احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





چـــــــرا می‌نویسـم؟

گزارشگر:جورج اورول/ برگردان: نورا موسوی‌نیا - ۰۴ عقرب ۱۳۹۸

بخش دوم و پایانی/

mandegar. انگیزۀ تاریخی: میل به دیدنِ چیزها به همان شکل که هستند، پیدا کردن حقایق درست و ذخیرۀ آن‌ها برای استفادۀ آینده‌گان.
۴٫ هدف سیاسی: استفاده از کلمۀ سیاسی در وسیع‌ترین معنای ممکن خود. میل به این‎که جهان را در یک جهتِ معین پیش ببرید، این‎که آدم‌های دیگر را دگرگون کنید؛ در جهت اندیشۀ شکل‌گیری نوعی جامعه که می‌توانند برای آن مبارزه کنند. یک بار دیگر، هیچ کتابی به‌طور واقعی خالی از تأثیرات سیاسی نیست. این عقیده که هنر کاری به کار سیاست ندارد، خودش به خودیِ خود یک گرایش سیاسی است. ‏
می‌توان دید که چطور این انگیزه‌های مختلف باید یکی علیه دیگری بجنگند، و چطور از شخصی به شخص دیگر و از عصری به عصر‌ی دیگر در نوسان هستند.‏
با توجه به ماهیت ـ «ماهیتی» که از ابتدا در بزرگسالی به آن دست یافته‏‌اید را موضوع عمدۀ خود قرار دهید ـ من شخصی هستم که از بین سه انگیزۀ اول، برای انگیزۀ چهارم بهای بیشتری قائلم. در دوره‌‌یی صلح‌آمیز کتاب‌هایی پُرطمطراق و صرفاً توصیفی نوشته بودم و تقریباً از علایق سیاسی‌ام بی‌خبر بودم. طوری که داشتم به نوعی رساله‌نویس بدل می‌شدم. ابتدا، پنج سال را با شغل نامناسبی گذراندم (پولیس سلطنتی هند، در بورما)، و سپس دستخوش فقر و نوعی حس شکست شدم. همین امر نفرت ذاتی‌ام از قدرت را افزایش داد و سبب شد برای اولین‎بار از هستی کار طبقاتی کاملاً آگاه شوم و شغل در بورما مقداری مرا با ماهیت امپریالیسم آشنا کرد: اما این تجربه‌ها برای این‎‌که به من یک جهت‌یابی سیاسی دقیق نشان بدهند، کافی نبودند. سپس هیتلر از راه رسید، جنگ داخلی اسپانیا و غیره. در اواخر سال ۱۹۳۵ من هنوز برای دست‌یابی به یک موضع محکم و مشخص ناموفق بودم. شعر کوتاهی را به خاطر می‌آورم که همان روز نوشته بودم که پیچیده‎گی مسالۀ مرا روشن می‌کند:‏
دویست سال پیش ‏/ شاید یک کشیش شاد بودم/ که دربارۀ رستاخیز ازلی موعظه می‌کردم/ و بزرگ شدن درخت‌هایِ گردویم را تماشا می‌کردم
اما افسوس تولد، در عصری پلید اتفاق افتاد/ و من آن پناهگاه مطبوع را گم کردم
آن مویی که بالای لبم سبز شده بود/ صورت همۀ کشیش‌ها دوتیغه است
و پس از آن هم اوقات خوبی بود/ ما به‌ساده‌گی شاد می‌شدیم/ ما افکار پریشان‌مان را تکان می‌دادیم تا به خواب بروند/ بر قلب‌های درختان‏
همه بی‌خبر از جسارت و گستاخی ما/ ‏ شادی‌هایی که اکنون پنهان‌شان می‌کنیم
سهرۀ سبز بر شاخۀ درخت سیب/می‌تواند دشمنانم را به لرزه درآورد
اما زردآلوهای یک دختر ‏/ و سوسکی درون رودی در سایه/ اسب‌ها و مرغابی‌ها در حال کوچ / همۀ این‌ها یک رؤیاست
دیگر رؤیا دیدن ممنوع است/ ما شادی‌هامان را معلول کرده‌ایم یا پنهان:‏/ اسب‌هایی از جنس فلز ‏/ و مردان کوچک و چاقی که آن‌ها را پیش می‌برند/ من کِرمی هستم که هرگز تغییرجهت نمی‌دهد/ خواجه‌یی بدون حرمسرا/ بین کشیش و کمیسر‏/ همانند ارتش اوجین(۲) قدم برمی‌دارم
و کمیسر فالم را می‌گیرد/ و آهنگی از رادیو پخش می‌شود/ اما کشیش وعدۀ یک اوستین سون(۳) می‌دهد/ برای داگی(۴) که همیشه پولش را می‌دهد
در رؤیا دیدم که در یک عمارت مرمرین زنده‌گی می‌کنم/ و بیدار شدم تا آن را حقیقی بپندارم/ من برای عصری نظیر این به دنیا نیامده بودم/ اسمیت؟ جونز؟ شما کجا هستید؟
در سال ۳۷ ـ ۱۹۳۶، جنگ اسپانیا و دیگر پیشامدها ورق را برگرداند و پس از آن فهمیدم که کجا ایستاده‌ام. همۀ کارهای جدی‌ام از سال ۱۹۳۶ نوشته شده است، مستقیم یا غیرمستقیم علیه توتالیتاریسم و برای دموکراسی سوسیالیستی. به‌ نظرم در دوره‌یی مانند دورۀ ما بی‌معنی است که کسی فکر کند آدم می‌تواند از نوشتن چنین موضوعاتی خودداری کند. هرکس این موضوعات را به شکلی می‌نویسد. این امر به‌ساده‌گی تنها یک مسأله را پیش می‌کشد، این‌که آدم باید جانب چه چیز را بگیرد و باید از چه دیدگاهی پیروی کند. این‌که ممکن است آگاهی یک نفر بیشتر از گرایش سیاسی نفر دیگری باشد، یا شانسِ یک نفر به لحاظ کنش سیاسی بیشتر باشد بدون این‌که زیبایی‌شناسی و صداقت روشن‌فکرانۀ خود را فدا کند. ‏
چیزی که بیشتر از هرچیز در طول ده سالِ گذشته خواسته‏‌ بودم این بود که نوشته‌های سیاسیِ خود را در قالبی هنری بنویسم. همیشه در نقطۀ‌ شروع من، نوعی حس جانب‎‌داری و یک حس بی‌عدالتی هست. وقتی می‌نشینم تا کتابی بنویسم، به خودم نمی‌گویم که «من دارم یک کار هنری می‌نویسم». من آن کتاب را می‌نویسم چون دروغی وجود دارد که می‌خواهم آن را نشان دهم، پاره‌یی حقایق که می‌خواهم توجه کسی را به آن‌ها جلب کنم، و اولین دل‌مشغولیِ من این است که امکان صحبت داشته باشم. از طرفی، اگر این کار برایم یک تجربۀ زیبایی‌شناسانه در برنداشته نباشد، هرگز نمی‌توانم کتابی بنویسم یا حتا مقاله‌یی بلند برای مجله تألیف کنم. هرکس که علاقه‌مند است کارم را بررسی کند، می‌بیند که حتا وقتی کارم یک تبلیغ صرف هم باشد، باز حاوی یک مسأله است: این‌که حتا یک سیاست‌مدار تمام وقت هم به مسایل نامربوط توجه می‌کند. من نمی‌توانم و نمی‌خواهم دنیایی را که در کودکی به‌دست آورده بودم به‌طور کامل رها کنم. تا وقتی که همین‌طور زنده بمانم به‌شدت راجع به سبک نثر فکر می‌کنم، تا عاشق سطح زمین باشم، و در درون اشیای سخت و جنگ بیهودۀ اطلاعات لذتی بیابم. به هیچ وجه این تلاش، تلاش سودمندی نیست که بخشی از خودم را سرکوب کنم. شغلِ من این است که دوست داشتن‌ها و دوست‌ نداشتن‌هایم را به کمک مردم و فعالیت‌های غیرشخصی با هم آشتی بدهم؛ در این عصری که بر همۀ ما تحمیل شده است. ‏
این موضوع، اصلاً ساده نیست. مشکلات ساختار و زبان از یک‌ طرف و مشکل صداقت و راست‌گویی نیز از طرف دیگر. اجازه دهید تنها یک نمونۀ خام‌ از مشکلاتی که سر برمی‌آورند را نام ببرم. کتابم با عنوان ادای دین به کاتالونیا دربارۀ جنگ داخلی اسپانیاست که یک کتاب سیاسی بی‌غل‌و‌غش و بی‌پرده است، اما اغلب آن با یک بی‌طرفی مسلم و توجه به فُرم نوشته شده بود. من در این کتاب بسیار تلاش کردم تا تمام حقیقت را بدون زیرپاگذاشتن تجربیاتِ ادبی بیان کنم. اما کتاب علاوه بر چیزهای دیگر حاوی یک فصل طولانی است آکنده از نقل‌قول‌های روزنامه و مانند این‌ها، دفاع از تروتسکیست‌ها، کسانی که متهم به توطیه‌ چیدن با فرانکو بودند. کاملاً روشن است چنین فصلی که پس از گذشت یک یا دو سال جذبه‌اش را برای هر خوانندۀ عادی از دست می‌دهد، باعث نابودی کتاب می‌شود. منتقدی که من احترام بسیاری برای وی قایلم، دربارۀ این موضوع یک سخنرانی کرد. او گفت «چرا آن‌همه آت‌و‌آشغال را در کتاب گذاشتی؟» چیزی که او گفت درست بود، اما من نمی‌توانستم طور دیگر عمل کنم. اتفاقاً می‌خواستم بدانم، چه چیزی به معدودی از آدم‌ها در انگلستان اجازه داده بود تا بدانند آن مردانِ بی‌گناه به ناحق متهم شده بودند. اگر من راجع به آن موضوع خشمگین نبودم، هرگز آن کتاب را نمی‌نوشتم. ‏
این مسأله دوباره به شکلی دیگر جلویم سبز شد. مسألۀ زبان دقیق‌تر و پیچیده‌تر است و بحثی طولانی را به خود اختصاص می‌دهد. تنها می‌توانم بگویم که در سال‌های اخیر سعی کردم تا کمتر به نحوی جذاب و بدیع و بیشتر به شکلی عینی بنویسم. در هر حال من با گذشتِ زمان فهمیدم که ما سبک نوشتنی را ترجیح می‌دهیم که با گذشت زمان آن را ترک کرده‌ایم. مزرعۀ حیوانات اولین کتابی بود که در آن تلاش کردم با آگاهی کامل از کاری که می‌کردم، هدف سیاسی و هنری را در یک کُل ادغام کنم. به مدت هفت سال هیچ رمانی ننوشته بودم، اما امیدوار بودم که به زودی رمانِ دیگری می‌نویسم. این مسأله مرزی برای یک شکست بود، هر کتاب یک شکست است، اما من به وضوح می‌دانستم چه نوع کتابی می‌خواهم بنویسم. ‏
‏به یک یا دو صفحۀ قبل نگاهی بیندازید، می‌بینم طوری این مسأله را بیان کرده‌ام که انگار انگیزه‌هایم در نوشتن تماماً با روحیۀ عمومی یکی بوده‌اند. نمی‌خواهم این مسأله را به مثابۀ آخرین عقیده و احساس رها کنم. همۀ نویسنده‌ها مغرور، خودخواه و تنبل هستند و در عمقِ انگیزه‌های‌‌شان یک راز خوابیده است. نوشتن کتاب یک کشمکشِ وحشتناک و طاقت‌فرساست، مانند تقلای طولانی و دردناک یک بیماری. شاید کسی هرگز مسوولیت چنین چیزی را عهده‌دار نشود اگر آن شخص توسط یک روحِ اهریمنی به جلو رانده نشود؛ روحی که شخص نه می‌تواند در برابرش مقاومت کند و نه آن را درک کند. با این‌همه شخص می‌داند که روح اهریمنی به‌ساده‌گی همان غریزه‌یی‌ست که مانند بچه‌یی برای جلب توجه جیغ می‌زند. این مسأله نیز درست است که هیچ کس نمی‌تواند چیزی خواندنی بنویسد مگر این‌که پیوسته تلاش کند شخصیتش را محو کند. نثر خوب، شبیه قابِ یک پنجره است. من نمی‌توانم با اطمینان بگویم کدام یک از انگیزه‌هایم قوی‌تر است، اما می‌دانم کدام یک از آن‌ها شایسته‌گی این را دارند که از آن‌ها پیروی شود. و اگر در طول کارم به عقب برگردم، می‌بینم هرجا که یک هدف سیاسی‌ را کم کرده‌ام؛ هدفی سیاسی‌ که بدون آن کتاب‌هایی بی‌جان و مرده نوشته‌ام و فقدان آن در قطعات فاخر برملا می‌‌شود، جملاتی بدون معنا، صفت‌های زینتی و عموماً فریبنده.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.