احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مبارکشاه شهرام/ یک شنبه 17 سرطان - ۱۶ سرطان ۱۳۹۷
سلام مادرجان!
به یاد دارم وقتی که آخرین بار در آغوشت میگریستم رویم را بوسیدهبودی و گفتی که فرزندم غصه نخور! خدا مهربان است. گفته بودی که خدا پشتی و پناهت باشد و بعد مرا از خودت دور کردی و درحالی که اشکهایت را با گوشۀ چادرت میستردی جامِ آبی از پشتم رها کردی. آب، همچون تمساحی روی زمین نقش بست و بعد، دستانت را به سویم تکان دادی! من هم برایت دست تکان دادم و سوار موتر شدم.
دیگر از تو خبری نشنیدم. جنگ بود، فرصتی نبود تا برایت زنگ بزنم؛ از سوی دیگر اگر فرصت هم مییافتم باز هم نمیتوانستم از تو خبری بگیرم، تلفونم کریدت نداشت. بچهگی کرده بودم از وقتی من را نامزد کردی تا الحال که عروسی کردم، بیش از تو به فکر او بودم و همیشه با او حرف میزدم. احوال ترا هم از او میگرفتم و او میگفت! «ها! مادرت خوب است» از لحن کلامش معلوم بود که دروغ میگوید چون دکتر برایم گفته بود که بیماریی مادر، علاجی ندارد. برایم گفته بود که این داروها مسکن هستند و فقط مادر، کمتر درد احساس میکند؛ گفته بود که گردههایش تقریباً استهلاک شده و ششهایش هم از کار خواهد افتاد. گفته بود که درنهایت، شش ماه دیگر زنده خواهد ماند.
میدانی مادر!
میدانستم که شش ماه دیگر تمام خواهی کرد؛ اما برایت نمیگفتم؛ چون میخواستم امیدوار باشی و همین شش ماه را هم برای من دعا کنی! از اینکه نتوانستم برایت کاری کنم پوزش میخواهم. پولی در بساط نداشتم تا ترا به یکی از کشورهای خارجی برای مداوا میبردم.
راستی فراموشم شد مادرجان!
از لبخندی که بر لب داشتی فهمیدم مسخره ام میکنی! چون نداشتن کریدت را برایت بهانه کرده گفتم نتوانستم خبری از تو بگیرم. باور کن مادر! دروغ نمیگویم. اینجا در خط اول جنگ، شرکتهای مخابراتی قیمت هر کریدت پنجاه افغانیگی را پنج برابر بلند بردند؛ وقتی میپرسم میگویند «برادر جنگ است».
مادرجان!
تنخواه مان هم به وقت نمیرسد. بانک، تحت تسلط نیروهای طالبان قرار دارد و ما نمیتوانیم به آنجا برویم. از اعاشه فوقالعادهای که برایمان حواله است؛ فقط یک نان خشک و گاهی هم مقداری برنج خشک و بی روغن برای مان میرسد. حتا کفگیری برای برداشتن برنج از دیگ نداریم و مجبور هستیم از دستهای مان به جای کفگیر، استفاده کنیم.
از فرمانده چه بگویم مادر! آدم عجیبی است؛ بذله گو و خوش طبع. دلمان برای خوشطبعیهایش تنگ شده. با تمام رزالتهایش دوستش داریم. وقتی که پس از هفتهها به دیدن مان در خط نبرد میآید؛ همه دورش مینشینیم و او شروع میکند به حکایتِ برد و باختهایی که در سریالهای تلویزیونی دیده بود.
فرمانده، عاشق سریالهای جنگی است و همیشه خودش را با قهرمان سریالهای جنگی مقایسه میکند. نامهای اصلی ما را هم فراموش کرده است و ما را به نامهای ستارههای سریالهای جنگی صدا میزند.
وقتی فرمانده، به دیدن مان میآید روی چپرکتی لم میدهد و اینکه در کابل با دوستانش در کدام سونایی نامی خود را ماساژ داده بود قصه میکند. او میگوید که شنا در آب ایستاده را خوب بلد است. میگوید که شما هم باید مثل من شناورانِ ماهری شوید و این ورزش را یاد بگیرید تا هرگاه در محاصره ماندید خود را در آب بیاندازید و فرار کنید؛ اما برای ما نه سونایی است و نه دریایی! شنا در آبِ دریا ویا هم سونا، برای ما تبدیل به یک آرزویی دستنیافتنی شده است. تبدیل به یک افسانه؛ زیرا رفتن به سونا، کم از کم هزار افغانی نیاز دارد که ما اگر داشتهباشیم؛ یک بوجی آرد میخریم.
مادرجان!
چرا از من قهری؟ من باید میماندم. باید به جنازه ات نمیآمدم. نمیتوانستم نعش لاغر و استخوانی تورا ببینم. چگونه میتوانستم مادری قهرمانی را به گور بدرقه کنم که تمام هم و غمش آزادی بود و آزاد زیستن!
مادرجان!
ما قهرمان نیستم؛ قهرمان اصلی تو هستی! مگر تو نبودی که پیش از من، چهار پسر دیگرت را در جنگ قربان کردی؟ مگر برای همه توصیه نمیکردی که تا یک مرمی در شاژور تفنگ داشتید به سینۀ دشمن شلیک کنید؟
مادرجان!
چرا از من قهری؟ من به فرمانده صاحب گفته بودم که مادرم مرده است. برایش گفته بودم که اجازه بدهد در همین چرخبالی که قرار است به سوی کابل پرواز کند بروم و در جنازۀ مادرم شرکت کنم؛ اما او اجازه نداد. فرماندۀ ما انگار آدمِ قانونی است. او گفت برای یک سرباز، یگانه پدر و مادر و فرزند و همسر و خویش و قوم و دوست و آشنا؛ وطنش است. وقتی تو به جنازۀ مادرت بروی مشکل وطن و جنگیدن در مقابل دشمن چه خواهد شد؟ فرمانده گفت: باز هم اگر میروی مانعی نیست. شخصی برو! در هلیکپتر جا نیست. همین گفت و خودش به چرخبال بالاشد و به سوی ما دست تکان داد.
غرش چرخبال سکوت دره را درهم شکست و توفان به پا کرد. همه در لای گرد و خاک به اشباحی همانند بودیم تا اینکه چرخبال خیز برداشت و دلِ فضا را شگافت و همچون عقابی در آنسوی کوه محو شد. کوهی که شاهد سالها جنگیدن مان بود. کوهی که نعش همسنگرانِ شهیدم را به آغوش میکشید. کوه گرسنهای که خوراکش آدم بود.
مادرجان!
میخواستم از راه زمین به جنازه ات بیایم. دوستانم نگذاشتند. بهخاطری که طالبان، قسمتی از راه را ماین فرش کرده بودند و همچنان در میانۀ راه، در لباس پولیس محلی، مردم را اذیت میکردند و سربازان را شناسایی کرده میکشتند.
از سوی دیگر؛ هم من و هم دوستانم؛ پولی در بساط نداشتیم که کرایۀ راهم شود. همچنان هیچ کدام، لباس شخصی هم نداشتیم. فرمانده، برای اینکه از خط نبرد فرار نکنیم؛ لباسهای شخصی مان را سوزانده بود و فقط همین یک دست دریشی نظامی به تن مان بود که بدون شک در میان راه، طالبان یک گلوله حرامم میکردند.
مادرجان!
من کوچکترین فرزند تو بودم و این تو بودی که مرا در راه جنگیدن با دشمنان وطن تشویق کردی! گفته بودی که برو و مثل برادرانت قهرمان شو! برو و انتقام سایر شهدای آزادی را از طالبان بگیر! انتقام برادرانت را نگرفته برنگردی!
مادرجان!
امروز که چندسالی میگذرد من در میدان نبرد به یک جنگجوی واقعی تبدیل شده ام، همین که تفنگم را به سوی دشمن دراز میکنم گلولهام به خطا نمیرود. از بسکه به بوی خون و باروت عادت کردم، از بسکه همسنگران خود را در دلِ کوه دفن کردم؛ از بس که نعشهای طالبان را در محل دور از همسنگرانم دفن کردم، از بسکه همسنگران زخمی خود را مداوا کردم؛ به یک بیمار روانی تبدیل شده ام. ما اینجا به دکتر و دارو درمان دسترسی نداریم. فقط با موادِ کمکهای اولیۀ غیر معیاری؛ به دادِ زخمیهای خودمان میرسیم. ما فقط میتوانیم با پارچهای؛ زخمهای همسنگران خود را ببندیم و همین!
مادرجان!
خوابهای عجیب و غریبی میبینم. به هیچکسی اعتماد ندارم. مالیخولیایی شدهام و به همه گمان بد دارم! این حس، زمانی برایم دست داد که باری در خط نبرد، مهمات جنگی تمام کرده بودیم و هرچه کمک خواستیم کسی به دادمان نرسید. گفته بودیم که برای مان مهمات بیاورید؛ گفته بودیم خیلی عاجل است. فقط مواد کمی داریم که اگر تمام شود همه اسیر طالبان خواهیم شد.
صدای آنسوی خط دلدارییمان داد و گفت که با همان مواد کم مقاومت کنید! تا چند دقیقۀ دیگر، چرخبال میرسد. ما مقاومت کردیم، حتا یک مرمی هم در شاژورمان نماند؛ ولی از چرخبال خبری نشد. سرانجام همه اسیر طالبان شدیم.
طالبان میخواستند ما را با اسرای جنگی خودشان تبادله کنند؛ ولی این خواست پذیرفته نشد. روزها و شبها شکنجه میشدیم. نانِ بخورنمیری طالبان برایمان میدادند، پس از هروقت نماز شکنجه میشدیم، با شکنجه از خواب بیدارمان میکردند و با شکنجه، به سوی دریاچهای راهنماییمان میکردند تا وضو بگیریم.
میدانی مادر!
طالبان میگفتند که شما مرتد شدید و کشتن شما برای ما همچون یک امر شرعی فرض عین است؛ ولی ماکه مرتد نبودیم، فقط آنجا نمیتوانستیم از خودمان دفاع کنیم، تا اینکه روزی من، یعنی این پسر رنجدیدهات حوصلهام سر رفت و با قبول کشتهشدن؛ در جریان تحقیق به سوی ملای طالب حمله کردم. تفنگش را گرفتم و اورا جابهجا کشتم. بعد یکی دیگر از آنها را سپر کرده گردنش را گرفتم. طالبان بهخاطری که رفیقشان کشته نشوند؛ نمیتوانستند به سوی من شلیک کنند. هرکه تفنگش را به سویم دراز میکرد؛ یک گلوله حرامش میکردم. سرانجام دری زندان را گشودم و همۀ سربازان را رها کردم. سربازان به دنبال من میامدند و من هم بهسوی طالبانی که تفنگهایشان را به سویم دراز میکردند شلیک میکردم و میرفتم به سوی کشتههای طالبان!
رفقایم تفنگهای کشتهشدهگان را برمیداشتند تا اینکه گلولهای از سوی طالبان رها شد و سینهای طالبِ اسیر در دستان من را شگافت و او را نقش زمین کرد. دیگر کار از کار گذشته بود و جنگ شدیدی آغاز شد. سرانجام سه تن از سربازان ما شهید شد و ما توانستیم آن ساحه را تصرف کنیم و به غنایم جنگی زیادی دست یابیم.
به فرمانده، مخابره کردیم و جریان را گفتیم. صدای آنسوی خط آزار دهنده بود. از لحن کلامش پیدا بود که سری نترسی دارد. از پشت مخابره جیغ زد که دوباره به سنگر سابقۀ تان برگردید و آن ساحه را رها کنید. شما اشتباه کردید که به طالبان حمله کردید. حالا اگر اسرای آنها عمل بالمثل انجام دهند چه خواهیم کرد؟ چرا به اسرای آنها راه فرار نشان میدهید؟ به خانوادۀ سه سرباز کشته شده چه پاسخی بدهم؟ زود برگردید به سنگر قبلی تان!
این پاداشی بود که از ادارۀ مربوطۀ مان دریافت کرده بودیم. دیگر برایم ثابت شد که در میان ما افرادی هم هستند که دشمنان ما را حمایت میکنند؛ به همه و حتا به همسنگران خودم بدبین بودم.
مادرجان!
اینجا همه چیز وارونه است. خوابهای عجیب من دارند به واقعیت تبدیل میشوند حس میکنم کسانی دارند سربهسرمان میگذارند. پرسشهای عجیبی در ذهنم خطور میکنند. فرضیههای بیشماری محصورم میکنند. انگار من یک سرباز نیستم، در کنار سرباز بودن یک فعال جامعۀ مدنی شدهام، تحلیلگر شدهام از همه چیز خبر دارم. نتیجۀ جنگ برایم معلوم است و انگار، در گردابی گیر ماندهایم که فقط خداوند میتواند نجاتمان بدهد.
از همقطارانم میترسم که مبادا با طالبان همدست باشند. همدستی قوماندانم با طالبان را نمیتوانم انکار کنم؛ آشکار کردن این امر هم برای من ممکن نیست؛ چون افراد نظامی آن هم سرابازان، اجازهای شکایت ندارند. آنها باید بجنگند تا فرمانده شان در سوناهای کابل شنا کند. ما باید بجنگیم تا فرماندهان مان با خیال راحت به تماشای جدیدترین فیلم بالیود بنشینند. ما باید دشمن را عقب برانیم و آنوقت فرمانده مان به رسانهها بگوید که در عقبراندنِ دشمنان وطن، چه قهرمانیهایی کرده است.
باید با خون خود بازی کنم و با قبول اینکه شاید دشمنی که به قصد تسلیم شدن، دستهای خود را روی سرش گذاشته، کاردی در آستین دارد؛ ولی با آن هم نزدیک میشوم و او را دستبند میزنم؛ آنوقت جناب فرمانده صاحب به همه میگوید که چه تروریست خطرناکی را به دام انداخته است؟
من باید در گرمای تابستان عرق بریزم و شعار مرگ بر طالبان سردهم و بهسوی شان شلیک کنم و سپس، گلولهای از سوی آنها سینهام را بشگافد؛ آنوقت رهبرانم در کابل، از سردی زیاد کولر، شکایت کنند و برای صلح با طالبان برنامه بریزند؛ برنامهای که پروژههای خوبی دارند و با اجرای هرکدام؛ پول هنگفتی دریافت خواهند کرد.
مادرجان!
ما به کالاهای تاریخ مصرفی میمانیم که خواستههای ظاهریی رهبران مان را در خط نبرد پیاده میکنیم؛ آنوقت رهبرانم با رهبران دشمنانم در یک ساغر ودکا مینوشند.
به خواست رهبرم مقابل طالبان میجنگم و کشته میشوم؛ آنوقت رهبرم با دیدن تابوت خون آلود من، و ضجههای زنم؛ میخندند و از دختر دشمنم خواستگاری میکند و دختر خود را به رهبر دشمنم میدهد تا روابط سیاسی شان محکمتر شود.
مادرجان!
اینجا همه چیز وارونه است. خون من فقط ۴۰۰۰۰ افغانی ارزش دارد. بعد از مردنم؛ اکرامیهام را هم نمیدهند، من فراموش میشوم؛ به کلی فراموش میشوم؛ فقط بستهگانم و همسنگرانم گاهی یادی از من میکنند و در حقم دعای مغفرت خوهند کرد.
مادرجان!
از من قهر مباش! برایت خوش خبری هم دارم و آن اینکه سربازان طالب، حال بدتر از من و همسنگرانم را دارند. نمیدانم پسندیده است که این خبر را خوش خبری بنامم؟ فکر میکنم نه! رهبران طالب به بهانۀ دین و خدا جوانان هموطنم را به خط نبرد میکشانند. به آنها میگویند که «دولت کافر است و مرتد»؛ به آنها میگویند که سربازان دولت در خدمت خارجیها هستند؛ میگویند که اگر انتحاری کنید؛ بدون سوال و جواب به جنت خواهید رفت و اگر در مقابلشان در جنگ رویارویی هم کشته شدید شهید خواهید شد و با حوریان بهشتی هم آغوش میشوید. به آنها میگویند که این همه در شریعت ما است و سربازان طالب هم بدون هیچ نوع آگاهی؛ قبول میکنند.
میدانی مادر!
باری از اسرای طالب، فرایض وضو و نماز را پرسیدم؛ در کنارِ اینکه از فرایض و واجبات دینی بیخبر بودند به گونۀ درست نمیتوانستند حتا وضو بگیرند؛ از فرمانده طالبی که با دستان خودم اسیرش کرده بودم و افرادش او را مولوی خطاب میکردند پرسیدم که مولوی صاحب! مذهب چیست؟ او بی پاسخ ماند.
مادرجان!
وقتی چنین مواردی را میبینم به خودم و داشتنِ مادری چون تو میبالم، به مادران طالبان دلم میسوزد که چگونه فرزندان ناخلفی تربیت کردند؛ نه میتوانند قرآن بخوانند، نه میتوانند فرایض نماز و وضو را بیان کنند؛ آنوقت از دایرۀ دین، برای منی که سالها قرآن خواندم؛ خط مشی تعیین میکنند و برای سرنوشت خودم و کشورم تصمیم میگیرند. اینجاست که به حقانیت خودم و همسنگرانم پی میبرم و جهاد علیه آنها را برای خودم فرض عین میدانم. بگذار فرمانده هم با آنها همدست باشد.
مادرجان!
سپاسگذارم که من را برای جنگ با دشمنان وطن تربیت کردی و در این راه تشویقم کردی! برای من کشورهای خارجی و خارجیهای غیر مسلمانی که در افغانستان هستند به مراتب نسبت به طالبانِ به ظاهر مسلمان، شرف دارند؛ زیرا اینها ظاهراً نه به دین من کار دارند و نه مردمم را قتل عام میکنند؛ ولی طالبان هم قرآن ما را تحریف میکنند و هم به بهانۀ دین و خدا من و مردمم را میکشند.
مادرجان!
ما در اینجا «نماز خوف» میخوانیم به یاد داری؟ هنوز پانزده سالم نشده بود که در مورد نماز خوف برایم گفته بودی! نمازهایمان قضا نمیشود. همسنگرانم هم نماز خوف میخوانند؛ فرمانده مان پشت ما نماز نمیخواند و میگوید «شاید لباسهایتان بی نماز باشد»؛ باز هم همینکه به تنهایی هم میخواند؛ خیلی خوب است.
مادرجان!
من و همسنگرانم میخواهیم نماز جمعه بخوانیم؛ ولی شرایط خراب است و ماه ها شده که نتوانستیم به مسجد برویم. سجدهگاه مان سنگهای نسبتاً هموار کوه، و زمین خشک و تشنهای هست که با هربار سجده؛ بوی باروت اذیتمان میکند. زمین ما بوی باروت میدهد. از بوییدن گل و همچنان روییدن گل، در اینجا خبری نیست. بهجای گل و ریحان و گندم و جو؛ چرس و تریاک میکارند؛ برای ما هم اجازه نمیدهند نابودشان کنیم؛ حالا به این هم پی بردهام که مفاد کشت چرس و تریاک، فقط برای طالبان نمیرسد؛ بلکه کسانی در میان ما هم هستند که از این راه عایدی دارند.
مادرجان!
به یاد داری که روزی در کابل، این فرزند ناخلفت را تنبیه کرده بودی که چرا به نماز جمعه نمیروم؟ نمیتوانستم در مقابلت چیزی بگویم؛ باور کن خیلی دلم میخواست نمازهای جمعه را بخوانم و پیش از همه به مسجد بروم؛ اما باری که رفته بودم مولوی صاحب از فراز منبر؛ به ضد حکومت شعار میداد! به ضد حکومت اعلان جهاد میکرد و حملههای انتحاری را توجیه!
برای من سخت بود که پشت چنین امامی اقتدا کنم! خوب بود که من همه چیز را میدانستم و میفهمیدم که ملاصاحب دروغ میگوید. وقتی به ضد حکومت جهاد اعلان میکنی چرا خودت از این حکومت معاش دریافت میکنی؟ چرا خودت واسکت انتحاری نمیپوشی و صدها چراهای دیگر!
رسانهها هم اکثراً بلندگوهای طالبان شده اند. رسانههایی که ما برای آرامی و راحتی کار آنها هم میجنگیم و کشته میشویم. تلفات هردو طرف را «کشته» خطاب میکنند تا توازن خبریی شان حفظ شود. مگر حفظ شدن توازنِ خبری، باطل را با حق یکی دانستن است؟ پیامهای رشادتهای ما را هم که در بدل پول به نشر میرسانند؛ پای آن مینویسند «آنچه را دیدید یک پیامِ بازرگانی بود» تا بیطرفی خود را حفظ کرده باشند. حالا از ایشان میپرسم که حفظ بیطرفی در «نفی کردن حق از سوی شما» است؟ اگر ما حق نیستیم چرا در ساحاتِ تحت اشغال طالبان کار نمیکنید و اگر ما حق هستیم آیا انکار از حق، کفر نیست؟ از جانب دیگر؛ گیریم که نبشتنِ آن متن پس از نشرِ پیامهای تبلیغاتی ما حفظ بیطرفی است؛ در این صورت باید آن نبشته، پس از نشرِ سایر پیامهای بازرگانی تان نشر شود؛ زیرا شما از پولیس، اردو و امنیت خود طرفداری نمیکنید؛ ولی از بنگاههای تجارتی، خوب طرفداری میکنید؛ بنگاههایی که اگر ما امنیتشان را نگیریم و برای راحتی کار انها کشته نشویم؛ طالبان همه را تاراج خواهند کرد.
پوست کنده بگویم مادرجان! شهدای ما نزدِ رسانهها ارزشی دارند برابر با کشته شدهگان طالب؛ در حالی که؛ میدانند ما حقیم و راست.
مادرجان!
برخی از رهبرانم در عمل و کردار؛ بدتر از رهبران طالب هستند. میشناختم رهبری را که سالها مردم را به دین دعوت کرد؛ افراد زیادی تحت امرش کشته شدند؛ تا امروز هم مردم برایش سر میدهند؛ ولی دخترِ خودش، برای اینکه اندامش خراب نشود روزه نمیگیرد. دخترش موهایش را با چادر نمیپوشاند تا از زیباییاش کاسته نشود. دخترش شبها و روزها روی نیمکتی میخوابد و سینهبندهای مودل جدید آمریکایی را اعلان میکند. او یک مودل است، مودلی که روزانه صدها لباس را امتحان میکند و میان تماشاچیان ادا در میآورد و فخر میفروشد.
مادرجان!
انتحاری را من اسیر میکنم؛ آنوقت فرماندهم رتبۀ افتخاری میگیرد. موضیع دشمن را من تصرف میکنم؛ آنوقت فرماندهم معاش بخششی میگیرد؛ طالبانی که در مقابل من جنگیدند و با دستان خودم اسیر شدند و سرانجام زندانی شدند؛ به فرمان رییس جمهور خودم از زندان رها میشوند و پس از رهایی از زندان؛ جان بیشتری میگیرند؛ زندان را مهمانخانه عنوان میکنند و با شرارت بیشتری با من میجنگند.
مادرجان!
میدانم که با شنیدن این خبر خوشحال خواهی شد. شش ماهی پیش، خداوند برایت نواسهای داده است. پسری که در آرزوی دیدارش بودی! میگفتی که چهار فرزندم زمانی که نامزد بودند در جنگ با دشمنان وطن شهید شده اند ولی باور داری که من عروسی خواهم کرد. عروسی ام را دیده بودی! خودت برگزارش کرده بودی و گفته بودی که پس از دیدن نواسهات دیگر هیچ آرمانی نداری! افسوس که نیستی و ببینی که چگونه به رویت لبخند میزند من هم ندیدمش! فقط صدای گریههایش را از پشت گوشی میشنوم. آن کودک معصوم تا هنوز هم پدر خود را ندیده است.
مادرجان!
قرار است پس از پیروزی در این جنگ، به رخصتی یکماهه برویم. خیلی دلم برای همسر و کودکم تنگ شده است. به کوچههای کابل، ترافیک بیرو بار و لبخندهای کودکانی که از مکتب رخصت میشوند. قلبم برای همه میتپد. میخواهم برگردم. یک ماه تمام در کنار همسر وفرزندم خواهم ماند. فرمانده مان هم در مرکز قرار دارد و از طریق مخابره برایمان فرمان میدهد. جنگ را از طریق مخابره مدیریت میکند. شاید در دنیای نظامی نبوغ دارد.
یکی از همسنگرانم تازه از کابل برگشته و تلفونش کریدت زیادی دارد. از تلفون او به همسرم زنگ میزنم میخواهم برای آخرینبار صدایش را بشنوم؛ میخواهم برای آخرینبار صدای گریههای کودکم را بشنوم؛ میدانم که گریههایش اعتراضی است برای آمدن به این دنیایی هزار رنگ.
به همسرم خواهم گفت که اگر زنده برنگشتم کودکم را مثل من تربیت کند. باید همچون اژدهای دشمنان وطن را ببلعد
به همسرم خواهم گفت که اگر در این جنگ شهید شدم و جسدم را متعفن یافتی یقین داشته باش که تعفن من از گرمایی زیادی است که بدنم را در خود سوده است. چون بیشتر سربازان شهید روزها در میدان نبرد میمانند؛ وسیلهای برای انتقال شهدا به آسانی میسر نیست، هرگاه جسدها را انتقال میدهند روزها در سردخانۀ چهارصدبستر؛ با قی میمانند؛ برای برخیها تابوت هم پیدا نخواهد شد؛ همسرم! مرا ببخش اگر در وقت تحویلگیری من، بوی شهدای کنارِ جاده اذیتات میکنند. مرا ببخش اگر چهرهام را شناخته نمیتوانی! برایش خواهم گفت که کودک شش ماهه ام نباید جسدم را ببیند.
خدا نگهدار مادر جان!
وقت کافی برای نوشتنِ بیشتر نیست. سینهام پر ازنگفتههای اینچنینی است. ساعتی بعد، جنگ سختی در میگیرد. همسنگرانم تفنگهایشان را آماده کرده اند من هم باید این کار را کنم، باید شاژورهای خالی را پُر کنم. باید وضو بگیرم. برای من مردن بدون وضو لذت بخش نیست؛ برای پیروزی مان دعا کن مادر!
Comments are closed.