احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:احمـد عمران - ۰۷ دلو ۱۳۹۷
بیاعتمادی به خود و دیگران، اوج بحران ذهنیِ سیاستمدارِ مستبد را به نمایش میگذارد. قدرت از زمانی وارد فازِ استبداد میشود که فرد اول دیگر به اصولی که از طریقِ آنها به قدرت دست یافته، تمکین نکند و همه را در حالِ توطیه علیه خود ببیند. دو تجربۀ عمدۀ آن در قرن بیست در کشورهای آلمان نازی و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالستی وجود دارد. هیتلر و استالین که در آغاز جنگ دومِ جهانی همکار یکدیگر بودند، ناگهان به دشمنان خونیِ هم تبدیل شدند و جنگی طولانی و تباهکن را به نمایش گذاشتند که از قدرتِ دو پیشوا تغذیه میشد. استالین با کیش شخصیتِ خود در یک طرف جبهه و هیتلر با کیش شخصیتِ خود در طرف دیگر جبهه، چنان دمار از روزگارِ مردم برآوردند که تا امروز بشریت جنایاتی به آن هولناکی را به خاطر نمیآورد. البته هر دویِ این دیکتاتورها قدرت را به شیوههای مشروعی که در کشورهایشان مروج بود در اختیار گرفتند، اما بعد خود به سرکوبگرانِ آن شیوهها تبدیل شدند. هیتلر کاملاً از راه دموکراتیک و در نتیجۀ انتخابات، قدرت سیاسی را بهدست آورد و استالین در همهپرسیِ درونحزبی به فرد اولِ شوروی تبدیل شد. اما این هر دو رهبر، شیوههای مشابه را برای حفظ قدرت بهکار بستند و آن پاکسازی عواملی بود که از نظرِ آنها بیگانه تشخیص میشدند. هیتلر و استالین حتا به خانوادههای خود نیز اعتماد نداشتند. استالین باعث شد که زنش خودکشی کند و بعد علتِ مرگِ او بیماری اسپندکس اعلام شود. استالین بهدلیل بیاعتمادی مفرطی که در جانش رخنه کرده بود، به هر طرف که نگاه میکرد، غیرخودیها را میدید و به همین دلیل، جوخهجوخه آنها را به سوی اردوگاههای کارِ اجباری در بدترین نقاط سیبری میفرستاد که به هیچ صورت ممکن نبود کسی از این اردوگاهها زنده بازگردد. همان اردوگاههایی که سلوژنیسین بعداً در کتابی به نام «جزایر کولاک» از آنها یادآوری کرد. هیتلر نیز به همینگونه نسبت به اطرافیانِ خود بیاعتمادی به خرج میداد و هر روز با کشتن افراد سابق، افراد تازهیی را در اطرافِ خود مأمور میکرد تا از وی محافظت کنند.
برخی از اندیشمندان علم سیاست، باور دارند که استبداد بهصورتِ بالقوه در تمام رهبرانِ جهان میتواند وجود داشته باشد و یا نفوذ کند. هیچ کسی به دور از چنین خطری نیست، به همین دلیل برای جلوگیری از خطر تبدیل شدن رهبران به دیکتاتور، میکوشند با هوشیاری و درایت چنان تمهیداِت سختی را وضع کنند که هیچ رهبری به سوی دیکتاتوری متمایل نگردد. حفیظالله امین دومین رهبر حزب دموکراتیک خلق که زمام امور را در سال ۱۳۵۸ پس از کشتن معلمِ خود نورمحمد ترهکی بهدست گرفت، بهصورتِ ذاتی آدمی شرور و جنایتپیشه نبود. او در موسسۀ تعلیم و تربیتِ ابنسینا درس میداد و میگویند از آنجایی که درسآموختۀ ایالات متحدۀ امریکا بود، معلم خیلی خوبی بود. اما این فرد وقتی بوی قدرت به مشامش رسید، به دیکتاتوری قسیالقلب و بسیار مستبد تبدیل شد. میگویند او به مأمورانِ خود دستور میداد افرادی را که به ظنِ همکاری با نیروهای مخالف دستگیر کردهاند، زنده به گور سازند. چندصدهزار نفر را امین در پولیگونهای نظامی سربهنیست کرد بدون آنکه یک لحظه نسبت به عواقبِ کارِ خود بیندیشد. دلیل آنهمه کشتن و ایجاد ترس چیزی نبود غیر از اینکه رهبر دچار حسِ بیاعتمادی شده بود. او در چهرۀ همه دشمن را میدید. همه را دشمن فرض میکرد و به همین دلیل میگفت که قبل از آنکه آنها به او حمله کنند، خودش به آنها حمله میکند. او خودش در چنین فرایندی، به رهبری افغانستان رسیده بود. او خودش را دیده بود که چگونه با رهبرِ خود برخورد کرد، پس به هیچکس نباید باور میکرد، چون همه میتوانستند دشمنش باشندـ مگر اینکه خلافِ آن ثابت شود.
آقای غنی نیز این روزها به این بیماری در سطحِ معینی دچار شده است. او نیز دیگر به کسی اعتماد کرده نمیتواند. تیم انتخاباتییی را که برایِ خود در نظر گرفته، بیش از آنکه ناتوانیاش را در جذب شخصیتهای بانفوذ نشان دهد، در ترس از آنها نشان میدهد. دیکتاتورها نمیخواهند که افراد قدرتمند در کنارشان قرار داشته باشند، چه این افراد از نظرِ فکری از آنها بالاتر باشند و چه از نظر موقعیتِ مردمی و اجتماعی. میگویند یک زمانی اوریانا فالاچی حین مصاحبه با معمرالقذافی از او پرسید که «شما به خدا عقیده دارید؟» معمرالقذافی تعجب کرد و گفت: بلی که دارم. اوریانا فالاچی آن روزنامهنگار زیرکِ ایتالیایی به قذافی گفت که «من یک لحظه فکر کردم که شما خدایید!»
این به چه معناست؟ چرا اوریانا فالاچی چنین برداشتی کرده بود؟ چون خوی و منشِ قذافی نشان میداد که او نمیخواهد یک انسانِ عادی باشد. حرکات و گفتارِ او در حد انسان نبود و خود را موجودی بالاتر احساس میکرد. معمرالقذافی نیز از حس بدِ بیاعتمادی نسبت به دیگران رنج میبرد. او نیز صدها تن را به دلیل اینکه مبادا قصد جانش را کنند، از بین برد. آقای غنی هم این روزها به کسی اعتماد نمیکند. او وزارت داخله را به مشاور شورای امنیتش سپرد، چون فرد قابل اعتمادتری را پیدا نمیکرد.
برای دیکتاتورها قابلیتها و شایستهگیهای افراد مهم نیست، بل وفاداریِ آنها مهم است. یکی از قوانینِ دیکتاتورها میگوید که شما به همه به عنوان دشمن نگاه کنید و همهوقت آنها را بیازمایید که آیا در وفاداریشان خللی ایجاد شده و یا خیر، و اگر دیدید که در وفاداری نسبت به شما مثلِ سابق نیستند، آنها را از سرِ راهتان بردارید که میتوانند به شما ضربه وارد کنند. آقای غنی، برادر سلام رحیمی را به عنوان والی هرات مقرر کرد، چرا؟… چون به شخصِ دیگری اعتماد کرده نمیتوانست. این خانواده در وفاداری به پیشوا تا به حال سنگِ تمام گذاشته است. پس باید به آنها وظایفِ مهم را سپرد. اما خدا نکند روزی برسد که دیکتاتور نسبت به آنها مظنون شود، آنگاه هیچکسی نخواهد توانست جلو خشمِ او را بگیرد.
Comments are closed.