احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:غضنفر کاظمی - ۲۴ حمل ۱۳۹۸
اینروزها چاپ سوم گمنامی در حالی منتشر می شود که نویسندۀ آن را با خود نداریم. در واقع نگذاشتند که داشته باشیم. بهتر آن که بگویم، از وطن و زندهگیاش تبعید و بیرونش راندند. آنها علیه خرد و دانایی ستیز کردند، تا خرد علیه خردستیزی آنها ستیز نکند. آنان تلاش کردند که خرد را آتش بزنند، پاره کنند، به زنجیر بکشند، تکفیر کنند و اعدام کنند. اما خرد جاویدان-تر از خشونت و توحش است. خرد خود سر بیرون کرده و شگوفا میشود. این روزها گواه سر برآوردن دوبارۀ گمنامی یا به تعبیری همان خرد هستیم و این خوشحال کننده است. محمدجان تقی بختیاری گرچند از راه دور، اما این بار با ویراست و اضافات جدید کتابش را در کابل توسط انتشارات دانشگاه منتشر کرده است.
از وقتی که تصمیم گرفتهام در مورد رمان گمنامی چیزی بنویسم، مدام خودم را سرزنش میکنم که واقعاً نمیتوانم از پس این مسوولیت خطیر برآمده و چیزی در خور این کتاب بنویسم. از این میترسم که نتوانم حق مطلب را آنطور که باید، پیرامون این همه حرف ادا کنم، اما با آن هم نمیشود کاری کرد، چون اگر ننویسم هم حس میکنم کلمات و لایههای زیرین این کتاب درونم را مثل خوره خورده و نابودم میکنند. فکر میکنم نثر گمنامی در زبان فارسی نظیر ندارد، هم به لحاظ بافت کلمات و جملات و هم به لحاظ تصویر سازی. اتفاقات و رخدادهای که پشت سرهم چیده شدهاند نیز زیبا و کارشناسانه اند. واقعیت اینست از زمانی که شروع به خواندن گمنامی کرده-ام، تمام درگیریهای ذهنیام تا لحظهیی اکنون که یاد داشت را مینویسم؛ رمان، ارزگان، مرجان و میرجان بوده است.
بخشی بزرگی از محتوای رمان را زندان که تمامی قصهها از همانجا رشته تحریر مییابد و اصفهان که در آنجا میرجان مدتی مدرسه خوانده و خودش حجهالسلام ارزگانی میپندارد و در آخر هم از سوی آیتالله اصفهانی مورد تجاوز قرار میگیرد و به تهران فرار میکند و در آنجا هم چند سالی به کارگری و هرکاری دیگری میپردازد و بعد از آن به پیشاور نقل مکان میکند و در این شهر نیز اتفاقاتی زیادی را سپری میکند و پس از گذشت همۀ این رخدادها تصمیم میگیرد به کابل این شهر وحشت برگردد، شکل میدهد. اما من حاشیه را جدیتر و چه بسا سنگینتر از محتوا یافتهام.
حاشیهیی که متنتر از متن است. به زعم نویسنده جایی که در این کتاب برای من هم مهم و اساسی پنداشته میشود ارزگان است. «ارزگان» این سینه ستبر تاریخ! چون دغدغه شخص نویسنده نیز همین است و هر لحظه و در هر بخشی از رمان فلشبک به ارزگان، کندلو و قلعه شیرو بیگ میزند. انگار زندهگی و ادامه زندهگیاش با ارزگان پیوند ناگسستنی دارد. انگار حرفهای نویسنده در مورد ارزگان تمامی ندارد و نمیتواند با کلمات از پس گفتن رنج، بدبختی، کشتار و بیچارهگی مردم آن سرزمین برآید.
«در ارزگان آدمها زندهگی نمیکنند؛ هزار و سه صدسال است که آنان در صحنههای افتخارآمیز و بر روی پرده خون بازی میکنند. آواز دهل و انفجار صدای غلیظ این نمایش است. یک موسیقی خفیف دیگر هم هست که همان مویههای زنانه است. زنهای ارزگان اکثراً زیر لحاف میمیرند. مادرم سه صد بیت را مخته کرده بود. من اما، خیلی دیر، یعنی سالها بعد، صدای عمیق و کوتاه او را شنیده بودم و نالههای همۀ زنانی را که از نزدیک به یک قرن پیش در ارزگان و در پای منارههای صبور قلعۀ شیرو بیگ بیصدا و خاموش مرده بودند.» (ص ۱۵)
سالها پیش روزی که شالمبیگ پدری پدر بزرگ میرجان را به دار کشیده بودند، پدر مندوخان حاکم کندلو او را از مردن نجات داده بود. از آن پس شالمبیگ تا زنده بود، زمینهایش را بری خان کوچی شخم زده بود و این رسم همینگونه باقی مانده بود تا رسیده بود به پدر میرجان؛ نجف بیگ.
«اکنون از سالها بدینسو نجف بیگ، پدرم، روی املاک نیاکانش برای مندوخان کار میکرد. زمینهای پدرانش را از نزد مندوخان به اجازه گرفته بود. معامله بلافاصله پس از هجوم مردان مسلح خروت بر کندلو فیصله شده بود. میگویند، نزدیک بوده به امر حکومت مرکزی شالمبیگ بر دار بغاوت آویزان شود، اما مندوخان در بدل تمامی زمینهای کندلو زندهگی شالمبیگ را برایش خریده بود.» (ص ۱۹)
سید ابوطالب مظفری این شاعر بزرگ نیز وضعیتی زجرآور آن روزهای ارزگان را در شعر «تنباکوی تلخ وطنی»اش به خوبی بیان کرده است. گاهی اوقات حیرت میکنم که یک اتفاق، یک رخداد، یک رنج و یک تصویر چطور میتواند در قلم دو نفر همزمان و یکسان جاری شود. یکی در شعر و دیگری در رمان. در هرحالت مهم نیست، مهم این است که یکی باید روایت کند. روایتگر اگر دو باشد، چه بسا بهتر از یک نفر.
«پدرم سالها روی زمینی دهقانی میکرد
که از آن او بود و از آن او نبود
پدرم کنار قبر پدرکلانش
برای اربابان فاتح کار میکرد
و سنگ نوشتههای قبرستان اجدادی من
جمله به پارسی دری بود
زبانی که مهاجرین پیشاوری به آن خوانا و
نویسا نبودند
مادرم سالی دوبار «دبهها» را میانباشت
از روغن زرد باغچاری
سبدها را از «قروت» مرغوب
و جوالها را از گندم بهاری
و بعد اربابزاده میآمد و با اخم و تخم آنها را
به گدام خانهاش میبرد
خستگی در تن مادر می ماند
چنانکه گرسنگی در چشمهای ما.»
(تنباکوی تلخ وطنی، سید ابوطالب مظفزی)
از فرازهای دیگری گمنامی باهم بودن نه چندان مسالمتآمیز شیعهها در کندلو است. بختیاری به گونه اعتراضآمیزی جدالهای پیدا و پنهان این دو گروه مذهبی را آشکار میکند. در حقیقت فرار او او از کندلو به اصفهان نمادی فرار گروهی است که در اقلیت قرار دارند. همانطوری که مقاومت پدر میرجان در برابر ظلم و کشته شدن آن، نماد تمام آن مردمانیست که در ارزگان تار و مار شدند. یا به راحتی میتوان کشته شدن گوربزخان بهخاطر بو کشیدن ادرار معشوق را نمادی از سرکوب عشق به زن و زنانگی دانست و تعیین کردن مجازات سنگینتر از سنگسار، یعنی چهار پلاق به پای اسپان بسته شدن و پاره شدن زنی شربت گل را نیز میتوان نمادی از زن ستیزی پنداشت.
حکایت وادی کندلو در ارزگان، در عینحال نشان دادن رویدادهای تاریخی و لشکرکشی فرهادخان به ارزگان و سرزمینهای هزارهنشین به منظور ملحق ساختن آن به قلمرو امیر عبدالرحمن است. نویسنده آگاهانه در رمان از تنشها و شکایتهای که اهل تشیع نسبت بر امیران و امیرزادهگان پشتون دارند، حکایتی مستقیم نمیکند، جاجایی از آنها با ابهام سخن میگوید. در نامهیی که از اصفهان خطاب به پدرش می-نویسد، نگران نمازهای مندوخان، خان کندلو است که هشتاد سال تمام روی زمینهای غصب شده نماز میخواند.
«به مندوخان بگویید، ما نمیخواهیم کسی یا کسانی بر سنگ لحد امیر آهنین شلاق بکوبد و بر منار یابود ضیاّالملت والدین رمیجمره روند، هرچقدر که دلشان میخواهند، خنجر عبدالقدوس خان را با خون و شیر پستان زنان دیزنگی آب دهند. کسی نیامده ادعا کند که استخوان پدران ما را از بالا دشت، چهار شینیه، دهراود، ساغر، چوره، تیرین، زمین داور و وادیهای حاصل خیر ارزگان جنوبی باز پس دهید، بلکه من بدین وسیله برمندوخان حجت اتمام میدارم که فقط و فقط بر این هشتاد سال دینداریشان تجدید نظر کنند. من عمیقاً نگران نمازهای یومیۀ آنان هستم. آخر بر روی زمین غصب که نمیشود فرایض دین را ادا کرد. مسجد بنا نهاد و نماز خواند.» (ص ۸۶-۸۷)
میرجان وقتی که با مرجان، زن زندهگیاش آشنا میشود، اصلاً خبر ندارد که وی همان «کتوری» دختر مندوخان است. بناءً هر دو عاشق هم شده و روزهای زیادی را با هم سپری میکنند. با همۀ اینها هر دو یک درد و یک حرف دارند؛ قلعۀ شیرو بیگ، کندلو و ارزگان.
«هرقدر که رابطه ما بیشتر جان میگرفت، همان اندازه ارزگان میان صحبتهای من و مرجان حضوری بیشتری مییافت. هفته بعد هر روز همدیگر را میدیدیم و بدون استثنا او هر بار از من میخواست از ارزگان و کندلو بگویم.» (ص ۱۷۸)
با آنکه با اتفاقات قبلی و شغل روزنامهنگاری در کابل باورهایش به دین کمتر شده بود، اما این مرجان بود که تمام باورهایش را متزلزل کرده و فروریختانده بود.
«اکنون راهم بلاواسطه به سوی یک زن بازگشوده بودم. تکرار میکنم یک زن، نه عفریته ملعون و نه مریم مقدس. یک زن؛ انسان، مرجان.» (ص ۱۷۸)
میرجان آخرین قلهیی بیایمانی را در آغوش مرجان فتح میکند و در آخر چنین نتیجه میگیرد: «ما از زنان بودهایم و باید به سوی آنان بازگردیم.» (ص ۱۷۵)
میتوان گفت، این رمان نقطه عطفی برای رمان نویسی در افغانستان به شمار میرود. ما در این رمان با نویسنده جدی، خلاق و متفاوت روبهرو هستیم که روایت شگفت از وضعیتی معاصر انسان افغانستانی به دست میدهد.
Comments are closed.