احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:یعقوب یسنا - ۲۶ اسد ۱۳۹۸
بخش نخست/
بحثهای مدرن و پستمدرن اساساً بحثهای غربی در فلسفه، اندیشۀ سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و هنری استند که پس از رنسانس مطرح میشوند. بحث پستمدرن در ادامۀ اندیشههای فلسفی مدرن شکل میگیرد. اما در بحث مدرن و پستمدرن این مسأله وجود دارد و مورد بحث اندیشمندان است که پستمدرن را یکی از وضعیتها و اندیشههای مدرن بدانیم یا اینکه پستمدرن را کاملاً یک دورۀ جدید و نسبتاً جدا در نظر بگیریم؛ مانند اینکه سدههای میانه و مدرن را از هم جدا میدانند. این بحث، مسألهدار و نسبتاً پیچیده است. حتا یورگن هابرماس، پستمدرن را به عنوان وضعیت و اندیشهیی قبول ندارد؛ او به این نظر است که جامعۀ غربی هنوز در دورۀ روشنگری و مدرن قرار دارد. اما لیوتار کتاب «وضعیت پستمدرن» را مینویسد.
به تفاوت و چیستی فلسفۀ مدرن و پستمدرن نمیپردازم، با این پیشفرض که خوانندهها تفکیکی از چیستی فلسفۀ مدرن و پستمدرن دارند؛ به بحث مدرن و پستمدرن در شعر فارسی افغانستان میپردازم. بحث مدرنیسم فقط طرح میشود، زیرا بیبحث مدرن نمیتوان به بحث پستمدرن در شعر پرید.
پرسش نخست بحث این است که آیا نظریههای فلسفی-ادبی در ادبیات معاصر افغانستان به درستی مطرح شده است؟ پرسش دوم اینکه آیا بحث شعر پستمدرن را میتوان در شعر افغانستان مطرح کرد و نمونه ارایه کرد؟ اما قرار نیست در بارۀ این دو پرسش پاسخ ارایه شود؛ کوشش بر این است در این دو مورد بحث صورت بگیرد؛ زیرا پیشفرض و مبنای این نوشتار، استوار بر فهم نظری پستمدرن است. به اساس نظریههای پستمدرن، پاسخ نهایی و مطلق و سخنِ آخر نمیتواند وجود داشته باشد.
در صورتی که از نظریههای ادبیِ جدید سخن گفته شود؛ پیش از آن از جریانهای فلسفی معاصر که پس از رنسانس آغاز میشود، باید سخن گفت. زیرا نظریههای ادبی در حقیقت، نسبتهای نظریههای فلسفی دربارۀ چیستی و ماهیت ادبیات استند. نظریههای ادبی میخواهند بگویند مرز ادبیات و غیرادبیات کجاست و چه متنی را میتوان ادبیات نامید.
میخواهم بپرسم جامعۀ ما از نظر مناسبات اندیشههای فلسفی مدرن و از نظر مدرنیت در کجای مناسبات مدرنیت قرار دارد؟ فکر میکنم هنوز مناسبات فکری و ارزشهای فکری-فرهنگی جامعۀ ما پیشامدرن استند. یعنی تفکر غالب اجتماعی و فرهنگی جامعۀ افغانستانی پیشامدرن است. تفکر جهانشناختی کنونیِ ما از تفکر اساطیری و افسانوی پیشامدرن گسست نکرده است و همچنان در مناسبات اساطیری و افسانوی قرار دارد.
با چنین حکمی فکر باید کرد که در مناسبات اجتماعی و فرهنگی افغانستان یا در ادبیات افغانستان چگونه از نظریههای ادبی-فلسفی جدید سخن گفت؟ این حکم را مطلق فکر نکنید و علیه برداشت کلیِ این متن استفاده نکنید. درست است که حکم بیشتر در «صورت» مطلق بیان شده اما منظور مطلقانگاری نیست. به نظرم درست این است؛ نخست شکلگیری جریانهای فلسفی در افغانستان را باید مطرح کرد و بعد، از شکلگیری نظریههای ادبی-فلسفی در ادبیات افغانستان سخن گفت.
فکر کنید تا جریانهای فلسفی شکل نگیرد و به گفتمان تبدیل نشود، چگونه میتوان سخن از نظریههای ادبی گفت؛ زیرا نظریههای ادبی در ادامۀ شکلگیری جریانهای فلسفی شکل میگیرد. اگر از نظریۀ ادبی رمانتسیسم سخن گفته میشود، در واقع باید فلسفۀ رمانتسیسم شکل گرفته باشد. زیرا پشتوانۀ این نظریۀ ادبی، فلسفۀ رمانتسیسم است. همینگونه اگر از نظریۀ ادبی ریالیسم، ناتوریالیسم، اگزیستانسیالیسم، مدرنیسم، پستمدرنیسم و فمینیسم سخن گفته میشود؛ پیش از مطرح کردن این نظریههای ادبی از شکلگیری فلسفۀ آن در فرهنگ و تفکر اجتماعی آن جامعه سخن باید گفت.
اگر کلی از مولفههای فلسفی مدرن سخن گفته شود، این موردها میتواند باشد: عقلگرایی؛ باور فرهنگی زمینی و اینجهانی؛ انسانگرایی؛ مردمسالاری، دموکراسی و لیبرالیسم؛ فردگرایی؛ سکولاریسم؛ سرمایهداری و بازار آزاد؛ روشهای نو در تولید صنعت؛ روشهای نو و کارآمد علمی و غیردینی برای مطالعه و شناخت جهان؛ فنآوریهای ماشینی و صنعتی؛ و بالا رفتن سطح زندهگی مادی از جمله آسایش، بهداشت و خدمات اجتماعی همهگانی.
اگر به جنبههای مادی این مولفهها توجه نداشته باشیم؛ به جنبههای فکری و فرهنگی توجه کنیم: نه عقلگرا شدهایم؛ نه سکولار شدهایم؛ نه باور فرهنگی این جهانی پیدا کردهایم؛ هنوز شناختِ ما از جهان ستوار به آموزههای دینی است؛ فردگرا نیز نشدهایم زیرا قومگراییم؛ و هنوز مردمسالاری و دموکراسی در حکومتداری ما نهادینه نشده است. از نظر جنبۀ مادی نیز ما صنعتی نشدهایم که بتوانیم صنعت تولید کنیم و فناوری ماشینی داشته باشیم؛ صنعت و فناوریهای ماشینییی را از غرب وارد میکنیم که حتا در استفاده و کاربرد آن هنوز مشکل داریم.
متأسفانه بحث جریانهای فلسفی بنا به مولفههایی که یاد شد در افغانستان شکل نگرفته است؛ ما دربارۀ این مولفهها و جریانهای فلسفی در داخل کشور نه ترجمه داریم و نه تألیف. فلسفۀ ریالیسم سوسیالیستی در دورۀ خلق و پرچم جسته و گریخته مطرح شده است، اما در این باره نیز منابع علمیِ بسنده تولید نشده است. بنابراین چگونه از نظریههای ادبی-فلسفی جدید در ادبیات افغانستان سخن بگوییم؟ هنگامی میتوان از فلسفه و نظریهیی در جامعهیی سخن گفت که آن جامعه به اساس ترجمه، تألیف و بازاندیشی دربارۀ فلسفه و نظریهیی، آن فلسفه و نظریه را بومی کرده باشد اما در جامعۀ ما چنین کاری صورت نگرفته است.
اگر قرار باشد از نظریههای ادبی جدید در ادبیات افغانستان سخن گفته شود، نظریۀ دهکدۀ جهانی، ارتباطات سایبری و مجازی و انترنت باید مبنا قرار داده شود و ادعا شود که در جهان امروز بهگونهیی اطلاعات همگانی شده است. اما همهگانی شدن اطلاعات تا اندیشیدن دربارۀ فلسفه و جریانی فکری، بومیکردن آن اندیشه و بازاندیشی دربارۀ اندیشهها تفاوت میکند.
با وصف مطرح بودنِ نظریۀ دهکدۀ جهانی، این نظر را میتوان مطرح کرد: اگر در جامعه و ادبیاتِ ما نظریههای جدید بنا به همهگانیشدنِ اطلاعات و فضای مجازی مطرح شده است؛ تعدادی ادعای آشنایی به این نظریهها را دارند. این آشنایی به معنای فهمیدهشدن این نظریهها نیست. این آشناییها سادهانگارانه است؛ زیرا به فهمِ اندیشمندانه و فلسفی نرسیده است. برای اینکه بحث به درازا نکشد، از طرح نظریههای مدرن میگذرم و به بحث نظریههای پستمدرن میپردازم؛ زیرا محور این بحث بیشتر نظریههای پسامدرنیسم در شعر دهۀ هشتاد افغانستان است.
فلسفۀ پستمدرن جریانهای فلسفییی استند که در کنار فلسفههای مدرن، در تداوم فلسفههای مدرن یا حتا به عنوان دورهیی جدا از دورۀ مدرن میتوانند مطرح باشند، اما استوار بر خاستگاهی که این خاستگاه مدرنیت است. نخستین بار که بحث پسامدرنیسم در ادبیات غرب مطرح شد، بهگونهیی همزمان با نظریۀ پساختارگرایی در دهۀ شصت و هفتاد میلادی بود. از فیلسوفان جریانهای فلسفی پسامدرن میتوان از لیوتار، بودریار، دولوز، دریدا و کسانِ دیگر نام برد.
فلسفههای پستمدرن، مجموعهیی از نظریههای موازی در کنار هم اند، نه نظریهیی واحد و خیلی منسجم و محدود. با اینهم میشود از مولفههایی در پستمدرن سخن گفت که به گونهیی بین نظریههای پستمدرن مشترک استند: نخستین تفاوتی که بین نظریههای مدرن و پستمدرن است، این است که آن جدیت شناختِ قاطعِ علمی و پیشرفتی که در فلسفههای مدرن مطرح است، در فلسفههای پستمدرن مطرح نیست، حتا فلسفههای پستمدرن به این جدیت شناخت قاطع علمی و پیشرفت، نظر تمسخرآمیز دارد. مطلقیت، حقیقت، پاسخ نهایی و سخنیکه کاملاً درست باشد در فلسفههای پستمدرن نمیتواند مطرح باشد. آنچه که حقیقت گفته میشود، در فلسفههای پستمدرن برساختهها و جعلهای بشری استند که فراتر از مناسبات فرهنگی بشری هیچ حقیقتی نمیتواند وجود داشته باشد که درستی و نادرستیهایِ باور به حقیقتهای فرهنگی جامعههای بشری را با آن اندازه گرفت و سنجید؛ این درست است و آن نادرست است.
غیر از این بحثهای نظری کلی؛ شالودهشکنی، واسازی، مرگ مولف، عدم ساختار، عدم رابطۀ دال و مدلول، عدم رابطۀ زبان با واقعیت و ارجاع زبان به جهان بیرون، نسبیتگرایی، عدم قطعیت، عدم قطعیت در معنا، شکلگیری حقیقت و بازیهای زبانی، ادغام ژانرها و قالبها، چندصدایی، ریزوم و بحث چندفرمیک، سوریالیسم و جریان سیال ذهن از جملۀ مولفههای فلسفهها و نظریههای پستمدرن استند. در یک متن پستمدرن، بایستی تعدادی از این مولفهها مطرح باشد که بتوان از متن پستمدرن سخن گفت.
در اروپا نظریههای فلسفی و ادبی خاستگاه اجتماعی، فرهنگی، هنری و بشری دارد؛ زیرا این «ایسم»ها بهصورت معلق در آسمان به وجود نیامده و از آسمان نیز نیفتادهاند. بنابراین بایستی هر نظریه، خاستگاههای اجتماعی، فرهنگی و هنری داشته باشد. فیلسوفان و دانشمندان غربی، رویدادهایی را در معماری، لباس، ادبیات، هنر، رفتار اجتماعی و فرهنگی متوجه شدند که این رویدادها و مناسبات نمیتوانستند به اساس نظریههای مدرن، تأویل، تفسیر و توضیح داده شوند. از درون این بستر و مناسبات بود که نظریههای فلسفی پستمدرن استخراج شدند و شکل گرفتند.
اما در افغانستان حتا تجربۀ مدرن چندان مطرح نیست، چه رسد که تجربۀ پستمدرن مطرح باشد. اگر بحث پستمدرنیسم در ادبیات و شعر افغانستان مطرح میشود؛ بنا به مدارای نظریههای پستمدرنیستی که در نظریههای پستمدرن، هیچ رویدادی مطلقاً ناممکن نمیتواند باشد، مطرح میشود. در ضمن، بحث همهگانیشدن اطلاعات و مناسبات مجازی نیز در نظر گرفته میشود. تأکید میکنم که طرح پستمدرنیسم در ادبیات و شعرِ افغانستان به اساس اینکه پستمدرن و پستمدرنیسم خاستگاه اجتماعی، فرهنگی و هنری داشته باشد؛ اندیشیده و باراندیشه شده باشد، مطرح نمیشود. زیرا نگرانیها و رفتارهای پستمدرن به عنوان اندیشه در جامعه، فرهنگ و ادبیاتِ ما نهادینه نشده است. در فرهنگ ما نگرانیها و رفتارهای پستمدرن قابل درک نیست. اگر بحث شعر یا نظریهیی پستمدرنیسم در شعر و ادبیات ما مطرح است، بحث بر مبنای واقعیت و نمونه نیست؛ بحث بر مبنای ادعا و ذوق است که دربارۀ آن اندیشیده نشده و به اندیشه تبدیل نشده است.
Comments are closed.