احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:گفتوگوکننده: فرهاد سجودی/ یک شنبه 13 جوزا 1397 - ۱۲ جوزا ۱۳۹۷
اشاره
دکتر حمیرا قادری، در حوزۀ نقد و ادبیات داستانی کشور ما، نام آشنایی دارد. او از زمان نوجوانی به داستاننویسی پرداخت و با انتشار کتاب «نقره دختر دریای کابل» در سال ۱۳۸۸ به شهرت رسید. او نویسندۀ کتابهای: نقره دختر دریای کابل، اقلیما، گوشوارههای انیس، نقش شکار آهو، صد سال داستاننویسی در افغانستان، تأثیر جنگ و غربت بر ادبیات داستانی افغانستان و دهها نقد و مقاله در حوزههای مختلف میباشد. با او گفتوگویی انجام دادهایم که اینک پیشکش میگردد.
کمی در مورد خودتان بگویید و کارهایتان؟
– این روزها درگیر مهاجرتم، همیشه همینطور بوده است: هر دهه با یک تغییرِ بزرگ روبهرو میشوم. هر بار بزرگتر از بار قبل… مهاجرت به امریکا، این غربتِ خیلیخیلی دور تغییر بزرگیست برایم. از همان روز اول مجبور بودم راهم را پیدا کنم. هیچ آشنا و یا پشتوانۀ مالی نداشتم. امریکا با همه جای دنیا فرق دارد: در فرهنگ و اجتماع مردمیاش مدغم شدن آسان نیست. تازه بعد از تقریباً سه سال فکر میکنم اندکی با آنهایی که باید، آشنا شدهام. عمر ما (افغانستانیها) همیشه همراه تاریخی که بر شانه داشتهایم، در جابهجایی جغرافیا گم شده است. هر بار از تنه بریده و در خاک بیگانهیی غرس میشویم. معلوم نیست دوباره ریشه کنیم و ریشههایمان به آب برسد… اما با تمامِ اینها ثابت ماندن را هم دوست ندارم. نمیخواهم خط زندهگی تا مرگم خانه و کوچهیی باشد که در آن به دنیا آمدهام. آرزو دارم در تمام خیابانهای دنیـا راه بروم و از روی تمام آبها بگذرم. دلتنگی زادۀ آدمیست… دلتنگ که میشوم، خودم را به آب میاندازم و دوساعتی شنا میکنم. کالیفرنیا زمستان ندارد و این خوشبختی بزرگی است. سردی مغزم را فلج میکند…
این روزها، روزهای مرورِ روزگارم نیز هست، از سربالایی سرکها بالا میروم و در سراشیبیها میدوم و فکر میکنم، یا بر سر تپهیی مینشینم و کتابهای «میلان کوندرا» را گوش میکنم یا از «جومپالاهیری» را… دوست دارم از غربت نویسندهها بشنوم. میخواهم بدانم نویسندههای بزرگ با غربت چطور کنار آمدهاند. غربتِ یک تاجر یا غربت یک سیاستمدار با غربت یک نویسنده خیلی متفاوت است، اینجا خیلی راحت میشود با پول و سیاستشان مدغم شد اما با هنر…
نوشتن را دوست دارم، اما در این دهۀ متفاوت، خیلی دغدغۀ چاپ کردن ندارم. دوست دارم حال و هوای نوشتن این مردم را ببینم. نمیخواهم فقط برای حفظ حضور دردنیای نویسندهگی افغانستان زود زود چاپ کنم. مگر همانهایی که چاپ شده، چقدر به فروش رفته؟ البته اگر از خودم انتشارات داشتم، شاید به چاپ الکیهای هفت بار و هشت بار هم میرسید… من سیزده سال است دارم مینویسم، اما هنوز با یک جامعۀ جدی کتابخوان روبهرو نشدم… در ایران هم که بودم بعد از ده سال اولین کتابم را چاپ کردم. اینجا هم حالا خیلی صبورم. یاد گرفتن زندهگی در جامعۀ بزرگی چون امریکا رنجها و مشکلات خودش را دارد، آنهم علاوه بر اندوه بزرگی که از کابل با خودم آوردهام. دغدغۀ «سیاوش» مدام با من است… خوب ذهنِ آدمی بیشتر از این توان ندارد.
اما با تمام اینها، احساس خوشبختی دارم از اینکه از پسِ حال و روز خودم برآمدهام، احساس قدرت میکنم. از کتابی که فعلاً دارم مینویسم چیزی نمیگویم، باشد تا هرگاه توانمندی چاپش را داشتم.
وضعیت ادبیات داستانی دهۀ «۹۰» را نسبت به دهههای پیش چگونه میبینید، آیا تغییری داشته؟
– ادبیات در افغانستان نه در کمیت تغییر داشته، نه در کیفیت. هیچ کدام از ماییکه در دهۀ نود نوشتهایم، کار آنچنانی نکردهایم. بگذریم از اینکه رفیقبازیهایی داریم. اما واقعاً آن جریان پیشبرندهیی که از درونش یک جهش را احساس کنی، اتفاق نیفتاده است. حال اینکه در بین این چند تا نویسندهیی که هستیم و مینویسیم، شاید بعضی از ما احساس خودبرتربینی داشته باشیم، اما در واقع هیچ کار خاصی نکردهایم. جای دور نمیروم، همین ایران بیخ گوشماست و همزبان. هشت سال جنگ تحمیلی در جنوب داشت. اما ببینید چه ادبیات جنگی راه انداخت. چه شاهکارهایی دارد! ما کوچه کوچۀمان ویران شد، یک سند هنری از این جنگها به یادگار نگذاشتیم. ما همانهایی هستیم که جنگها را تجربه کردهایم. ما که ننویسیم چه کسی مینویسد؟ یا همین دورۀ طالبان… واقعاً دورۀ عجبیبی بود، چه بلاهایی را ما زنان که تجربه نکردیم، اما کو یک سند هنری که به این دوره پرداخته باشد…؟ ناامیدانه نگاه نمیکنم اینکه، یک رفیق بنویسد و چهار رفیق دیگر نقد کنند که پیشرفت جریان ادبی نیست، پیشرفت جریان رفاقت است. که آنهم البته بد نیست، اما هر چیز و هرکس جای خودش… خیلی عقبیم و تقصیر خودماست. باید کُندی جریان را آسیبشناسی کنیم.
در این سالها بحثهایی روی جایگاه شعر و رمان مطرح شده است، دید شما در این مورد چیست، آیا رمان واقعاً میتواند شعر را از تخت سلطنت به زیر بیاورد؟
– من همیشه بر این باورم که این دو تا از هم خیلی دوراند و هرکدام راه خودش را میرود. هرکدام که خوب عمل کند بر تخت تکیه میزند. نوع فکر و عمل خالق شعر و داستان از هم تفاوت دارد. در شعر بحث ایجاز و توصیفهای فشرده هست، در رمان فضای تفکری درازنویسی و تصویرسازیهای ریز و مو به مو… شعر و داستان میتوانند کنار هم قدم بزنند و لذتهای متفاوتی را برای خوانندگان خویش پدید بیاورند. آدم ها به هر دوی این فضای هنری نیاز دارند، گاهی نیاز داریم یک رمان بلند بخوانیم تا حال و هوای مان عوض شود و گاهی یک هایکو بس مان میکند. برای خودم گاهی یک غزل قشنگِ امروزی جای یک رمان را پر میکند و گاهی ده تا غزلهم نمیتوانند عطش رمان خوانیام را برآورده کنند… خیلی خوب است که هر دو بر تخت پادشاهی خویش باشند.
گاهی گفته بودید ادبیات نظر به شرایط تغییر رنگ داده است: گاهی سرخ شده و گاهی سبز و گاهی هم مهاجر و تبعید…، حالا در کدام رنگ است؟
– ادبیات در افغانستان در آن اوایل به دست آدمهای سیاسی بود. برای همین، رنگ به رنگ میشد. رنگش به سیاست وقت بستهگی داشت. آن وقتی که سرخ شد چپیها اریکه نشین بودند، وقتی هم که سبز شد نشان پادشاه گردشی و مجاهدها بود… ادبیات تبعید و هجرت هم که رنگش را از حال و روز نویسنده میگیرد…
اما، ادبیاتِحالا، ادبیات مستقلی هست، هر چند گاهی شاعرهای ما قومی سرایی میکنند و از آن حرفهایی شعاری میزنند که در آن نشانی از هنر غیر از تعریف مشخص و کلاسیک شعر یعنی وزن و قافیه بیشترچیزی نمیبینیم. گاهیهم شاعری به شکم ادیان میکوبد و از این کارهایی که هیچ ربطی به هنر ندارد، یا نویسندهیی فضاهای مبهم میسازد و مثلاً دینی را هدف قرار میدهد و حکومتی را… که هیچ کدام از سطح اولیۀ شعارگونگی شان فراتر نمیروند. هنر و نقد شرایط یعنی «قلعهحیوانات»… هر حکومت مستبد و خودکامهیی نیش بیان این کتاب را میخورد. اما با تمام اینها، هنر حالا مردمیتر است.
چرا رمـان مینویسید؟
– هر کسی کاری میکند، من هم رمان مینویسم. من البته نویسندۀ پُرکاری نیستم. مثلا الان یک سال است روی یک کتاب کار میکنم که دوست دارم دو سال دیگرهم رویش تمرکز کنم. از آنهایی نیستم که سر سال و ته سال کتاب چاپ کنم. میدانید، زنم و عمرم را در همان دیار زنسیتز گذراندهام. دراین سه سالی که هیچ کتابی نداشتهام، احساسم بین نوشتن و دور بودن از کودکم تقسیم شدهاست. اما کلاً نوشتن همیشه برایم به مفهوم ادامۀ زندگی بودهاست و دوام آوردن. این طوری سعی کردهام دردهایم را پوشش عمومی تری بدهم. در اندوه و رنج هایم به دنبال هدفی میگردم و برای من هدف نوشتن تعریف شده است. «انسان در جستجوی معنا» را در دورۀ طالبان خواندهام. آنجا بود که فهمیدم رنج بردن بدون علت یعنی افسردگی کامل، یعنی خودکشی. همان اتفاقی که بین دوستانم در دورۀ طالبها به کرات به وقوع پیوست. یکییکی آنها را از دست دادم. زیرا نمیداستند برای چه باید اینهمه رنج بکشند و خانه شان تبدیل شود به زندان و برادر و پدر خودشان هم بشوند زندانبان! واقعا چرا؟ یک روز هم که نبود… ما هم همه نوجوان. خوب یک روزمرهگی و روزمرهگی دامن آدم را میگیرد. اما آن کتاب به من کمک کرد تا در آن زندان خانگی و در آن روزگار بدی که به عنوان یک نوجوان دیدهام، یک هدف بیابم تا به آن اویزان شوم. آن ریسمان نجات برای من شد، نوشتن!
در حقیقت نوشتن برای من پیش از این که به جریان ادبی کمک کند به خودم کمک کرده است. نوشتنهایم محصول دورههای متداوم تنهاییام هست. خیلی از دخترها درآن دورهها، «خامک دوزی» کردند، من اما دلم نرفت طرف تار و سوزن… با «خامک دوزی» خلقم تنگ میشد.
در رمان دنبال چه هستید، چه میخواهید بگویید؟
– رمان و شعر محصول حال و هوای نویسنده و شاعر است. حال و هوای نویسنده و شاعر هم از روزگارش سرچشمه میگیرد و این روزگار هم مملو از دغدغههاییکه جامعه پیشکش میکند، بنابراین هر خالق دارد به نوعی جامعه اش را به تصویر میکشد. من هم مانند دیگران همین کار را میکنم جامعه را، روزگارزن بودنم را، ترس و امیدهایم را و هستیام را مینویسم. من روزگار عجیب این سرزمین را چه در هنگامۀ جنگ و چه در هنگامۀ ننگ، تجربه کردهام. من رنج و اندوه فراوان زنان سرزمینم را در نقش همسر، در نقش مادر و چه در نقش خواهر و دختر می-فهمم. درهمین شهرهرات، شهرعلم و فرهنگ، دوستانم که یکییکی خود سوزی کردهاند، خاک کردهام…دقیقا دارم در رمانهایم خودمان را مینویسم، همان دردهایی که از چشم مردها پنهان میماند و یا اینکه بر آنها به عمد چشم بسته میشود. تنها تفاوتم در تکرار واقعیتهای اجتماعی تغییر انتهای اتفاقهاست. دوست دارم در رمان هایم زنان تابوشکنی را به تصویر بکشم که به خشم و اندوه خویش ارزش قایلند. زنانی که مفهوم آزادی را درک میکنند. زنانی که جان و تن به عشق میدهند. زنانی که در طول زمان حقوق خویش را میفهمند از حرمسرایی که در آن زندانی هستند، بیرون میخزند. دوست ندارم رمانم تکرار مرگ زنانی باشد که از دست دادهام، در رمان هایم دوستانم ققنوسهای زمانه اند. اینطوری از تکرار و تولید زن سنتی خلاص میشوم.
اگر نقره دختر دریای کابل را از دید ِیک خوانندۀ جدی ببینید، چه خواهید گفت؟
– به نظر خودم نقره دختر دریای کابل و جلد دومش «اقلیما» بیان تاریخی داستان زنان افغانستان است و همچنین بیان تاریخ افغانستان ازدیدگاه زنان. در این دو کتاب تلاش کردهام نسلهای متفاوت زنان و پیش رفت و عقب ماندگیهایشان، عشق و ترسشان را به تصویر بکشم. در هر دوی این اثر با وجود فضای، سنتی، عشق پیروزاست. با حضور لحظه به لحظۀ مرگ زندگی میچربد، و زنان با مردان در یک فضایعاری از نفرت زندگی میکنند. مردان را جادهها و جنگها میخورند و زنان را گوشههای خانه. در هر دوجلد این کتاب، زنان از سرتاسر افغانستان دور هم جمع میشوند و شانه غم همدیگر میشوند…
حالا که همۀ عرصهها به طرف مدرن و پُستمدرن شدن رفتهاند، ادبیات افغانستان هم در این زمینه راه به جایی برده؟ در کجای راه قرار دارد؟
– خوب باید تعریف ادبیات کلاسیک و مدرن را بشناسیم و مشخصههای هر دو را بدانیم. ادبیات افغانستان قطعاً پست مدرن نیست. این کپی برداری های آماتور از روی مشخصهها به مفهوم تجربه کردن ادبیات پستمدرن نیست. هیج نویسندهیی هم نمی تواند با به کار بستن چند تا مشخصۀ عمومی از هر جریان، مدعی نو آوری شود. در این اواخر نویسندههای افغانستانی به دو دسته تقسیم شده اند: یک گروه که شبیه یک قصه گوی سنتی بر پایۀ مشخصههای ادبیات کلاسیک، قصه مینویسد و خودش هم نمی دانند نوع کارش در کجای جریان قرار دارد و سواد زیادی هم در نوشتن و فهم ساختار ندارد و البته ادعایی هم ندارد و گروه دومی که سواد خواندنش خیلی بیشتر از نوشتن هست. با جریانهای ادبی روز آشنا هست، اما با گرته برداری از ساختار داستان نویسی پستمدرن، فکر میکند که دارد دست به خلق آثار جدید میزند. به نظر من وقتی کتاب «نام من سرخ» با آن ساختار و شیوۀ بیان نوشته شده است، هر نوع تلاش برای «کپی» کردن از این ساختار روایی کار اشتباهی هست. ما کمتر نویسندهیی داریم که هم شهرزاد باشد وهم با مفاهیم بزرگی چون ساختار و شیوۀ روایت آشنا باشد.
شاعرِ دلخواهتان کیست؟
– من سیلویاپلات را دوست دارم، فروغ و اخوان و سهراب را هم خیلی دوست دارم. از خودیها هم قهار عاصی را دوست دارم.
اگر قرار باشد از سیارۀ زمین بیرون بروید و با خودتان پنج تا کتاب ببرید، کدامها خواهند بود؟
– اگر از این کره خاکی بروم، از کتابهایی که خواندهام، نمیبرم. از کتابهایی که نخواندهام، می برم.
بهترین فیلمی که تا حالا دیدهاید؟
– فیلم خوب زیاد دیدهام، اما چون برباد رفته را در نوجوانی دیدم، هیچ وقت فراموش نمیکنم. البته بعد دوبار دیگر هم نگاه کردم.
نقد در پویایی ادبیات چه تأثیری دارد؟
– نقد، روشنگر مسیر هنرهست. دست خالق را برای خلق بهتر باز میکند. خالق بعد نقد است که ترکیب رنگهایش را بهترمیفهمد. نقد نباشد اثر هنری فراموش میشود. در ادبیات هم همینگونه است، با نقد ادبی به تداوم حیات داستان کمک میشود. منتقدان با نقد یک داستان به خواننده فرصت کشف ظرافتهای پنهان در اثر را میدهند. این منتقد است که به راحتی ارتباط لایههای زیرین داستان را با حوادث روز سیاست و اجتماع پیدا میکند. یعنی منتقد پُل ارتباطی بین اثر و خواننده است.
برای چنین کشفیاتی اگر منتقد خودش هم خلاقیت هنری داشته باشد در شیوۀ نقد خوبعمل خواهد کرد. گاهی یک نقد خوب شبیه یک دفاع و یک حمله هست. دفاع از نقاط برجسته و حمله به نقاط ضعف. با همین محک و قواعد یک منتقد است که میشود جایگاه یک اثر هنری را فهمید و ارزش گذاری کرد. البته نقد به مفهوم همیشه دگرگونه خواندن نیست، بلکه به مفهوم دقیقتر خواندن است.
چرا نقد افغانستان همیشه از قطار ادبیات عقب مانده و نتوانسته پا بگیرد و راه باز کند، کجای کار میلنگد؟
– این را کوتاه جواب میدهم: در افغانستان نقدها بیشتر طعم رفاقت دارند. علم نقد، بحث سادهیی نیست.
حرفتان به نویسندهگانِ تازهکار؟
– تلاش کنند ساختارها را بفهمند، جریانها را بشناسند، کتابهای جدید را بخوانند، اما هرگز در دام هیچ قلمی نیفتند و پشت هیچکس قدمی برندارند… موقع نوشتن هرکس خودش باشد و با دنیای ذهنی خودش، موفقتر خواهد بود.
سپاس که وقت گذاشتید.
همچنان، سپاسگزارم!
Comments are closed.