گزارشگر:احمد عمران/ یک شنبه 13 جوزا 1397 - ۱۲ جوزا ۱۳۹۷
وقتی تصاویرِ خندان و دستهایِ بالاشدۀ آقای غنی و نزدیکانِ سیاسیاش را میبینم، به یاد سالهای پس از کودتای خونینِ ۵۷ میافتم؛ کودتایی که یکباره چون توفانی سهمگین وارد حیاتِ آرامِ جامعه شد و همهچیز را درنوردید و خاکستر ساخت. در آن سالها من صنف چهار و یا پنجِ مکتب بودم. سالهای سرخ و مارشهای بیانگیزه. سالهایی که ما از همهجا بیخبران را معلمان از مکتبها بیرون میکردند تا در راهپیماییهای عظیمِ «انقلابی» که دقیقاً خود ما را هدف گرفته بود، شرکت ورزیم و با آنها یکصدا فریاد بزنیم: هورا، زنده باد رهبر کبیـر خلق، مرگ بر امپریالیسم امریکا!
آن سالها هنوز تلویزیون چنان همهگانی نشده بود که به هر خانه راه پیـدا کند. خبرها بیشتر به وسیلۀ روزنامهها و نشرات دولتی و یا هم رادیوی افغانستان که یگانه رادیوی فعال در آن سالها بود، به گوش مردم میرسید و یا اگر کسـی جرأت میکرد، زیر لحاف میرفت به رادیوی بیبیسی فارسی گوش میداد تا بفهمد که در کشور چه میگذرد. آن سالها به گفتۀ شاملوی بزرگ، واقعاً «سالهای بد» بودند.
تصویرهایی که در روزنامههای آن سالها منتشر میشدند، هنوز در ذهنم بالا و پایین میروند. تصویرهایی از رهبر کبیر خلق که یا دستهایِ خود را با یاران و رفقایِ انقلابی گره کرده و به احساساتِ مردم ـ مردمی که اکثرشان نمیدانستند برای چه در برابر این رهبر رژه میروند ـ پاسخ میداد و یا دستهای دیگر اعضای حزبش را بالا برده و در برابر مردم ژست میگرفت؛ همان رهبری که دستِ شاگردش را بالا برد و شاگرد نیز در شبی توفانی بالشی را بر دهنِ استاد گذاشت و برای همیشه صدای رهبر کبیرِ خلق را در سینهاش خفه کرد و خود به جایش زمام امور کشور را به دست گرفت.
از آن به بعد، دستِِ افرادِ زیادی توسط این شاگرد بالا برده شد ولی فردای آن، به نوبت سر از زندانِ مخوفِ پلچرخی درآوردند و یا در سینۀ خاک زنده به گور شدند. وقتی چنین تصویرهایی را میبینم، به یاد آن سالها دلم میلرزد. دلم میلرزد که نشود باز یک بار دیگر به آن سالها برگردیم. به سالهایی که همۀ اعتمادها بر باد رفته بودند و مردم حتا از سایۀشان نیز میهراسیدند. از چنین تصویرهایی میترسم. میترسم که تعصب، جنون قدرت، یکهتازی و تمامیتخواهی دوباره به کشـور برگردد. زیرا به گفتۀ کارل پوپر فیلسوفِ بزرگ «گذشته همیشه ممکن است برگردد اگر ما با هوشیاری از نظامهای مردمسالار حمایت نکنیم.»
این گذشته چون بختکی سایۀ خود را بر امروزِ ما گسترانیده. وقتی تصویرهایی از این نوع را میبینیم به یاد آن سالهایِ وحشت و خون میافتم، هرچند وحشت و خونِ این سالها نیز دستِ کمی از آن سالها ندارد. در این سالها نیز دستهای زیادی به وسیلۀ اشرفغنی رییس حکومت وحدت ملی بلند شدند اما به سرعت از صحنۀ سیاسی کنار زده شدند هرچند که هنوز نفس میکشند. آیا اگر آقای غنی در شرایطی مشابه شرایط حفیظالله امین میزیست، اجازه میداد که صاحبانِ این دستهایِ بالا رفته برای مدتِ زیادی نفس بکشند؟
استالین دیکتاتور شوروی سابق آنقدر یاران و رفقایِ قدیمیِ خود را کشت و تصویرشان را از کنارِ عکسهای یادگاریشان پاک کرد که دستِ آخر فقط چند نفر معدود در عکسها در کنارِ او باقی ماندند. استالین وقتی کسی از سران حزب را میکشت، دستور می داد که تمام تصویرهایی را که همراهش دارد، چنان پاک کنند که مشخص نشود چه کسـی در کنار رهبر قرار داشته است. آقای غنی نیز دستهایی را که بالا برد، به گونۀ دیگری از صفحۀ سیاست پاک کرد. اما با این تفاوت که نه او قدرتِ استالین را دارد و نه در زمان او زندهگی میکند که دستور دهد که سر طرف را نیز از تنش جدا کنند.
در زمانِ ما سر از تن جدا کردن دگرگون شده است. سر از تن جدا کردن یعنی اینکه دستش را بالا ببر و در ذهنت طنابِ دارش را بباف. مگر آقای غنی دستهای معاون اول، مشاورش در حکومتداری خوب و اخیراً دست جنرال مراد را بالا نبرده بود؟ عاقبتِ این افراد چه شد که عاقبتِ این افراد تازه شود؟
آقای غنی در بلخ با یک هدف سیاسی مشخص، دستهایِ این افراد را بالا برده است. او در محل قدرتِ عطا محمد نور والی پیشین بلخ، دستهای نزدیکانِ فعلیاش را بالا برده تا قدرتش را به رُخِ جامعه بکشد. آنهم چه جامعهیی؟، مردمی که هر روز با فقر ـ چشم به راهِ مرگ و هزاران مصیبت سیاسی و اجتماعی ـ دستوپنجه نرم میکنند. آیا در برابر چنین مردمی شرم نیست که نمایشِ قدرت اجرا کرد. همین مردمی که به یک وعده غذای شب و روزشان محتاج اند و از برکت حکومت آقای غنی، نهتنها سه میلیون شغل تازه برایشان ایجاد نشد، بلکه بسیاری از شغلهای گذشته را نیز از دست دادند. همین مردمی که هر روز منتظر انتحاری و مرگهای زودهنگام اند؛ مرگهایی که نمیپرسد چندساله ای و از کدام قومی!
آقای غنی در برابر چنین انسـانهایی به جای اینکه سرافکنده باشد که کاری برایشان نکرده، دستِ اطرافیانِ خود را بالا میبرد که ظاهراً همه چیز خوب است و کشور دارد در مسیر ترقی و پیشرفت گام برمیدارد. آیا او میداند که داشتن قدرت در میان سی میلیون گرسنه چه ارزشی دارد؟ آیا او اندیشه کرده است که بر یک قتلگاه و قبرستانِ کلان حکومت کردن چه افتخاری میتواند داشته باشد؟
Comments are closed.