احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





در نسبتِ نسبت‌ها (دانایی، معنا و حقیـقت)

گزارشگر:یعقوب یسـنا - ۰۴ جوزا ۱۳۹۸

بخش چهارم/

mandegarاز دانایی تا سوگواری برای معنا
پرسش این‌جاست ‌که از زبان و متن، معنا می‌خواهیم؛ اما من از شما می‌پرسم «معنا چرا؟/ چرا معنا؟» همین‌ که درگیر بازی‌‌ها استید، خود این درگیری مناسباتِ معنایی ایجاد می‌کند. از نگرانی دربارۀ معنا بی‌نیاز باشید؛ اما این بی‌نیاز بودن مانند این است ‌که به کسی بنا به دریافت اپیکور «تا ما هستیم مرگ نیست…» بگوییم پس نگران مرگ نباش، چون تا وجود داری مرگ نیست؛ وقتی که مرگ اتفاق می‌افتد، دیگر تو نیستی که سایۀ سنگین مرگ را احساس کنی؛ پس بهتر است ‌که نگرانش نباشی (اگرچه این سخن اپیکور به‌نوعی گریز از مرگ‌اندیشی و مرگ‌ورزی است). اما نمی‌شود نگران مرگ نبود؛ حق با شماست ‌که نگران معنایید.
شاید مرگ و معنا و نگرانی‌ها دربارۀ مرگ و معنا مانندِ هم اند. شانه بالاانداختن دربارۀ معنا مانند شانه بالا انداختن دربارۀ مرگ‌ یا مرگ‌اندیشی است. انسان گرفتار سرنوشتِ معنااندیشی و مرگ‌اندیشی است. حق دارید معنا بخواهید، برای این‌که ما موجودی عجیب استیم؛ چیزها را کج و جهت‌دار (جهت‎داری‌هایی‌ که به جهت‌های نامعلوم می‌روند) می‌بینیم.
اگر غیر از انسان، جانوران زمینی دیگر می‌بودیم، چیزها را چندان کج و جهت‌دار نمی‌دیدیم؛ هرچیز در ما انگیزش مشخص و ثابت ایجاد می‌کرد و پاسخ ما نیز به این انگیزش ثابت، کنشِ ثابت و مشخص بود. اما انسان‌شدن، جهشی سافت‌ویری نسبت به جانواران زمینی دیگر است. این جهش سافتی، مشخص است ‌که در عصب و مغز ما اتفاق افتاده ‌است. مغز ما نتیجۀ جهش‌هایی است ‌که یک دستگاهِ بیولوژیک به یک دستگاهِ پیچیدۀ سافت‌ویری دست یافته ‌است.
اگرچه من عصب‌شناس و مغزشناس نیستم اما مغز را یک دستگاهِ سافتی بیولوژیک می‌دانم. این سافت پیچیدۀ مغزی ما است‌ که چیزها را آن چنان‌که هست نه، بلکه آن چنان‌که سافت مغزی ما به آن‌ها جهت و مناسبت فرمیک می‌دهد، می‌بینیم و درک می‌کنیم؛ در نتیجه، دانایی‌های پیچیده-پیوسته تولید می‌کنیم. این سافت‌گفتن به معنای تقلیل‌دادن انسان به سایبر و ماشین نیست، بلکه برقراری مناسبت تمثیلی و استعاری است؛ این‌که مغز انسان، سافتی است پیچیده-پیوسته بین امر جاندار و بی‌جان، بین امر زنده و مرده، بین دانایی و نادانی، بین آگاهی و ناآگاهی، بین خودآگاهی و ناخودآگاهی، بین انسان و جهان و… .
به تأکید می‌خواهیم بدانیم «معنا چرا؟/ چرا معنا؟» حتا در حد نگرانی؛ زیرا معنا نگرانی ما از امر غایی است. اما در این جستار، نگاه به معنا غایت‌مدار نه بلکه مناسبت‌مدار خواهد بود. مناسبات جهت‌دار به جهت‌هایی اگر کاملاً نامعلوم نتوانیم بگوییم، می‌توانیم جهت‌های نامشخص بگوییم. بنابراین معنا به درک کژ و جهت‌دار ما شکل می‌گیرد که بی‌مناسبت به درک هستی‌شناسانۀ فقدان نیست.
بازی را به یاد داشته باشیم! از مناسبات زبان با جهان، از مناسبات زبان و متن بیرون نمی‌رویم؛ نمی‌توانیم بیرون شویم، جایی نداریم؛ موقعیت ما موقعیت درون‌زبانی و درون‌متنی است؛ از همین در وسط‌بودن، از همین در درون‌بوده‌گی سخن می‌گوییم، بهتر که بگوییم سخن‌ورزی می‌کنیم.
نسبت ما با جهان، نسبتی زبانی است، نسبت ما با زبان نسبتی متنی است. زبان در جهش‌هایی‌که دارد به چندین لایۀ جهشی دست می‌یابد: لایۀ گفتار، شعر، روایت و انواع سخن‌ورزی‌ها… تا می‌رسد به نوشتار، و با نوشتار در متن یا متن‌ها وحدت پیدا می‌کند (منظور از وحدت تقلیل نه بلکه منظور از وحدت، کثرت بالفعلِ بالقوه است…). اما زبان، رابطۀ ما را با جهان دچار کژتابی می‌کند؛ این کژتابی از هنگامی آغاز می‌شود که واژه‌ها را به جای چیزها به کار می‌گیریم. موقعی‌که می‌گوییم «سنگ»، این سنگ چیست؟ یک شی‌ء در جهان واقع است، یک دال است ‌که مصداقی دارد، یک دال است که مدلول یا مدلول‌‌هایی دارد، یک نشانه است در تفاوت با نشانه‌های دیگر، یا یک دال است در تفاوت با دال‌های دیگر؟ و… .
اما اگر معنای این واژه (سنگ) را بخواهیم، شاید بگویم «سخت». می‌توانیم بپرسیم سخت چیست. می‌گوییم سخت «چیزی که نرم نیست». نرم چیست؟… هنگامی‌ که از معنا می‌پرسیم به‌طور خودکار وارد عرصۀ زبان می‌شویم؛ زبان، عرصۀ معنا و معناورزی است. جهان، بیرون از زبان معنایی ندارد، شاید این توقع را داریم که زبان وسیله‌یی برای نزدیکی ما با جهان است؛ برای کشف معنای جهان، برای برقراری ارتباط ما با جهان و… اما چرا این وسیله (زبان) بین ما و جهان وجود داشته باشد؟ ما که در جهان قرار داریم، پس چرا وسیله‌یی برای برقراری ارتباط ما، برای نزدیکی ما با جهان، برای کشف حقیقت و معنای جهان در بین باشد؟ می‌توان گفت جهان بی‌مناسبت زبان معنا ندارد؛ معنا و پرسش از معنا درون دستگاهِ زبان اتفاق می‌افتد و برای یافتن معنا درگیر رجعت یا بی‌نهایت رجعت در مناسبات زبان می‌شویم.
زبان نزدیکی و رابطۀ ما را با جهان دچار کژ‌تابی می‌ک‌ند، با این کژ‌تابی؛ رابطۀ ما با چیزهای جهان، رابطۀ یک به یک و سر راست نیست؛ زیرا زبان رابطۀ ما را با چیزهای جهان، بنا به فرم‌بخشی خود از چیزها و جهان، جهت‌دار می‌کند. این جهت‌داری تا به جهان و چیزها رجعت کند، به درون خود زبان و به تداعی‌ها و یادآوری‌های زبان رجعت می‌کند؛ دارای معنا می‌شود.
ما با زبان تا دربارۀ جهان صحبت کنیم، دربارۀ خود زبان (فرازبان) صحبت می‌کنیم. این صحبت ما تا به جهان رجعت کند، چیزی به جهان بیفزاید یا امری را در جهان آشکار کند، به توسعۀ خود زبان و امکان زبان-ورزی بیشتر می‌انجامد. هرچه امکان زبان‌ورزی بیشتر می‌شود، به همان اندازه ما به سخن‌ورزی‌ها در درون زبان پرتاب می‌شویم و از جهان دور می‌‌شویم. این دورشده‌گی ارتباط ما را با جهان به تعلیق درمی‌آرد. ما این تعلیق‌یافته‌گی را درنمی‌یابیم چون دل‌خوشی‌یی فریبنده داریم که این دل‌خوشی زبان است. زبان با فریبایی‌یی ‌که دارد، این فریبایی چنان ما را درگیر می‌کند که نمی‌دانیم ما در وسط زبان قرار داریم و بیش‌ترین سخنی را که می‌گوییم، سخن‌ورزی دربارۀ خود زبان است نه دربارۀ جهان.
اگر از حقیقت نگذریم، جهان بدون زبان قابل توصیف و قابل روایت ‌شدن نیست؛ اما این روایت و توصیف‌شدن تا به جهان رجعت کند بیشتر به خود زبان رجعت می‌کند، زبان به نوعی توصیف و روایت می‌شود(شاید آنچه را جهان می‌گوییم یک دستگاهِ زبانی باشد!)
درصورتی ‌که جهان را تصرف می‌توانستیم و با تصرف جهان، ارتباط مستقیم با جهان برقرار می‌کردیم؛ به وسیله‌یی نیاز نداشتیم تا بین ما و جهان قرار بگیرد. بنابراین فقدانی بین ما و جهان وجود دارد. این فقدان باعث می‌شود ما جهان را تصرف نتوانیم و حتا با جهان ارتباطی بدون وسیله برقرار نتوانیم. فقدانِ بین ما و جهان به وجود و حضور زبان می انجامد. با حضور زبان، انگار ما این فقدان را کنار می‌زنیم و جهان را تصرف می‌کنیم؛ درحالی‌که این تصرف، تصرف جهانی است که ما آن را توسط زبان خلق کرده‌ایم. این جهان، سافت و نرم‌ابزار (فرازبان) یا حتا سایبر جهان است که پیامد زبانی است.
ما این پیامد زبانی را نیز تصرف نمی‌‌توانیم. تنها میل تصرف ما را اغوا می‌کند؛ انگار به ارگاسم مجازی تصرف می‌رسیم و می‌گوییم این جهان ما است و ما در این جهان زنده‌گی می‌کنیم و… اما این ارگاسم دوام نمی‌آرد، سرخورده‌گی را در پی دارد؛ این سرخورده‌گی به‌شدت میل‌ها می‌انجامد، میل‌هایی با گرایش‌های متفاوت و رجعت‌های انگیزشی نامشخص… .
زبان با این وسیله قرارگیری، فقدان بین ما و جهان را از بین نمی‌برد بلکه کتمان می‌کند، به ما دل‌خوشی و رغبت نسبتاً سرخوشانه با جهان خلق می‌کند؛ نسبت به جهان احساس تصرف و سلطه پیدا می‌کنیم. اما این احساس تصرف، بازی‌یی بیش نیست؛ بازی‌یی‌که بین ما و زبان اتفاق می‌افتد. این بازی بین زبان و انسان چنان توسعه پیدا می‌کند که حقیقت‌های خود را خلق می‌کند. با این خلق حقیقت، وجود امری واقعِ فاقد پیش‌داوری یا امری واقعی، که توسط زبان فرم‌داده نشده ‌باشد و به بازی زبان درنیامده‌ باشد؛ اگر وجود نیز داشته‌ باشد، روایت‌شدنی نیست؛ چون امر واقع که روایت‌شدنی شده ‌باشد بایستی وارد بازی زبان شده ‌باشد و بر آن امر، دانایی زبان بار شده ‌باشد. دانایی زبان، امر واقع را در غیبت قرار می‌دهد؛ دانایی امر واقع را در روایت به ما پیشکش می‌کند.
زبان با کتمان فقدان بین ما و جهان، ما را از نگرانی این فقدان بی‌خیال می‌کند، خود را به عنوان جهان به ما عرضه می‌کند. با این عرضه‌ زبان به عنوان جهان، جهان و چیزها به عنوان امر واقع در غیبت قرار می‌گیرند. در غیبت جهان دربارۀ جهان صحبت می‌کنیم؛ این صحبت بی‌آنکه بدانیم دربارۀ جهان نه بلکه دربارۀ زبان به‌عنوان یک امکان است؛ امکانی‌که ما را تصرف کرده ‌است (امکان مانند پول، البته به مراتب توسعه‌یافته‌تر و پیچیده‌تر از امکان پولی).
اما به این تصرف پی نمی‌بریم؛ به این تصوریم که زبان ابزار مطمینِ ساختۀ ما (فرستاده‌شده به ما) است‌ که با آن با جهان ارتباط برقرار می‌کنیم. این ارتباط به تصرف و سلطۀ ما بر جهان می انجامد؛ درحالی‌که زبان جهان را در غیبت قرار داده‌ و خود را به ما عرضه کرده ‌است؛ چنان‌که پول، چیزها و اشیا را در غیبت قرار می‌دهد. زبان جهان نه، قیمت جهان است؛ اگرچه این قیمت از مناسبت دوسویه بین جهان و زبان ایجاد می‌شود که در نتیجه، با فراموشی جهان، قیمت به زبان تعلق می‌گیرد و ما با خودِ زبان درگیر می‌شویم؛ زبان مناسبات ما را تعیین می‌کند.
معنا در مرحلۀ نخست از مناسبت بین جهان و زبان ایجاد می‌شود. می‌دانیم که فاصله بین مناسبت زبان و جهان وجود دارد؛ بنا به عدم ثبات مناسبت بین زبان و جهان، فاصله بین زبان و جهان ثابت نیست. زبان برای پُرکردن و کتمان این فاصله، معنا را به وجود آورده ‌است، اما هرچه زبان بیشتر برای پُرکردنِ فاصله بین زبان و جهان و انسان می‌کوشد به دورشدن‌اش از جهان، و به توسعۀ زبان می‌انجامد؛ این توسعه‌یافته‌گی زبان، جهان را در غیبت قرار می‌دهد، و معنا تا فاصلۀ بین جهان و زبان را برطرف کند، بی‌خیال از برطرف کردن این فاصله، معنا به درون زبان و به مناسبات درون‌زبانی رجعت می‌کند.
پرسش ما از معنا پرسش از حقیقت، غایت، دلالت، وجود چیز و… است اما پاسخ به پرسش از معنا، پاسخ زبانی را در پی دارد؛ زیرا حقیقت، غایت و… رویدادهای زبانی استند، و با زبان روایت‌شدنی استند که بیرون از روایت قابل فهم نیستند. هرچه بیشتر از معنا بپرسیم به همان اندازه وارد عرصۀ تعلیق‌انداز و تعویق‌انداز می‌شویم برای این‌که پرسش از معنا پرسش از غیبت است، و معنا استوار بر درکِ امر غایب است.
بنابراین هرچه از معنا می‌پرسیم همان‌قدر دچار عرصه‌های امر غایب می‌شویم. اگر بخواهیم بپرسیم «جهان چیست؟»، پاسخ این نیست‌ که از دست ما بگیرند و ببرند بیرون از اتاق؛ بیرون را به ما نشان بدهند که این جهان است، زیرا ما با پرسش «جهان چیست؟» از مدلول یک دال که «جهان» باشد پرسیده‌ایم. این مدلول از قبل، جهان واقع را در غیبت قرار داده است، یا حتا می‌توان گفت «واقعیت جهان» می‌تواند مورد شک باشد؛ برای این‌که اگر بیرون یا طبیعت که ما در درون آن قرار داریم جهان باشد، چرا از معنای جهان بپرسیم؟ ما داریم از یک مُثُل یا ایده می‌پرسیم که مدلولِ یک دال است و این دال «جهان» است اما مدلول آن مشخص نیست؛ پی‌هم در غیبت قرار می‌گیرد. زیرا پاسخ مدلول «جهان» باز ما را به واژه و دال دیگر رجعت می‌دهد که این دال، تصورهای مدلولی خود را دارد.
اگر بگوییم جهان معنا می‌دهد دنیا؛ با گفتن دنیا، واژۀ جهان و مدلول آن دچار تعلیق می‌شود تا این‌که در غیبت قرار می گیرد. زیرا ما درگیر مدلول‌ها و دال‌های دیگر می‌شویم که با «دنیا» ارتباط دارد. می‌گوییم دنیا یعنی عالم مادی و پست؛ دنیا نیز رفت به تعلیق. ما با چند دال دیگر روبه‌رو می‌شویم: «عالم، مادی، پست». باید با این دال‌ها حساب خود را پاک کنیم. اما این حساب، پاک‌شدنی نیست؛ قبلی‌ها دچار غیبت می‌شوند و فعلی‌ها به تعلیق درمی‌آیند؛ معنا همچنان در دال‌های دیگر به تعویق می‌افتد.
این توالی وحشت‌انگیزناک است، به رنگین‌کمانی می‌ماند که انگار می‌توانیم به آن برسیم اما همین‌ که نزدیک می‌شویم؛ رنگین‌کمان دورتر می‌شود، رسیدن به تعویق می‌افتد… انگار در یک ساختمان تو در توی معاصر با طراحی پست‌مدرن قرار داریم؛ مسیرها چنان زیاد و تو در تو است ‌که منطق و فهمِ «رسیدن» را دچار سرگردانی می‌کند!…

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.