احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۸ جوزا ۱۳۹۸
وقتی خواستم به دنبال معنی کلمۀ «کتاب» باشم، فکر کردم که کارِ سادهیی را به عهده گرفتهام! اما وقتی دو روزِ تمام در گوگل کلمۀ کتاب و کتابخوانی را جستوجو کردم، آنهم به اُمید یافتنِ چند تعریف مناسب، نهتنها هیچ نیافتم، بلکه تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقیده ندارم که جستوجوگرِ گوگل بدون نقص عمل میکند، اما به هر حال یک جستوجو¬گرِ قوی و مهم است و میبایست مرا در یافتن دو یا سه تعریف در مورد کتاب کمک میکرد؛ اما اینکه بعد از مدتی جستوجو راه به جایی نبردم، به این معنیست که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.
راستی چرا؟ چرا در لابهلای حوادث، رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتابخوانی» به اندازۀ یک ستون از کُلِ روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار کتابخوانیِ مردمِ ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و کمکاری رسانههای ما باشد؛ رسانههایی که در امر آموزش همهگانی نقش مهم و مسؤولیت بزرگی را برعهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهیی دوستداشتنی بود و یادمان دادهاند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها در حد یک شعار در ذهنهایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما دربارۀ کتاب پرسید، جملهیی هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم. ولی واقعیت این است که همۀ ما در حقِ این «دوست» کوتاهی کردهایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه کوتاهیهای گذشتۀ خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
در اینجا سعی شده است که با انتخاب گزیدههایی متفاوت و زیبا از آثار نویسندهگان بزرگ، شما با این آثار آشنا شوید. شاید اینگونه گامِ کوچکی در جهت آشتی با «یار مهربان»ِ کودکیمان برداشته باشیم.
***
اورسولا گفت: ما از اینجا نمیرویم، همینجا میمانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شدهایم.
خوزه گفت: اما هنوز مُردهای در اینجا نداریم؛ وقتی کسی مُردهای زیرخاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.
اورسولا با لحنی آرام و مصمم گفت: اگر قرار باشد من بمیرم تا بقیه در اینجا بمانند، خواهم مُرد…
صد سال تنهایی | گابریل گارسیا مارکز | مترجم: بهمن فرزانه
در خاکسپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضیشان حتا مرا خوب نمیشناختند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیدهای وقتی دیگران میمیرند چرا مردم جمع میشوند؟ چرا احساس میکنند باید این کار را بکنند؟
برای اینکه جانِ آدمیزاد، در عمق وجودش میداند که همۀ زندهگیها همدیگر را قطع میکنند. اینکه مرگ فقط یکی را نمیبرد؛ وقتی مرگ کسی را میبرد، شخص دیگری را نمیبرد. در فاصلۀ کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندهگی خیلیها عوض میشود. میگویی باید تو به جای من میمردی. ولی در طول زندهگیام روی زمین، انسانهایی هم به جای من مردهاند. هر روز این اتفاق میافتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو میزند، یا هواپیمایی سقوط میکند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض میشود و تو نمیشوی. فکر میکنیم این چیزها تصادفی است؛ ولی برای همۀشان تعادل وجود دارد. یکی میپژمرد؛ دیگری رشدونمو میکند. تولد و مرگ بخشی از یک کُل است.
در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند | میچ آلبوم | مترجم: پاملا یوخانیان
… به نظر من آنچه دربارۀ صفا و زیبایی چهرۀ آدمی میگویند، به لبخند او بستهگی دارد. اگر لبخند چهرهیی را زیباتر کند، آن چهره زیباست. و اگر لبخند در چهرهیی اثر نگذارد، آن چهره صفا و زیبایی ندارد، اما اگر لبخند صورتِ کسی را بدریخت و بدآمدنی کند، آن صورت از اصل زشت است…!
کودکی و نوجوانی | لئو تولستوی | مترجم: محمد مجلسی
در دنیای مدرن و با بالا رفتن سطح آموزش در سایۀ این تفکرِ نادرست که سواد و آگاهی الزلماً رفاه و فرهنگ عمومی را در پی خواهد داشت، بیشعورهای بیشتری تولید و به بهرهبرداری رسیدهاند. تنها کافیست نگاهی گذرا به ایدیولوگها و نظریهپردازان و حتا آدمکشهایی که از بطن دانشگاههای معتبر جهان رشد یافتهاند و آمار قربانیانِ آنها بیندازیم تا صدقِ این مدعا ثابت شود. بله… دنیا به کام بیشعورهاست و گویی سالهاست که بیشعورهای جهان متحد شدهاند!
بیشعوری | خاویر کرمنت | مترجم: محمود فرجامی
شاید، شاید که ما نیز عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهایم.
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشناییهاست!
هیچ پایانی بهراستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته است.
چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد.
بار دیگر، شهری که دوست میداشتم | نادر ابراهیمی
آدم وقتی جوان است، به پیری جورِ دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری حالت عجیبوغریبی است که به اندازۀ صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد، میبیند هنوز همان دخترکِ پانزدهساله است که مویهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بارِ خاطرههاست که روی دوشِ آدم سنگینی میکند.
چهلسالهگی | ناهید طباطبایی
اینطور بارم آورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بربخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد، از دشمن که مبادا برآشوبد و به سراغم بیاید.
یکی میگفت: منه درمیان راز با کسی که جاسوس همکاسه دیدم بسی
یکی میگفت: مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی
یکی میگفت: سنگ بر بادۀ حصار مزن که بود از حصار سنگ آید
و…
راحتتان کنم، همهاش نصیحت بود، همهاش نهی، هیچکس هم نگفت چهکار باید کرد. یکی هم که از دستش در رفت گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن – پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار» و بالاخره نگفت چه کار. اینطور بود که هیچ چیز یاد نگرفتم از جمله مقاومت کردن را.
همنوایی شبانه ارکستر چوبها | رضا قاسمی
چیزی از دهانش بیرون آورد و با تلنگری در شب رهایش کرد. پنجره را بست و گفت: «من آدم حسابیام، از یه خانوادۀ کوفتی آبرومند. همه چی داشتم، پول، موقعیت، کلاس.» به میلر نگاه کرد. «ببینم تو از قضا ممکنه سیگار میگار داشته باشی؟»
جنگل واژگون | جروم دیوید سالینجر | مترجم: بابک تبرایی و سحر ساعی
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهیی فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندهگی آیندۀمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش!
درس من؟! من آزادیام را از دست دادم.
جزء از کل | استیوتولتر | مترجم: پیمان خاکسار
آقای کوینر از پسربچهیی که زار زار گریه میکرد، علت غموغصهاش را پرسید.
پسربچه گفت: من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید و به پسری که دورتر دیده میشد، اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید: مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟
پسربچه با هقهق شدیدتری گفت: چرا.
آقای کوینر درحالیکه با مهربانی او را نوازش میکرد دوباره پرسید: کسی صدایت را نشنید؟
پسربچه هقهقکنان گفت: نه.
آقای کوینر پرسید: نمیتوانی بلندتر فریاد بزنی؟
پسربچه با امیدواری گفت: نه.
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بیواهمه به راهش ادامه داد.
داستانکهای فلسفی | برتولت برشت | مترجم: علی عبداللهی
آنها میخواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما میگویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش میکنند که وسوسه در انزوا خیلی قویتر میشود…!
آئورا | کارلوس فوئنتس | مترجم: عبدالله کوثری
دیشب به خودم گفتم: شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمیآید، از بهاری میآید که فرا میرسد. گیاه به روزهایی که رفته، نمیاندیشد، به روزهایی میاندیشد که میآید. اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد، چرا ما انسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آنچه میخواهیم، دست یابیم؟
نامههای عاشقانۀ یک پیامبر | جبران خلیل جبران | مترجم: آرش حجازی
منبع: مـد و مه
Comments are closed.