احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





نوشتن هرگز «کاری» برای نان‌آوری نبوده است!

گزارشگر:ترجمه: مرجان معتمدحسینی/ شنبه 8 جدی 1397 - ۰۷ جدی ۱۳۹۷

mandegarجورج ساندرز یکی از شناخته‌شده‌ترین داستان‌کوتاه‌نویس‌هایِ امریکا و جهان است که پس از سال‌ها نوشتن داستان کوتاه، در سال ۲۰۱۷ اولین رمانش را منتشر کرد: «لینکلن در بزرخ» (ترجمۀ رعنا موقعی، نشر ستاک)، رُمانی که توانست جایزۀ بوکر ۲۰۱۷ را از آنِ خود کند و زادی‌اسمیت نویسندۀ بریتانیایی که مجلۀ تایمز او را یکی از صد نویسندۀ برتر انگلیسی‌زبان در یک‌صد سال گذشته معرفی کرده بود، آن را یک «شاهکار» نامید. پیش از این نیز، ساندرز با داستان بلند «یک حکومت کوتاه و رعب‌آور» (ترجمۀ فرشاد رضایی، نشر ققنوس) که از آن به‌عنوان «مزرعۀ حیوانات قرن بیست‌ویکم» یاد شده بود و توماس‌پینچن نویسندۀ بزرگ امریکایی و خالق «رنگین‌کمان جاذبه» و برندۀ کتاب ملی امریکا، آن را «برازنده، تاریک، اصیل و خنده‌دار» توصیف کرده بود، شهرتش عالمگیر شده بود. جورج ساندرز متولد ۱۹۵۸ در تگزاس است و در طول دوران حرفه‌یی‌اش، برندۀ جوایز بسیاری شده، از جمله: جایزۀ ملی مطبوعات امریکا، جایزۀ اُ.هنری، جایزۀ کمک‌هزینۀ تحصیلی مک‌آرتور و گوگنهایم، جایزۀ جهانی فانتزی برای بهترین داستان کوتاه، جایزۀ‌ پن‌مالامود و جایزۀ فولیو. ساندرز در داستان‌نویسی بیشتر بر پوچی مصرف‌گرایی، فرهنگ تعامل و نقش وسایل ارتباط‌جمعی تمرکز دارد؛ درحالی‌که بسیاری از منتقدان بر لحنِ هجوآمیزِ این نویسنده تأکید دارند. عنصر تراژیک-کمیکِ موجود در داستان‌هایش موجب شده تا او را با کورت ونه‌گات مقایسه کنند.
آن‌چه می‌خوانید گفت‌وگو با جورج ساندرز دربارۀ دو کتاب «لینکلن در بزرخ» و «یک حکومت کوچک و رعب‌آور» است.
***
شما برچسب منتقد اجتماعی و طنزنویس را همزمان از آنِ خود کرده‌اید و رُمان «حکومت کوتاه و رعب‌آور»تان را با «مزرعۀ‌ حیوانات» جورج اورول قیاس کرده‌اند. در مورد این پروسۀ‌ برچسب‌خوردن توسط منتقدان، خواننده‌گان و امثالهم چه احساسی دارید؟
خوشم می‌آید! چون به این معناست که منتقدها و خواننده‌ها، داستان‌های من را مورد مطالعه قرار می‌دهند! من فکر می‌کنم نکتۀ اصلی اینجاست که دایماً خودت را از نو پایه‌ریزی کنی تا در واقع تاریخ مصرفِ برچسب‌هایی که بهت می‌چسبانند نگذرد! البته به گمانم همین امر خودش باعث محدودیت‌هایی هم می‌شود؛ اما تا زمانی که زیادی اوضاع را جدی نگیریم، جای زیادی برای نگرانی باقی نمی‌ماند.
در مورد تضاد «حقیقت» نهفته در آثارتان و در ادامه تقابل این تضاد با زنده‌گی بیشتر بگویید.
آدم همیشه اُمید دارد که کتاب‌ها او را به یک جای خوب ببرند که برایش برنامه‌ریزی نکرده است؛ و در مورد این کتاب (لینکلن در برزخ) به‌نوعی اوضاع بی‌رحمانه شد و من را کشاند به معمای بغرنجی که ما در واقع در آن گیر افتاده‌ایم! به نظر می‌رسد ما به دنیا آمده‌ایم تا عاشق بشویم… این چیزی‌ است که به نظر می‌رسد ما به صورتِ طبیعی درگیرش هستیم و میل به انجامش داریم؛ بعد در کنار همۀ‌ این‌ها، ما به نوعی می‌دانیم که همه‌چیز مشروط است! پس آدم چطور می‌تواند در این دنیا با سرخوشی زنده‌گی کند و با وجود این حقیقت، که دو حقیقت وجود دارد، فردی سازنده و خلاق باشد؟ کاری که من اغلب انجام می‌دهم این است که منکر حقیقتِ دوم می‌شوم! اما در کتابم، کاراکتر لینکلن را درست در این برهۀ محوری به تصویر می‌کشم. او در جایگاهی قرار ندارد که بتواند تصمیم بگیرد که بی‌خیال شود و در انکار به زنده‌گی‌اش ادامه دهد!
در کتاب «لینکلن در بزرخ»، طرحواره یا تمِ مذهبی نیز وجود دارد؟
اوه بله! فکر می‌کنم باشد! اگر بیشتر به آن چیستانی که همین پیشتر به بررسی‌اش پرداختیم بیندیشید، می‌بینید که این موضوع تقریباً یک سوال اساسی معنوی در هر مذهبی است. ما اینجاییم و این امر بسیار فوق‌العاده به نظر می‌آید؛ اما تمام این‌ها تمام می‌شود و می‌ماند این نکته که چطور باید با مسایل برخورد داشته باشیم؟ در آیین بودا یکی از ایده‌های رایج این است که ذهن و جسمِ شما در این وادی به نوعی در کنار یکدیگر به کار مشغولند تا خصوصیت‌های سرکشِ ذهن را خفه کنند؛ و در نهایت زمانی که می‌میرید آن کمند بالاخره گسسته و ذهن شما به نوعی شوکه از رهایی می‌شود! پس در نهایت، عادات ما و یا وضعیت روان و اعصاب و امیال‌مان، و یا اساطیری که شما در این دنیا درگیرش شده‌اید، به نوعی بیش از حد بزرگ نمایش داده می‌شوند. پس اگرچه خیلی واعظانه به نظر می‌رسد، اما باید مواظب افکاری باشیم که در طول حیات از ذهن‌مان می‌گذرند!
اتفاقاً در کتاب «لینکلن در بزرخ» لحظۀ‌ زیبایی است که صدای شخص مُرده به توصیف چیزهایی می‌پردازد که بیش از همه دلتنگ‌شان است… پیکریابی‌های فیزیکی چه نقشی در بینش معنوی شما دارد؟ بین اسرار ادیان و تجربه‌های ما از دنیای جسمانی و مادی چه ارتباطی است؟ شما کاتولیک بودید، اما اکنون به آیین بودا گرویده‌اید؛ این دو آیین چطور بر تفکر شما اثر گذاشته‌اند؟
چیزی که در مورد نویسنده‌گی محبوب من بوده و هست، این نکته: که چطور علایق زیبایی‌شناسانه و امیال معنوی من در این امر باهم به یک اتحاد منسجم می‌رسند. هرچه سن بالاتر می‌رود مسالۀ‌ مرگ آزاردهنده‌تر و البته مبرم‌تر می‌شود؛ پس تمام این سال‌ها که مستقیماً از ورای هنر به همه‌چیز نگاه کرده‌ام برایم بسیار ارزشمند هستند. نگرش من در نهایت همان است که گفتم؛ به بیان دیگر اینکه اذهان ما همچون حیوانات دربندی هستند که بعد از مرگ رها می‌شوند. بینش مذهبی من همان نگرش معنوی ذکر شده است. درست همان‌طور که کتابم خیلی سریع از داستانی در مورد مرگ و مرده‌ها به داستانی در مورد تمام ما انسان‌ها بدل می‌شود. آن موجودات برزخی یا باردویی یا همان ارواح موجود در کتاب، به همان اندازه گیر افتاده در کمند امیال و افسوس‌ها و آز و طمع هستند که ما هستیم!
در داستان‌های شما اغلب کاراکترها به رستگاری می‌رسند، اما نمونۀ‌ بزرگ‌تر اجتماعی این تغییرات ساختاری را نمی‌بینیم. برای مثال در پایان «حکومت کوتاه و رعب‌آور» می‌بینیم که صلح تداوم نمی‌یابد و این عوام‌فریبی‌ها چنان اجتناب‌ناپذیر هستند که انسان‌ها میل به ایجاد تفاوت را احساس می‌کنند و حتا از نوع جدیدی از تنفر خط‌مشی می‌گیرند؛ شما همیشه از نیت آموزش در کارهای‌تان سخن گفته‌اید، آیا احساس می‌کنید لاجرم باید از ادبیات داستانی به عنوان رشته و زمینه‌یی برای آزمون تصورات مربوط به یک دنیای بهتر بهره ببریم؟
مطمین نیستم که نتیجۀ‌ این کار چه می‌شود! ادبیات داستانی نباید در اصل تعلیمی باشند! منظورم این نیست که نباید یا نمی‌تواند از نظر سیاسی و یا اخلاقی و معنوی ثقل باشد! منظورم این است که داستان‌ها نباید به‌عنوان یک اثبات بیش از حد ساده، برای یک باور از پیش موجود، به کار برده شوند! و باید تأکید کنم که این گفته درحقیقت یک وعظ و نصیحت اخلاقی از جانب من یا حتا تمام مکاتب زیبایی‌شناختی نیست؛ بلکه بیشتر جنبه‌ مسایل ذکرشده در یک دفترچۀ راهنمای کاربری را دارد! داستانی این‌چنینی به‌ساده‌گی کارگر نمی‌افتد. بلکه از شیوه‌هایی نشأت می‌گیرد که شمارندۀ‌ فیزیک ساختار هستند. وقتی به ارایه یا حتا بازارایۀ‌ راه‌حل در یک اثر داستانی می‌اندیشیم، باید تذکر دوستانۀ چخوف را به یاد داشته باشیم که می‌گوید: «هنر بنا نیست مشکلات را حل کند! فقط بناست که به آن‌ها ساختاری صحیح ببخشد.» داستان‌نویسی تا حدود زیادی همان قالب‌سازی‌ است. ما تلاش داریم قالب‌های زیبایی را پدیدار کنیم. هرچند که چگونه‌گی دقیق این کار کاملاً واضح نیست چراکه زیبایی هر قالب به میزان وقوف ساختار قالب بر متن و اشاراتی که در خود جای داده بسته‌گی دارد. اگر به قول مارکوس اورلیوس هنر می‌تواند فرد بی‌هسته‌یی باشد که به‌راحتی قابل تقسیم است تا بلکه بشود حیرت اعلا را ایجاد کرد، پس در این صورت هنر به خودی خود می‌تواند دستاورد اخلاقی‌معنوی (حتا سیاسی) محشری باشد که به مثابۀ یک آهنگ زیبا حتا اگر مخاطب قادر به درک کلمات ترانه‌اش نشود، باز ایجاد عشق و احساس می‌کند و شما را با دنیا درگیرتر از پیش می‌سازد و از همین‌رو نیازمند این امر است که مافوق منطق یا حتا ضدمنطق باشد!
پرسشی که اغلب از طرف خواننده‌گانِ شما مطرح می‌شود این است که چطور داستان «لینکلن در بزرخ» به یک رُمان تبدیل شد؟
خُب من فقط داستان کوتاه می‌نوشتم و خوشحال و شاید حتا یک مقدار مغرور بودم که هرگز رمان خاصی به قلم نرسانده‌ام؛ اما سر این یکی باید بگویم حکایتی را سال‌ها پیش در مورد لینکلن شنیدم… در مورد زمانی که او آن‌قدر محزون بوده است که یک شب می‌رود بر سر مزار پسرش تا با جسد او به صحبت بنشیند. من این ایده را ۲۰سال با خودم می‌بردم و می‌آوردم و هر کاری می‌کردم تا یک‌طور وصله‌پینه‌اش کنم اما خیلی سخت به نظر می‌آمد. چهار سال پیش ناگهان به خودم گفتم: «بی‌خیال! این‌همه سال است که این داستان دارد من را از درون می‌جود! شاید وقتش شده دیگه دست به کار بشوم!» و تقریباً یک‌جورهایی قراردادش را بستم و در تمام مدت سعی کردم خلاصه نگهش دارم؛ اما آن هی بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد و من هم در نهایت گفتم: «باشـد! دیگر همینی که هستی!» این است که این داستان تبدیل به یک رمان شد.
در حقیقت آثار شما پُر از شوخی‌های خنده‌دار است. یکی از چنین مواردی که محبوب من است، آن صحنه‌یی است که در رمان «حکومت کوتاه و رعب‌آور» ثبت شده؛ که شما به توصیف کاخ رییس‌جمهور می‌پردازید: «کاخ با نقاشی‌های متنوعی از حیواناتی تزیین شده بود که رییس‌جمهور علاقه‌مند به خوردن‌شان بود» یا در «لینکلن در بزرخ» هم عنصر شوخی حضور دارد؛ حتا در میان صحبت‌های ارواح. من در جوانی به نگارش یک‌سری داستان‌های بسیار پیش‌پاافتاده و تقلیدهای سطحی از آثار همینگوی دست زده بودم، که برخلاف عادت آن روزهایم در نتیجۀ‌ صداقت به خودم گفتم: «اصلاً خوب نشده! افتضاح است!» چراکه در نگارش‌شان به من خوش نگذشته بود! حتا نمی‌دانستم زیباترین لحظۀ داستان کجای آن است! من فقط مشغول تقلید بودم! اما وقتی دست به قلم بردم و مطالب بامزه‌تری نوشتم، ناگهان پُر شدم از ایده و لبریز از خوشحالی. این به نظرم اصل اساسی نویسنده‌گی‌ است که همیشه سعی کنی تا خودت را در کنار خواننده‌گانت مشتاق نگه داری. من خیلی از نویسنده‌ها را می‌شناسم که فقط دو ـ سه صفحه از کارشان را برای معرفی به خواننده ارایه می‌دهند. درحالی‌که این به نظر من خیانت به قلم محسوب می‌شود.
شما خوانندۀ خاصی دارید که «احساسات درونی‌»شان برای کسب نصیحت، مورد اعتماد شما باشد؟
همسرم تمام نوشته‌های من را قبل از اینکه بخواهد از دستم بیرون برود می‌خواند؛ اما سعی می‌کنم باز هم قبل از اینکه چیزی را به او بدهم، مطمینش کنم. من دوست ندارم خواننده‌های اولیۀ‌ زیادی داشته باشم؛ چون اعطای اتوریته و قدرت به خواننده بهم این احساس را می‌دهد که انگار دارم دستم را از روی فرمان برمی‌دارم! و فهمیده‌ام که خیلی راحت با نظر دیگران مسیرم را عوض می‌کنم. پس اگر کسی بگوید: «اوه از اینجایش خوشم آمد!» بعدها برایم سخت می‌شود که حذفش کنم؛ یا اگر از قسمتی بدشان بیاید، دیگر نمی‌توانم به آن شاخ‌وبرگ بدهم. من واقعاً واقعاً واقعاً دوست دارم که تا حد ممکن در مورد آثارم در مسند قدرت و کنترل باقی بمانم و در نتیجه یکی از بزرگترین هراس‌های من صفحات خالی آثارم بوده و هست! منظورم وقتی‌ است که به بُن‌بست می‌رسی و دستت به قلم نمی‌رود!
چه زمانی می‌دانید که داستان «به پایان» رسیده؟
خُب برای من این اتفاق به صورت آگاهانه در طول پروسه رخ می‌دهد… اول معناهای ساده را می‌سازم و بعد با در‌هم‌تنیدن آن‌ها، پیچیده و دشوارشان می‌کنم و البته این باید به عادت من برای حفظ انرژی‌ام روی هر خط به صورت مجزا ربط داشته باشد! این ارتقایی ا‌ست که همه‌چیز را ارتقا می‌بخشد! حذف و نشرهایی که ایده‌های بیش از حد ساده را کوتاه می‌کند و به‌صورتِ عامدانه بینش محصور در اثر را آزاد می‌سازد.
خُب شاید وقتش رسیده باشد که یک مقدار در مورد «حرفه»یِ شما صحبت کنیم. شما، هم به‌عنوان نویسنده فعالیت داشته‌اید و هم به‌عنوان مدرس داستان. می‌خواستم بدانم نظرتان در مورد روند نهادسازی برای امر نویسنده‌گی «خلاق» چیست؟ به نظر می‌رسد جوانان همه‌جا بیشتر دنبال اکادمی‌سازی این امر هستند. اول دانشجو می‌شوند، بعد استاد و در نهایت شاید نویسنده. به نظر شما این برای هنر نویسنده‌گی مفید است؟ اگر نویسنده بیش از اندازه به نهادها وابسته شود، چه اتفاقی پیش می‌آید؟
من همیشه به نویسنده‌های جوان می‌گویم که دو گونۀ مجزا در طول دهۀ‌ اخیر بسیار قدرت گرفته‌اند؛ الف: کسانی که می‌خواستند نویسنده باشند و مدرک دانشگاهی گرفتند و ب: کسانی که مدرک دانشگاهی گرفتند و خواسته یا ناخواسته نویسنده شدند! که هر دو به یک اندازه تا غایت ممکن اشتباهی جهنمی‌ است! بخشی از درون من، بی‌تاب روزگاری ا‌ست که گرفتن یک مدرک دانشگاهی در زمینۀ‌ هنرهای زیبا و نویسنده‌گی فقط مختص پُز دادن به افراد خانواده و دوستان و آشنایان بود تا به نوعی سرشان را تا سرحد سیم‌سوزی حسابی گرم کند و بپرسند: «این دیگر چه نوع مدرکی است؟ چرا باید یک همچین چیزی بخواهی؟ همین باعث نمی‌شود کُل زنده‌گی‌ات به فنا برود؟!» اما حالا چنین می‌نماید که نویسنده‌گی یک «حرفه» است (نه صرفاً یک پیشه). و من فکر می‌کنم این امر خیلی خبط و اشتباهی قابل موشکافی ا‌ست! وقتی به این می‌نگرید که چه میزان از مدرک‌داران هرساله فارغ‌التحصیل می‌شوند (خیلی زیاد) و در مقابل هرساله چقدر کتاب به انتشار می‌رسد (خیلی ناچیز)، به تعقل واداشته می‌شویم. در ضمن باید در نظر داشته باشیم که حقیقتاً چقدر از کتاب‌های منتشرشده، محبوب، مهم یا حتا چالش‌برانگیز هستند. امروزه‌روز هم درست به اندازۀ هر زمان دیگری در طول تاریخ سخت است که بتوانیم نویسنده‌یی اساسی یا بکر و بدیع باشیم؛ اما شاید ما داریم این امر را نیز با تمام حرفه‌یی‌گرایی‌های قاتلِ امید دیگر قاطی می‌کنیم! چیزی که به‌شخصه متوجه شده‌ام این است که به نظر می‌رسد چرخشی در احساس نویسنده‌گان جوان در مورد نویسنده‌بودن‌شان پدید آمده است. در واقع از «می‌دانم دیوانه‌گی است، اما باید امتحانش کنم و یک چیزی می‌شود دیگر!» به «خُب به گمانم حالا فعلاً ادامه می‌دهم و دل خوش می‌کنم به همینی که دارم می‌نویسم» رسیده‌ایم و صرفاً به مدرک کارشناسی اقتدا می‌کنیم. نوشتن باید از دل برآید تا بر دل بنشیند و هرگز «کار»ی نبوده که برای نان‌آوری انجام شود!

مد و مه/ ۲۳ آبان ۱۳۹۷

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.