احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:کاوه آهنگر - ۰۱ میزان ۱۳۹۸
بخش نخست/
بیخودان الفت را نیست کلفت مردن
مردنی اگر باشد، بیتو زندهگانی هاست
حضرت بیدل
هفتهها بود که نبرد سنگین جریان داشت؛ نبردی بیامان و بیوقفه که در طی آن دشمنان هزاران خمپاره و گلوله بر سنگها و صخرههای دره شلیک کردند تا مبارزین دره را از پا درآورند و اما مبارزین همچو کوهها و صخرههای دره همچنان استوار ایستاده بودند و میرزمیدند و این ایستادهگی خشم خصم دره را بیشتر میساخت و لجاجت آنها را بر افگندن خمپارهها و گلولههای بیشتر، بیشتر مینمود. پس از چندین هفته نبرد و بارش هزاران تُن بمب و آتش، مبارزین دره همه شهید شدند و اما دشمن میپنداشت که آنها هنوز زنده اند، چون چریک جوانی که فرمانده دره بود، زنده بود و همچنان میرزمید.
چریک جسور با تنها تفنگ دست داشتۀ خود در حالی که در استفاده از گلوله سخت امساک میورزید، میجنگید. او تا دشمن را در تیررس خود نمیدید و تا مطمین نمیبود که گلولهاش به خطا نمیرود، شلیک نمینمود و از آنجایی که نشانزن ماهری بود، هرگلولهاش یکی از دژخیمان دشمن را از پا در میآورد.
پس از چندین روز جنگ و گریز این چریک خسته و تنهامانده تصمیم میگیرد تا دره را رها نماید و به ارتفاعات بلند پامیر؛ به بام دنیا برود تا در آنجا تجدید قوا نماید و با مبارین تازه نفس دوباره برای نبردهای بیشتر برگردد. درست چند روز پیش از آغاز حملۀ بنیان برافگن دشمن مبارزین پامیر برای او پیام داده بودند که در انتظار دستورش هستند تا به نزدش بیایند و در نبرد رهایی بخش ملی همراه و همگامش باشند. فرمانده فرصت نکرده بود تا به پیام آنها پاسخ بدهد و اینک پس از این که تمام افرادش شهید گردیده بودند، تصمیم داشت خود را به آنها برساند و به یاری آنها دوباره نبردهای خود را علیه تجاوزگران آغاز نماید.
شب بود، شبی تار و تیره چونان دلهای تیرۀ دشمنان دره، شبی که نه آسمان دیده میشد و نه ستاره و کهکشان؛ تیرهگی و سیاهی بر سراسر دره سایۀ سنگینش را افگنده بود. سیاهی چنان دره را در خود پیچانیده بود که اگر چراغی هم میافروختی، نورش جذب تاریکی و تیرهگی میگردید. چریک خسته در یک چنین شبی تصمیم میگیرد از دره خارج شود و به نزد مبارزینی که در بام دنیا در انتظارش هستند، برود. او که با سنگ سنگ و صخره صخرۀ دره آشنا بود، نیاز به چراغ و روشنایی برای یافتن راه خود نداشت، در تاریکی آرام از میان سنگها و صخره میگذشت و قُلهها را میپیمود. او همچون پلنگهای ارتفاعات پامیر هوشیار و زرنگ، گوش به آواز هر صدایی بود تا مبادا در دام کمین دشمن بیفتد.
پس از مدتها راه پیمودن در حالی که سخت خسته و افسرده بود، در محلی نشست تا اندکی بیاساید. چریک همانگونه که بر زمین نشسته بود بر افق چشم دوخت تا ببیند که آیا طلوع خورشید نزدیک است یا نه. او در انتظار خورشید بود که بدمد و بر دره نور بپراکند تا در گرمی خورشید و روشنایی روز اندکی بیاساید و جسم خسته و سردش را گرم بسازد؛ او هیچگاه در تمام زندهگی چنین مشتاقانه طلوع خورشید را انتظار نکشیده بود و اما از خورشید خبری نبود؛ با آن که چریک می پنداشت که باید بهزودی سرخی صبح را در افق بنگرد، اما هرچه مینگریست، جز تاریکی و سیاهی نمیدید. هیچ نشانهیی از دمیدن خورشید به نظر نمیرسید، چریک به ناچار تصمیم گرفت در انتظار دمیدن خورشید و روشنایی نماند و سفر خویش را در درون تاریکی و سیاهی تا رسیدن به ارتفاعات بلند بام دنیا ادامه دهد، تا هر چه زودتر به نزد مبارزین شجاعی که در انتظارش هستند، برسد.
چریک به راه خود در میان صخرهها و سنگها ادامه داد تا به محلی رسید که خطرناکترین قسمت سفر او بود. او ناگزیر بود از صخرۀ به بزرگی یک کوه عبور کند، بیاد داشت که زمانی که هنوز نوجوان بود، یکبار با پدرش تا این قسمت کوه آمده بود. پدرش که شکارچی ماهری بود، این صخره را برایش نشان داده بود و گفته بود که فقط آهوان چابک کوهی و پلنگ برفی که در کوهساران زندهگی میکنند، میتوانند از این صخره عبور کنند. هیچ انسانی تا حال از این راه عبور نکرده بود و اما در این شب تیره و سیاه تنها راهی که او برای رسیدن به مبارزین خویش داشت، عبور از باریکراه این صخرۀ عظیم و بزرگ بود.
اندکی در کنار صخره درنگ نمود و به ذهن خویش فشار آورد تا بهخاطر بیاورد که آیا مسیر دیگری غیر از باریکراه صخره برای عبور از این قله وجود دارد یا نه؟ اما پژواک صدای پدرش را از اعماق سالهای دور شنید که میگفت «از اینجا تا آنسوی صخره راهی نیست، باریکراه تنها راهی است که به آن سوی صخره میروی که تنها آهوان چابک کوهی و پلنگ برفی میتوانند از آن بگذرند». به ناچار تصمیم گرفت تا از باریکراه بگذرد. با خود اندیشید عبور از این باریکراه از دوحالت خارج نیست، یا عبور میکنم و به نزد یاران خویش میرسم و یا این که از صخره به زیر پرت میشوم و میمیرم و مرگ بهتر از اسارت است. پس عزم خویش جزم نمود و به کمک چوبدستی که در دست داشت به حرکت آغاز کرد. هنوز دو گامی جلو نرفته بود که ناگهان سروصدای دشمنان که با سگهای جستجوگرشان به دنبال او آمده بودند از نزدیکیاش به گوش رسید. او به وضوح موجودیت آنها را در نزدیکی خود حس میکرد، سگها نیز به موجودیت او پی برده بودهاند و با غرشهای سهمگین میخواستند خود را زودتر به او برسانند.
چریک خسته و ناامید بدون این که بخواهد موقعیت باریکراه صخره را دقیق تشخیص بدهد به جانب صخره دوید و در همین لحظه سگی بزرگی بر او حملهور شد، فرمانده ناگهان زیر پای خود خط باریکی را حس کرد که همان باریکراه صخره بود؛ چریک به سرعت در مسیر باریکراه چندگامی پیش رفت؛ با این که چشمانش در تاریکی قیرگون آن شب شوم و ظلمانی کار نمیکردند، اما او توانست باریکراهی را که جز آهوان کوهی و پلنگان برفی احدی را یارای گذر از آن نبود به سادهگی بیابد، گویی آن صخرۀ عظیم در آن لحظه از تقدیر فرمان گرفته بود تا باریکراه خود را فرا راه چریک خسته و تنها پهن نماید. سگ بزرگ وحشیانه به جانب او خیز برداشت و چون چریک قبلاً جا خالی کرده بود، سگ نتوانست تعادل خود را حفظ نماید و به اعماق پرتگاهی که زیر صخره قرار داشت پرت گردید و پس از لحظاتی سر و صدایش خاموش گشت. دشمنان چون از موقعیت چریک باخبر شده بودند بدون نشانهگیری، به طرف محلی که او بود شروع کردند به شلیک نمودن؛ در یک لحظه صدها گلوله جانب او شلیک شد، اما از آنجایی که چریک در فرورفتگی کوچکی که در صخره وجود داشت، خود را پنهان کرده بود، هیچ گلولۀ به او اصابت نکرد.
چریک خسته و خاکآلود در فرورفتگی صخره خود را قایم نموده بود و نمیتوانست کوچکترین تکانی بخورد، زیرا دشمنان تمام موقعیتهای اطراف او را به رگبار بسته بودند و اگر از فرورفتگی صخره بیرون میشد، بدون شک هدف گلولههای آنها قرار میگرفت. مدتی بدین منوال گذشت و سرانجام چریک تصمیم گرفت که از موقعیت خود بیرون شود تا گلولۀ سینهاش را بشکافد و به پرتگاه عمیق پرتش کند تا زنده به دست دژخیمان نیفتد. تا خواست خود را تکان بدهد که ناگهان روشنایی سرخ رنگ و زودگذری تاریکی ضخیم شب را شکافت و لحظۀ پس از آن صدای شلیک تفنگی آشنا در میان غوغای ماشیندارهای دشمنان به گوشش رسید؛ تَقدُم. باز روشنایی سرخ رنگ زود گذر و یک شلیک دیگر تَقدُم و سومی و چهارمی و پنجمی… به یاد آورد که زمانی پدرش تفنگی داشت که وقتی شلیک میکرد صدایش همین تَقدُم بود. پدرش برایش قصه کرده بود که زمانی که آمرصاحب برای نخستینبار به منظور بیرون نمودن بیگانگان و متجاوزین وارد دره شد بود، یکی از همین تفنگها را داشت و برای همین بود که این تفنگ ها به تقدُم مشهور گردیده بودند.
پس از این که حدود ده گلوله از تفنگ تقدُم شلیک گردید، سروصدای دشمنان کمتر و کمتر شد و فرمانده احساس کرد که آنها از نزدیکیاش دورتر شدند. با آهستگی آغاز به حرکت به جانب دیگر صخره نمود و اما تفنگ تقدُم همچنان هر چند دقیقه بعد صدا میکرد و با هر شلیکش فریاد یکی از سربازان دشمن بالا میشد که گلوله بدنش را سوراخ نموده بود. چریک خسته و خوابآلود پس از عبور از باریکراه صخره کوشش نمود تا کسی را که در این سیاهی شب توانسته بود با هدفگیری دقیق دشمنان را از پا در آورد و به او فرصت بدهد که از صخره عبور کند، پیدا نماید و اما هر چه در تاریکی جستجو نمود موفق نشد و از ترس این که مبادا دشمنان به موقعیتش پی ببرند، صدا نکرد. با خود فکر کرد که شاید کسی از مبارزین در این کوهها سنگر داشته است و به کمکش شتافته است.
چریک اینک آرام آرام در سراشیبی کوه به طرف پایین دره روان بود، هر قدر به پایین دره نزدیکتر میشد، فضا روشنتر میگردید، با خود گفت عجب است که آن بالا ها شب است و تاریک و این پایین روز است و روشن.
وقتی کاملاً به پایین دره رسید، درختزاری را دید که درختان آن تازه شگوفه نموده بودند. شگوفههای سپید و گلابی در میان برگهای سبز و شاخچههای تازه دمیدۀ درختان، با شرشر جویبارانی که از چشمهسارهای کوههای اطراف آب سرد و زلال کوهساران را با خود به بستر رودخانۀ کوچک دره میآوردند، همراه با نسیم سرد صبحگاهی جلوۀ بهشتی به این درۀ کوچک و خلوت و خالی داده بود. فرمانده تفنگ خود را بر سنگی که کنار رودخانه قرار داشت تکیه داد، کرتی پلنگیاش را که گرد و غبار بسیاری برآن نشسته بود، از تن بدر کرد و با چند تکان محکم گرد و غبار آن را تکاند، آنگاه آستینهای خود را بالا نمود و با آب سرد و پاکیزۀ رودخانه طهارت نمود.
اندکی دورتر در کنار دیگر رودخانه ساختمان گلی و کوچکی را دید، نخست فکر کرد شاید محل زیست چوپان های است که تابستان ها با رمه های خود به اییلاق می آیند، اما وقتی از پل چوبین گذشت و نزدیک آن کلبۀ کوچک گلین رسید، متوجه گردید که آن کلبۀ کوچک مسجدی است در این درۀ دور افتاده. چریک به آرامی داخل مسجد شد و حسب سنت حضرت رسول به آواز بلند سلام داد، مردی که در برابر محراب رو به قبله و پشت به دروازۀ مسجد نشسته بود، بدون این که رو بگرداند، به آرامی سلام چریک را پاسخ داد، فرمانده که تصور نمی کرد در آن صبح زود، در این مسجد مهجور و دور افتاده کسی را ملاقات کند، غافلگیر شد و هنوز فرصت نکرده بود که پاسخی به مرد محراب نشین بدهد که صدای رسا و گرم آن مرد چنین مخاطبش ساخت:
– جان بیادر اقامه بگو که نماز صبح را ادا کنیم.
چریک پس از گفتن اقامه و نیت نماز؛ عبادت صبحگاهی را به امامت آن مرد ادا نمود. در جریان ادای نماز چریک همه چیز را فراموش کرد؛ نبرد شبهنگام با دژخیمان و سگان وحشی آنها را، درد های مفاصل و دست و پای خود را که روز ها بود نیاسوده بودند، تشویش نبرد های بعدی و غم جانگداز رفقای شهید شده؛ همه را فراموش کرده بود وسراپا گوش شده برای شنیدن آیات مصحف شریف که آن مرد به زیبایی قرائت می نمود. چریک پس از ختم نماز حینی که سلام میداد، متوجه گردید که تفنگی از همان جنس تفنگ های تَقدُم بر دیوار مسجد آویزان است، با خود فکر کرد که کسی که شب به کمک او شتافته بود، حتماً همین مرد است و می خواست پس از ختم نماز از او در مورد نبرد شب بپرسد.
Comments are closed.