گزارشگر:رسول عبدی/ شنبه 9 جدی 1396 - ۰۸ جدی ۱۳۹۶
بر خلاف تصور ما از عارفان و صوفیان که انسانهای ملایم، مهربان و با مدارا هستند؛ محمد بن علی بن ملکداد، صوفیِ شوریدهحالِ تبریزی که از عشق از چشمانش میبارید، عاشقپیشهیی بود با زبانی تیز و برنده؛ منتقدی بیرحم که روح اعتراض و تهدید در برابر نابسامانیهای زمان خودش بود. به هیچکس رحم نمیکرد، لباس از تن حکام مستبد، فقها و زاهدان ریاکار و پُر ادعا میکشید و همه را عریان میکرد.
این انسان بیرحم ولی بیریا، کاری با مولانا کرد که هیچ ساحر و جادوگری با هیچ موجودی نکرده و نخواهد کرد. هرچند بیگانهگان از عشق، او را ساحر و جادوگر خطاب کردند، چون آنها قدرت عشق را نه دیده بودند و نه هم چشیده بودند. او را شمس گفتند، تابندۀ نور و آتش عشق، عشقی که سرزمین سرد و تاریک مولانا را گرما و و نور بخشید، آتش عشق در او شعلهور کرد و او را اسطورۀ دو عالم ساخت:
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایۀ شمسم چو قمر مشهورم
(مولانا)
هر چند او را مرید ابوبکر سلهباف و به روایتی دیگر، از درویشان رکنالدین سجاسی عنوان میکنند، ولی خودش بدین باور است که او به نیروی بالاتر از این رابطههای تصنعی باور دارد: «هر کس از شیخ خود حرف میزنند، ولی ما از آنانیم که در عالم رویا، شخص پیغبر، خرقه برما پوشانیده است و این نه از آن خرقههایی است که که در یکی دو روز کهنهگی پزیرد، زیرا این خرقه صحبت استند صحبتی که در فهم بگنجد و نه به دیروز و امروز و فردا محدود میشود، مگر عشق به دیروز و امروز چه کاری دارد.»
زبان شمس، زبان طعنه و طنز بود، کوبنده و بیرحم، از فقها گرفته تا عارفان، متکلمان و فیلسوفانِ مشهور کمتر کسی را سراغ داریم که از تیغ انتقادش جان سالم بهدر برده باشد. چنانچه در مورد بزرگترین عارف زمان خود، محیالدین ابن عربی میگوید: «شیخ محمد ابن عربی انسان درستی بود و یکی از مردان حق به شمار میرفت، اما با اصل متابعت آشنایی نداشت. در هر حال من، از او فیضها بردم، اما با فیوض شما مولانا شباهتی ندارد.» وقتی سخنان عین القضات را میشنید میگفت: از سخنانش یخ میبارد!
آنچه در مقالاتش میبینیم، ادبیات خشم است، ادبیاتی گاهی به دشنامنامه میماند تا سخنان عرفانی، البته چنین زبانی را در برابر کسانی استفاده میکرد که از انسانیت بویی نبردند و عشق را به زنجیر حرص و طمع خویش به اسارت گرفته بودند: «آن یکی، بر درویشان تکبر میکند و عداوت میکند که: ما علمها داریم و بزرگیها، جاه و جامهگیییشان را نیست. ای خاک بر سرش، با آن صد هزار علم و دفترش. میگوید: شاگردان دارم و محبان. ای خاک بر سر او و مریدانش، یخ پارهیی با یخ پارهیی دوستی میکند؟! یخدانی با یخدانی عشقبازی میکند؟! چندان که گوش میدارم و چشم میدارم از ایشان «اثر زندهگی» یا نفس زندهگی نمیآید…»
سخنانش یک قطعنامۀ اعتراض است. او یکتنه نقش اپوزیسیون را در مقابل قدرت مطلقۀ فقاهت و خلافت ایفا میکند. او بر خلاف روح زمانهاش، کمتر سر تسلیم دارد، به رسم، نهاد، سنت، قدرت و… سر تعظیم و تسلیم فرو نمینهد. او بیشتر میتازد، میخروشد و کمتر میپذیرد و تسلیم میشود!
خشم و خروش شمس بر انسانهای ضعیف، ولی پُر مدعا است، انسانهای زبونی که خویشتن خویش را ارزان میفروشند، شمس زبونخواه نبود، انسان شدیداً کمالگرا بود و هیچگاه به اندک قناعت نداشت و کسانی که به اندک مست میشدند، خرده میگرفت، او هرگز انسان را ناتوان و خار نمیپسندید، او کمتر با انسانهای تهی مغز و پُر ادعا سر سازگاری داشت. از مردمان زمانهاش دوری میجست، هیچ جا آرام نمیگرفت، گویا این هستی بر او تنگی میکند و به همین خاطر او را شمس پرنده میگفتند: «مرا در این عالم با عوام هیچ کاری نیست، برای ایشان نیامدهام، من شیخ را میگیرم و مؤاخذه میکنم، نه مرید را، آنگه نه هر شیخ را، شیخ کامل را.»
شمس تبریزی از که از پیشروان انسانگرایی نیز بود، اهل ناز کردن نبود، تازیانه در دست داشت و پیکر خرامیدۀ انسان میکوبید تا او را از خواب و رویاهای بیهوده بیدار کند: «همهچیز فدای انسان باد و انسان فدای خودش، مگر خدا هرگز گفته که ما آسمانها و عرش را والاتر از انسان آفریدیم…؟
اگر به عرش برآیی و یا در اعماق زمین راه یابی، ترا مرتبتی نیست به دل ره یاب و یا با صاحبدلی مونس باش، همهگی حرفهای پیامبران به همین راهیابی به دل خلاصه میشوند، وقتی که انسان خود را یافت، همهچیز را یافته است…»
برای بسیاری، از جمله انسانهای ریاکار، دغلباز و… او همچون خارِ چشم بوده و است. به همین منظور است که کمتر در عالم عرفان از او سخن به میان میآید و تهمتها و برچسبها بر او روا داشته میشود، شمس از آن دست انسانهای خودپنهان است، آنانی که نظر به شرایط نابسامان زمانش، نمیخواهد یا نمیتوانند همۀ آنچه که هست را رو کند، هرازگاهی چیزی از زبانش شعله میکشد، محرمان را گرم میکند و نااهلان را میسوزاند و اگر همۀ آنچه هست را رو کند، چه خواهد شد؟: «اگر آنچه در باطن من است، ظاهر شود، تمام عالم یکرنگ میشود، شمشیر هم نخواهد بود و خشم هم، مگر ارادۀ خدا نرفته است که دنیا را به یکرنگ در نمیآورد.»
Comments are closed.