گزارشگر:یعقوب یسنا - ۰۴ حوت ۱۳۹۷
بخش نخست/
چرا «درهمجوشی» نمیشد برای خوانش این سه شعر، نامی بهتر انتخاب کرد؟ منظور از بهتر اینکه دارای جنبۀ ادبی و فرهنگی میبود. درهمجوشی چیست؟ شاید به یاد داشته باشیم که مارکس گفته بود در سدۀ بیستویک هرچه که نتواند تغییر و تحول کند، به غبار تبدیل میشود. با وصف تغییر و تحول، آیا روزگار معاصر، روزگارِ به غبار تبدیلشدهگی نیست؟ بهنوعی همهچه بههم آمیختهاند؛ یک شبح عظیمِ غبارگون را شکل دادهاند که بیشتر به درهمجوشی میماند.
این شعرها نیز بهگونهیی غبارشدهگی معنا، زبان، تصویر، تخیل، انسان، چیزها و جهان است که در هم جوشیدهاند. تفاوت ندارد که این درهمجوشیدهگی را وصله و پینۀ ناجور بدانیم یا مناسبات خلاقِ چیزها که مرزهای اساطیری تازهیی بین واژهها، زبان، چیزها، انسان و جهان آفریده/ساخته/جعل کرده است.
در ناخوش/خوشبینانهترین موضع، این مناسبات را میتوان مناسبات پسامدرنِ متافزیکی زبان دانست؛ و در ناخوشبینانهترین موضع، از نظر عقل مدرن این مناسبات را ابتذال در مناسبات عقلی و تخیلی زبان تعبیر کرد که انسان ناخواسته، شکار بافت و مناسبت زبان شده است. بنابراین لکنت، زبانپریشی و روانپریشیاش را هنر و شعر مینامد!
نمیتوانیم در این موضع سفتوسخت عقلی جاخوش کنیم؛ ناگزیریم به موضع نخست پرتاپ شویم؛ موضع پسامدرن. از این چشمانداز (چشماندازی که مشخص نیست) باید با شعر امروز درگیر شد؛ این درهمجوشیدهگی را نقد نکرد؛ زیرا نقد مشخصسازی، توضیح و روشنگری در پی دارد؛ بلکه از این درهمجوشیدهگیها فرافکنی باید کرد؛ تا درهمجوشی را درهمجوشتر کرد!
گذر از تعریفزدهگی
تعریف گونهیی تقلیلبخشی است. شاید در دانشهای ساینسی بتوان مناسبات را به تعریف و قانون مشخص که استوار بر ابطالپذیری است، تقلیل داد و قانونی برای مناسبتی ارایه کرد. اینکه این قانون چهقدر قطعی باشد، بگذریم. قرار نیست بحث نسبیت انشتین و عدم قطعیتِ آیزنبرگ اینجا مطرح شود. اما در دانش و توانش ادبی نمیتوان تعریف و قانونهای ثابت یا حتا موقت ارایه کرد، شعر یا داستان معاصر را به آن تعریف و قانون تقلیل داد.
چند تعریف مطرح دربارۀ شعر این تعریفها استند: شعر گرهخوردگی عاطفه و تخیل است که در زبان فشرده و آهنگین بیان شده باشد (شفیعی کدکنی). شعر زاییدۀ بروز حالتی ذهنی است برای انسان در محیطی از طبیعت (رضا براهنی). شعر اتفاقی در زبان است. شعر عبارت از توالی زبانی است(تعریفهای پسامدرن).
عرض من این نیست که شناخت شعر دشوار است یا تعریف شعر. عرض این است که رویکرد تعریفگرایانه از اساس چندان درست نیست. اگرچه ناگزیریم که در تدریس ادبیات به دانشجو تعریفهایی از شعر را بار بار تکرار کنیم؛ از تعریف سقراط، افلاطون، ارسطو تا تعریف سارتر.
اما این تعریفها بهگونهیی سادهسازی و تقلیلدادن شعر است، بنا به موقعیتیکه استاد ادبیات در برابر دانشجویان و مخاطبانِ خود دارد. زیرا تا بخواهد دربارۀ شعر سخن بگوید، میخواهد با تعریفی خود را از زیر بار برهاند و از دردسر چیستی شعر رهایی یابد. دربارۀ کارایی نسبی این تعریفها سخنی ندارم. منظورم کارایی تجربی نیست؛ کارایی عادت-معرفت-زبانی است. یعنی میتوانیم اقناع شنونده را فراهم کنیم یا حتا شنوندۀ خویش را اغوا کنیم.
گرهخوردهگی عاطفه و تخیل غیر از اینکه یک عبارت خوشساخت و خیلی ادبی و شاعرانه باشد؛ چگونه قابل تجربهپذیری است؟ نیاز داریم عاطفه را تعریف کنیم، نیاز داریم تخیل را تعریف کنیم. بعد نشان بدهیم که عاطفه و تخیل اینگونه گره میخورند. اگر قرار باشد گره بخورند، باید در زبان گره بخورند. شاید بگویید در تصویر میشود این گرهخوردهگی را دید؛ درحالیکه نمیدانیم یا شاید توافق نداریم عاطفه و تخیل چیست.
اگر توافق نیز داشته باشیم، تجربهپذیرکردن عاطفه و تخیل بر اساس تعریفی، چندان ممکن به نظر نمیرسد. این پرونده را باز میگذاریم، به این بخش تعریف میرسیم: در زبان آهنگین و فشرده بیان شده باشد. زبان فشرده و آهنگین قابل تشریح است. «دریا نشسته سرد/ یک شاخه/ در سیاهی جنگل/ به سوی نور/ فریاد میکشد». زبان این شعر از زبان معمول کرده فشرده است، نسبت به زبان معمولی کرده آهنگین نیز است. (حاشیهیی باز کنم؛ زبان شعر امروز یا دهۀ پساهفتاد میتواند فشرده و آهنگین نباشد.)
شاید بگویید که گرهخوردهگی عاطفه و تخیل را میتوان در تصویر توضیح داد. با وصف عدم تجربهپذیری عاطفه و تخیل؛ یک تصویر به همه، نشانههای لازم را برای عاطفهبرانگیزی و تخیلبرانگیزی ندارد. همان ماجرای دو شاعر عرب میشود که یکی شاهزاده بود، مهتاب را به زورقی طلایی تشبیه کرده بود که بار عنبر دارد و شاعر دیگر که شاهزاده نبود، از طبقۀ پایین جامعه بود، مهتاب را به قرص نان تشبیه کرده بود. طبعاً تخیلبرانگیزی و عاطفهبرانگیزی اهل دربار شاهزاده با جامعهیی که شاعر فقیر اهل آن است، تفاوت دارد.
اگر بیندیشیم، شاید به این پرسش برسیم که عاطفه و تخیل را چگونه میتوان جدا ازهم درنظر گرفت و تشخیص داد؟ دربارۀ زبان فشرده و آهنگین باید عرض کرد که از شعر کرده، سخنان قصار زبان فشرده و آهنگینتر دارد: برادر که در بند خویش است نه برادر نه خویش است (گلستان سعدی).
در تعریف از نظر منطقی معمولاً با چند معلوم و بدیهیات یک مجهول را معلوم میسازند. در تعریفی که استاد کدکنی از شعر ارایه میکند؛ شعر نسبت به عاطفه و تخیل برای مردم از بدیهیات است.
تعریف رضا براهنی از شعر خیلی انتزاعی و حکیمانه است؛ اصولاً تعریف نیست؛ شاید حکمت و فلسفه باشد. خواننده را میتواند مجاب کند، اما از نظر تشریحی و توصیفی چیزی از شناخت شعر در دسترس خواننده قرار نمیگیرد. از امر شعر شناخت ارایه نمیکند؛ تصوری که از شعر داریم، این تصور را نیز دچار دشواری و چالش میسازد. بنابراین تا گشایش در شناخت شعر به ما ارایه شود، باید به درک سخن حکیمانۀ استاد براهنی فکر کنیم و از این سخن معنا و تأویل ارایه کنیم.
دربارۀ برزو حالتی ذهنی بیندیشید که حالت ذهنی چهقدر قابل توصیف و تشریح است؟ هرچه را که میگوییم، به هرچه که میاندیشیم و هرچه که انجام میدهیم، بهگونهیی حالت یا حالتی ذهنی است. در محیطی از طبیعت نیز سخنی است کلی. مگر انسان بیرون از طبیعت است؟ هر فکر و تصوریکه به ما دست میدهد، در محیطی از طبیعت است.
این سخن حکیمانۀ دکتر براهنی را اینگونه میتوان سادهسازی کرد: انسان در محیطی از طبیعت تحت تأثیر ذهنی از طبیعت قرار میگیرد؛ این تأثیر ذهنی موجب وضعیت شاعرانه میشود. در این سخن هیچ اطلاعی دربارۀ شعر ارایه نشده است؛ بلکه بهصورت کلی دربارۀ تأثیرپذیری ذهن از طبیعت سخن گفته شده است.
دکتر براهنی تا ابژهیی را به نام شعر تعریف و توصیف کند؛ سخنی حکیمانه دربارۀ مناسبات ذهن و طبیعت گفته است. انگار از چگونهگی شکلگیری ذهنی شعر سخن میگوید؛ درحالیکه این شکلگیری ذهنی نیز مشخص نشده است. ذهن و طبیعت در رابطه و بدهبستان پیوسته-پیچیده قرار دارد؛ بنابراین نمیشود تأثیرپذیری یا حالتی ذهنی را از محیطی از طبیعت حتماً شکلگیری شعر دانست. اگر قرار باشد این حالت ذهنی را شکلگیری شعر بدانیم، افراد همه در محیطی از طبیعت دچار حالتی ذهنی و عاطفی میشوند؛ پس همه شاعرند؟
شعر اتفاقی در زبان است. این گزاره بسیار کلی است. آنچه را که میگوییم و مینویسیم، اتفاقی در زبان نیست؟ یک خطابۀ سیاسی، حقوقی، اجتماعی و فرهنگی اتفاقی در زبان نیست؟ «تاریخچۀ زمان» استیفن هاوکینگ که دربارۀ کیهانشناسی است نیز اتفاقی در زبان است. این متن را که مینویسم نیز اتفاقی در زبان و توالی زبانی است.
این تعریفها که شعر را اتفاقی در زبان یا توالی زبانی میدانند، بیشتر از نظر پستمدرنیستی شیک اند و میتوانند اغوای پستمدرنیستی در پی داشته باشند. اما اطلاع و معلوماتی دربارۀ شعر به ما نمیدهند؛ بلکه از ما میخواهند از سراب و از زیر کمان رستم (رنگینکمان) بگذریم.
شاید بگویید که تو داری فرافکنی میکنی. حق با شما است، فرافکنی میکنم. مهم این است که بر فرافکنی خویش واقفم. برداشتم این است که تحول زبانها و معرفتهای زبانی نتیجۀ کجتابی در شنوایی، درک و ادا و تلفظ واژههای زبان است.
کجتابی در شنوایی و تلفظ واژهها دلیل بر وجود اینهمه زبان است. کجتابی در درک و بیان، دلیل بر کثرت و تحول معرفتهای زبانی است. نیاز نیست به حواس و درک خود شک کنیم؛ کجتابی، واقعیتِ حواس و درک ما است. بنابراین تحول و تنوع زبانها و معرفتهای زبانی، تببین کجتابیهای حواس و ادراک ما استند.
پرسش این است که شعر چیست و تعریف شعر چه میتواند باشد؟ اکنون دیگر روزگار پرسش از چیستی و ماهیت گذشتهاست. بهتر است بهجای پرسش از ماهیت و چیستی شعر و ارایهی تعریف شعر؛ تاویل، تفسیر و فرافکنی از شعر ارایه کنیم.
روزگار ما روزگار تنوع بوطیقاها و زیباییشناسیها است؛ بنابراین از شعر کلاسیک تا شعر نیمایی و پسانیمایی خیلی تفاوت هست که نمیتوان تنوع رویکرد شعری را با هم جمع کرد؛ از همه تعریفی واحد ارایه کرد.
به شعر معاصر بایستی دیدگاهِ کثرتگرایانه و محدود داشته باشیم. کثرتگرایانه به این معنا که گونهها و انواع شعر داریم. محدود به این معنا که ممکن یک جمع متنی را شعر بدانند که جمعی دیگر یا عموم آن را شعر ندانند.
اینجاست که دیگر جوهرگرایی، ماهیتگرایی و چیستیگرایی دربارۀ تعریفی واحد از شعر کارایی ندارد. تعریفهای شعر را میتوان به عنوان معرفت تاریخی شعر در نظر گرفت اما مقید بودن به تعریفی از شعر؛ جادوزدهگییی بیش نیست.
Comments are closed.