی است که تا به حال خوانده ام. شیرینی پایانناپذیر و لذت آرام و تفکرآمیزی که با هر بار خواندن و آشنایی بیشتر با این اثر احساس میکنم، بیهمتاست. با وجود این اگر صرفاً تأثیر احساسی مد نظر باشد، برای لمس لذت، آگاهی از وجود آدمهایی که عمرشان بهسرعت تلف میشود ـ عجله، عجله ـ برای پی بردن به رموز زندهگی ـ نه، نه این ـ برای پی بردن به چهگونهگی زنده بودن ـ «ژان کریستف (اثر رومن رولان) را انتخاب میکنم ـ اما فقط برای یک بار خواندن.»
«تمام بعد از ظهر غرق خواندن ژید بودم و گوش دادن به اجرای «دون ژوان» اثر موزار در فستیوال گلیندبورن، به رهبری فریتز بوش. اگر همیشه میتوانستم آنها را بشنوم، چه قدر مصمم و آرام میشدم.»
«شب با نات (ناتان سونتاگ، پدرخواندۀ سوزان) وقت تلف کردم. به من درس رانندهگی داد و بعد همراهش برای دیدن یک فیلم تمام رنگی کشت و کشتار رفتم و وانمود کردم از آن لذت میبرم.»
خواندن خاطرات یک نوجوان همیشه جذاب و دلنشین است و نمیتوان گفت که سلیقههای سوزان پانزده ساله خارقالعاده اند. این دورانی بود که خواندن آثار جدی ادبی و گوش دادن به موسیقی کلاسیک در میان برخی نوجوانان مد بود. از این گذشته، بسیاری از نوجوانان همۀ دورانها از والدینشان خُرده میگیرند. همچنین زودهنگامی فکری سونتاگ اگرچه چشمگیر است، اما بیرقیب نیست – کافی است به سن «موزار» هنگام ساختن بعضی از قطعات موسیقی که سوزان گوش میداد، بیندیشیم.
با این حال آنچه خارقالعاده مینماید، هدفمندی بیچون و چرای اوست – اینکه مانند یک خادم کلیسا در آدابی مقدس شرکت دارد و مدام برای سرنوشتی از قبل تعیینشده خود را تطهیر میکند و آماده میسازد، سرنوشتی که بعداً به درک کامل آن رسید. البته ما که در آینده این یادداشتها را میخوانیم، میدانیم که نویسندۀ نوجوان آن بعداً سوزان سونتاگ خواهد شد، اما عجیب اینجاست که ظاهراً خودش هم از آن بیخبر نبود.
همۀ فرصت و توانایی باید صرف بار آوردن نطفۀ روشنفکر بزرگسالی شود که سوزان نوجوان وجود آن را در خود احساس
میکند. او انتظار ندارد بدون هیچ کوششی سوزان سونتاگ پرآوازده شود. چیزهای مبتذل را باید ریشهکن کرد و به دور افکند؛ به «آسانی» و «راحتی» باید با تردید روبهرو شد. برای شوخی یا سایر تفریحات سبک فرصت نیست. همه چیز را باید خواند، همه چیز! همه چیز را باید آموخت، به همه چیز باید گوش داد، نگاه کرد و بعد سبک سنگین کرد، و سپس – علیرغم حافظۀ نیرومندش – دوباره خواند.
این جملاتی است که در ۱۰ سپتمبر ۱۹۴۸، پس از خواندن دومین جلد خاطرات آندره ژید نوشته است:
«خواندنش را ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب همان روزی که به دستم رسید، به پایان رساندم. باید آن را بسیار آهستهتر میخواندم و بعداً باید بارها بخوانم – من و ژید به چنان نزدیکی فکری رسیده ایم که درد زایش هر یک از ایدهها و افکارش را احساس میکنم! به همین خاطر نمیگویم «آه، این چهقدر روشن است!» بلکه میگویم: «صبر کن! من نمیتوانم به این تندی فکر کنم!» یا شاید: نمیتوانم به این سرعت رشد کنم. چون نه تنها این کتاب را میخوانم، بلکه در عین حال آن را خلق میکنم، و این تجربۀ یگانه و بسیار بزرگ ذهنم را کاملاً از اعتشاش، درآمیختهگی و سترونی این ماههای وحشتناک پاک کرده است.»
اعتماد به نفس و مهارتی که در بیان افکار خود دارد، نیز واقعاً خارقالعاده است. از حالا زبان را بهدرستی به کار میبرد و حالت مصنوعی و پُر زرق و برق و متقاعدکننده نبودن نثرش در سالهای به تعادل میرسد. از همین یاداشتهای اولیه میتوان
نویسندۀ مقالاتش را بازشناخت، مقالاتی که روشنی، کاربرد تعلیق، حالت زنده و غیرمنتظره و ایجاد حس اعتماد در آنها چشمگیر است – البته نمیتوان گستردهگی شمار واقعیتهایی که ذکر میکند، و ارجاعهایی که در خدمت استدلالها و نظریات به کار میبرد را نیز نادیده گرفت.
در شانزده سالی که در این دفتر روایت میشود، سوزان رشد میکند، وقتی تازه به شانزده سالهگی رسیده، واد دانشگاه کالیفرنیا در برکلی میشود و سال بعد با بورس تحصیلی به دانشگاه شیکاگو منتقل میگردد و در آنجا پس از آشنایی با «فیلیپ ریف» به عقد او در میآید. معلوم نیست در سالهای ۱۹۵۱ و ۱۹۵۲ یادداشتهایی بوده یا نه، و به هر حال حالا وجود ندارد. در سال ۱۹۵۳ سوزان سونتاگ را در کمبریج در ایالت ماساچوست در دورۀ کارشناسی ارشد در دانشگاه هاروارد، باز مییابیم که با همسر و پسر کوچکس زندهگی میکند.
اما او در اوایل سال ۱۹۵۷ از همسرش جدا میشود و برای ادامۀ تحصیل روانۀ آکسفورد میگردد. به مدت دو سال در اروپا به سفر و تحصیل میپردازد و در سال ۱۹۵۹ به نیویورک باز میگردد. در سال ۱۹۶۳ که نوشتههای دفتر به پایان میرسد، سوزان، رمان مینویسد و مثل همیشه کتابهای فلسفی بسیار و آثاری دربارۀ نظریههای اجتماعی میخواند، بیش از پیش به ادبیات میپردازد، موسیقی گوش
میدهد و به تیاتر میرود.
در یادداشتها به فهرست کتابهایی که باید خواند و واژههایی که باید آموخت یا دربارۀشان اندیشید، کارهایی که باید یا نباید کرد، بخشهایی از تاریخ که باید بیشتر آموخت، نکتههایی که نظرش را جلب کرده، اندیشههای کلی و پرسشهای بسیار برمیخوریم. همچنین طرح ایدههایی که بعداً گسترش یافتند و به شکل مقاله درآمدند، همراه با سویههایی از شخصیت نویسنده ـ و نظر او دربارۀ خودش ـ که از طریق دیگری نمیشد دریافت. با اینکه گاه بخشهایی به توصیف جهان بیرونی اختصاص دارد، توجه اصلی سونتاک بیشتر معطوف به درون است. در واقع با در نظر گرفتن فعالیتهای اجتماعی- سیاسی بعدی و نظراتش دربارۀ رویدادهای جهان، اینکه در این دفتر کمتر به امور بینالمللی میپردازد، تعجبآور است.
ماجراهای زندهگی سوزان سونتاگ در این دفتر غالباً گویی پشت ابری پنهان میشوند، به طوری که از روابطش چیز زیادی نمیدانیم. بنا بر یادداشت دیوید ریف، این ویژهگی از این رو است که قرار نبوده این نوشتهها به شکل فعلی خوانده شوند. از جمله آنچه دربارۀ آشنایی با شوهر آیندهاش نوشته، بسیار کوتاه است:
«دیشب اجرای بسیار خوبی از «دون ژوان» را دیدم. امروز یک پیشنهاد عالی داشتتم – اینکه برای یک استاد جامعهشناسی به نام فیلیپ ریف کار پژوهشی انجام دهم. ریف دربارۀ جامعهشناسی دین هم مطالعه میکند. آخر فرصتی پیش آمده که در یک زمینه واقعاً درگیر شوم، در حالی که کاملاً هدایت میشوم.»
یک ماه بعد مینویسد:
«دیشب با فیلیپ ریف نامزد شدم.» و بازهم یک ماه بعد: «با فیلیپ با آگاهی کامل ازدواج میکنم و وحشت از اینکه کمر به نابودی خود بستهام.»
و این تنها چیزی است که تا مدتی مدید در این دفتر مییابیم. در یادداشتی مربوط به چند سال بعد – ۱۹ جنوری ۱۹۵۳- سونتاگ شرح میدهد که در انتظار فیلیپ در یک کتابفروشی نسخهیی از داستانهای کافکا را بهطور تصادفی میگشاید و صفحهیی از مسخ را میخواند:
«مثل یک ضربۀ فیزیکی بود، قاطعیت نثرش، امروزی بودن تمام عیار، هیچ چیز زورکی یا مبهم نیست. کافکا را بیش از هر نویسندۀ دیگری تحسین میکنم. در برابر او جویس بسیار احمق، ژید زیادی – بله – زیادی شیرین و مهربان و توماس مان بسیار تهی و مبالغهآمیز است. تنها پروست همین قدر جالب است – تقریباً. اما جادوی امروزی بودن را حتا در درهم ریختهترین جملات کافکا به طوری مشاهده میکنیم که در هیچ یک از سایر نویسندهگان مدرن وجود ندارد، به گونۀ لرزش و دردی آبیرنگ و فرساینده در بن دندانها.»
سونتاگ بیست ساله از شانزده سالهگی بسیار دور شده و تعدیل شوق و ذوق نوجوانی اجتنابناپذیر ست. با این حال نمیتوان به حال ژید بخت برگشته تأسف نخورد، همچنین به حال پروست مجلسی و جویس احمق – اگر، نخواهیم از» تهی و مبالغهآمیز» بودن توماس مان حرفی بزنیم. آیا لازم بود آنها را فدا کند تا کافکا در آتش تحسینش بدرخشد؟
تحصیل این امتیاز را داشت که سوزان را از خانۀشان که فضایش را سرکوبگر و خسته کننده مییافت دور میکرد، از این گذشته بیشترین دسترسی را به منابع فکرییی که خواستارش بود فراهم میکرد. با این حال، گردآوری اطلاعات در بیهدفی برای سونتاگ تحقیرآمیز یا تأسفآور بود. از این گذشته، او نیز مانند بسیاری از جوانانی که به زندهگی فکری تمایل دارند، فضای سختگیرانۀ زندهگی اکادمیک را برنمیتافت. در واقع سونتاگ در پی تجربه بود، تجربههایی که از محدودۀ بسیاری از طبقهبندیهای دانشگاهی فراتر میرفت. و میتوان گفت که هدف اصلی – اگرچه بیان نشده – اش، هدفی که بعدها به آن رسید، توانایی ترکیب اطلاعات گوناگون برای منظور ایجاد پرشی معنیدار به کمک نیروی تخیل بود. با این حال موضوعات مود نظرش نیز در تهییج نیروی انتقادیاش بیتأثیر نبودند و گاه غولهای ادبی را با دوستانش مقایسه میکرد و از احترام خود نسبت به یکی میکاست، و به دیگری میافزود و از اینکه از موضع نقد کسی را به مسلخ بفرستد، باکی نداشت.
با این حال این کار برای سونتاگ یک موضعگیری روشنفکرانه نبود، بلکه از ویژهگیهای شخصیتیاش ناشی میشد که بعداً به
آنها پی برد و در این یادداشتها «ایکس» نامید:
«ایکس هنگامی است که خود را ابژه مییابی، نه سوژه. وقتی میخواهی دیگران تو را بپسندند و بر آنها تأثیرگذار باشی، با گفتن
آنچه مایلند بشوند، با شوکه کردنشان، یا با فخر فروشی، بردن اسامی مشهور یا از طریق بسیار خونسرد جلوه کردن.»
«امریکا کشوری است بسیار ایکسی.»
«افشای اسرار – دربارۀ خود یا دیگران (غالباً هر دو با هم پیش میآیند، در مورد من اینطور است) – یکی از علایم کلاسیک ایکس است…»
البته بسیاری از کسانی که بهطور وسواسآمیز پیرو جسارت و صداقت اند، این ویژهگیها را به آسانی بهدست نیاورده اند. و به نظر من سونتاگ باید از اینرو بسیار مورد احترام باشد که با آنچه در وجود خود نمیپسندید روبهرو شده و در رفع آن کوشیده است. باید در نظر داشت که اگرچه او خطاها و عیبهای خود را برمیشمارد، سونتاگ حقیقی – نه آنچه در یادداشتهایش ترسیم میکند – بیتردید با سفر به هانوی در زمان جنگ ویتنام و اقامت در سارایوو هنگام محاصرۀ آن، صداقت و جسارت کمنظیری از خود نشان داد، و با اینکه گفته شد او میخواست به این وسیله جلب توجه کند، نمیتوان سختیها و خطراتی که به جان خرید را نادیده گرفت.
با این حال، آنچه در این دفتر غالباً به چشم میخورد، غم و تیرهبختی سوزان سونتاگ است. با انتشار دفاتر بعدی خواهیم دید که در از میان بردن آن و غلبه بر «ایکس»های شخصیتیاش پیروز شده است یا نه.
Comments are closed.