احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نویسـنده: بیـژن برناویج/ سه شنبه 6 قوس 1397 - ۰۵ قوس ۱۳۹۷
از سال ۱۳۹۱ خورشیدی به این طرف مخاطب جدی ِغزلهای روحالله بهرامیان بودهام. هفتۀ قبل حینِ اینکه مجموعه غزلهای «پیامبر مجنون» را مرور کردم، به این درک رسیدم که دربارۀ این اثر خارج از چهارچوبهای ادبیِ معمول و مروج نقدنوشتههای افغانستانی باید پرداخت؛ چون دیده میشود بهرامیان توانسته است از بسا آموزههای ابتـدایی ادبی و آفرینشی عرصۀ شعر بهخوبی عبور کند و به ژرفساختِ کلانمسألهیی چون زندهگی، معنا و اخلاق بپردازد که از پرسشهای اساسی در عالم تفکرِ مدرن محسوب میشود. یعنی اگر از دیدگاه فلاسفۀ اسلامی بپردازیم، چنین خواهیم گفت: حرکت انتقالی رسیدن به معشوق انجام شده، اکنون دارد در معشوق حرکت میکند.
همانند همان سیبِ کالی که با گرفتن آفتاب تموز خود را آهستهآهسته سرخ و شیرین میکند، این حرکت به سمت پختهگی هدایت شده است. عارفان این مقولۀ فلسفی را «رسیدن تا خدا و حرکت در خدا» عنوان کرده اند. میگل داونامونو۱ متفکر و متکلمِ بزرگ اسپانیا در کتاب مشهور خود «سرشت سوزناک بشر» (درد جاودانگی) (ص ۸۸-۸۹) میگوید «شاعران همۀ اعصار، در اعماق روحشان، جلوۀ چون آب گذران زندهگی را حس کرده اند و از آن به تلخی نالیده اند- از گفتۀ پنداروس۲«رؤیای یک سایه» در این مورد گرفته تا گفتۀ کالدرون۳ که «زندهگی رویاست» و گفتۀ شکسپیر۴ که «ما خود خمیرۀ رویا هستیم». همه نشان میدهد که تا ما در زندهگی حسرتباری در تقلا هستیم و از سویی قول او را سوگمندانهتر از قول کالدرون ارزیابی میتوان کرد تا نوبت به مرد کاستلی میرسد که میگوید زندهگی فقط رؤیاست. ولی نمیگوید که ما خود بینندۀ آن رویاییم. تا آنجا که شاعر انگلیسی ما را خوابی میداند خود خواب بیند.»
پُر واضح است بیاعتبار بودن جهان و جستوجوی عشق دو اصل راستین در شعر عنوان شده است، و این دو اصل بر افسانه میوۀ درخت نیک و بد میماند، شاعرِ دنیادیدهیی که گرمی و سردی روزگار را حس کرده باشد و بیقراری پرندهیی تپنده میان قفسۀ سینهاش را درک کرده باشد، میداند که این پرنده روزی از سرکوبیدن به میلهها خسته خواهد شد، پس عمر را شعلۀ در حال سوختن و فوارۀ در حال سرنگون شدن میداند. همین که شاعر میداند دنیا گذران است و به هیچ وسیله متوقف نمیشود، همین فرصتِ کوتاه را میخواهد صرف عشق بسازد، زیرا تنها عشق است که میتواند مقصد مقدس در برهوت هستی باشد یا زندهگی را با چشمانداز گواراتری به تماشا نشیند. حالا ادعا بر این نیست که روحالله بهرامیان یکی از شاعران شاهکارآفرین قرن است، ولی از حواشی معرفتشناسانۀ کارِ او چنین برمیآید که عطش جاودانهگی در او شدیداً شعلهور شده است. هنگامی که عطش جاودانهگی بر شاعری چیره میشود، شاعر دیگر موجود عصیانزده، التماسگر و پُر از اشتیاقهای ناممیون میشود.
عمریست یأس خیمه زده در نگاه من
عشق آفریده است تو را آفتابها
پیوسته آفرین به تو ای یار خوبها
نفرین به من همیشه رفیق خرابها
ص۱۴
اجازه است تو را در بغل درست بگیرم
چنان درختی که در خود فشرده چلچلهها را
اجازه است در آغوش تو بلند بخندم؟
اجازه است بپرسم گرفته خندهام آیا؟
دو هفته بود که اصلاً بهجا نبود حواسم
تو هم درست شبیه فشار میروی بالا
سفر خطر، سفر اهریمن است زود بیایی
که تشنه-تشنۀ دیدار اینچنینیات ام خا!
ص (۲۶)
میتوان این دو نمونه شعر را به پیرمردی تشبیه کرد که دست و گردنش میلرزد، همزمان هم عاشق شده است و هم میخواهد التماس کند. پرش محتوای ناشی از اضطراب و درون طوفانی را نشان میدهد که به چیزی رسیده است که اینقدر خواب شیرینش را به هم زده است. درحالی که در مجموعه اشعار «اتاق خالی گلدان»۵ از همین شاعر بسا شعرهای شسته و رفتهتر پیـدا میشود که ناشی از نبود زمینلرزه در ضمیر شاعر است و با متانت درهم آمیخته با فُرم و محتوای شکوهمندِ بدون تزلزل و رعشه بیرون آمده و مبین این پیام است که بودن و همیشه بودن شاعر همواره در شعر است، وقتی میداند اکنون شعر تنها مقصد جاودانهگی است هماننده رانندهیی گاز زندهگی را میگیرد و بیشتر از هر وقتی خود را به در و دیوار میکوبد. چنان شخصیت رمان جاودانهگی اثر میلان کوندرا۶، آن زنی که احساس میکند بودن اصلاً به معنای جاویدانه بودن است، تا خود را به پهلوی شاعر مشهور آلمانی به هر وسیله و تحقیری که است جا میزند؛ زیرا میداند تنها راه جاودانه شدن بودن در پهلوی گوته است. شاعر این مجموعهغزل نیز چنان بالای کلام خود فشار میآورد که با دریغ در این مسیر چیزهای فراوانی جا میمانند که اگر مخاطب مجموعۀ قبلی وی را خوانده باشد، حس میکنـد شاعردر حالِ فرافکنی است.
باید سر ساعت بگیرم قرصهایم را؟
وقتی که شعر و عشق را جدی نمیگیرند
مردم در این جغرافیا هر روز میمیرند
منظورم اینکه گفته باشم دوستت دارم
دیگر شبیه بچهگیها نیست افکارم
سخت است خیلی سخت باور کردنش حتا
اصلاً نمیدانم چگونه تاب میآرم
در خانه هستم چنان فکرم پریشان است
که خانه را حس میکنم بسیار زندان است
ص (۷۴)
شاعر چون به خود مینگرد، جاودانه بودن را در بودن دیگران یعنی زندهگان آینده میداند، و چون نیک مینگرد کسی شعر را در افغانستان جدی نمیگیرد، خشن و عاصی میشود و در جستوجوی سرابی میپوید که در کف نمیآید و از نگاه نظری عملاً به بنبست میخورد.
ناکامی و سرخوردهگی تنها معراجیست که شاعر بهاصطلاح سوداگر مرگ به آن رسیده است. شاعر در سراسر مجموعۀ پیامبر مجنون افسوس لحظههای بیخیال بچهگی را میخورد که شعرهایش از روی عشق و انرژی بود، معشوقههایش از جنس کبوتران بلخی هرازگاهی دور شاعر میچرخیدند و بغبغو میزدند. شاعر به مرحلۀ عجیب سقوط میکند که کوکوی فاخته و شرشر جوی باران مجذوبش نمیکند. معشوقه و دانشگاه سرکهای پاییزی و هوای گوارای زیستن را پشت پا میزند.
اگر شاعر سراسر از کلمات شهری استفاده میکند نیز با این وضع معناهایش بیابانی و بدوی شدهاند.
در خاتمه با تمام این شعرها و اما و اگرهایی که پیرامونشان گفتم، باید اعتراف کنم که با این مجموعه غزل موافق نیستم، فکر میکنم جا داشت بعضی شعرها اصلاً نشر نمیشدند، ولی به دلایل بالا میتوانم ادعا کنم که مردی با کمال بیقراری پشت این غزلها خود را به در و دیوار کوبیده است و به خواننده چنین حسی را انتقال میدهد که گویا دارد نقاشی امپرسیونیستی را تماشا میکند و در میان آن نقاشی سکون و سکوت را همانقدر مخرب میانگارد که تقلا و هیاهو را…
۱٫ میگل داونامونو، فیلسوف، متکلم، شاعر و نویسندۀ اسپانیایی۱۸۶۴م
۲٫ پیندار یا پنداروس۴۲۸ ق.م
۳٫ پدرو کالدرون دلابارکا(۱۶۰۰-۱۶۸۱) شاعر و نمایشنامهنویس اسپانیایی
۴٫ شکسپیر، شاعر انگلیسی
۵٫ اتاق خالی گلدان، مجموعه اشعار از روحالله بهرامیان
۶٫ میلان کوندرا، نویسنده و رماننویس اهل چک
Comments are closed.