احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:برگردان: داوود قلاجوری - ۰۵ عقرب ۱۳۹۸
من در ۲۶ دسمبر ۱۸۹۱ در نیویورک و در یک خانوادۀ امریکایی متولد شدم. اجداد من برای گریز از خدمتِ سربازی از نقاط مختلفِ آلمان به امریکا مهاجرت کردند. خویشاوندانِ من در چهارگوشۀ جهان و در دورافتادهترین و عجیبترین مکانها پراکندهاند. مردانِ خانواده اغلب ملوان، کشاورز، شاعر یا موسیقیدان بودند. تا قبل از ورود به دبستان فقط آلمانی میدانستم و محیطی که در آن بزرگ شدم، علیرغم آنکه پدر و مادرم در امریکا متولد شدهاند، کاملاً آلمانی بود. مهمترین سالهای زندهگی من از پنج تا ده سالهگی بشمار میرود. در این سالها اوقاتم را بیشتر در خیابانها گذراندم و روحیۀ یاغیگری خاصِ امریکا را پیدا کردم. محلۀ بروکلین واقع در منطقۀ چهاردهم نیویورک، یعنی جایی که در آنجا بزرگ شدم، در قلب من جای ویژهیی دارد. ساکنین آنجا را مهاجرین تشکیل میدادند و تمام دوستانم از ملیتهای مختلف بودند. وقتی که هفتساله بودم، جنگ امریکا و اسپانیا شروع شد. این جنگ از حوادث مهم زندهگی من بود. با وقوع آن جنگ، روحیۀ گانگستری در امریکا فرصتِ ظهور پیدا کرد و من از تماشای آن لذت میبردم.
پدر و مادرم تا حدودی سختکوش، تهیدست، صرفهجو و غیرخلاق بودند. اما من در رفاه بزرگ شدم و دوران کودکیِ بسیار شاد و سالمی را پشت سر گذاشتم، تا زمان آن رسید که روی پای خود بایستم. هیچ علاقهیی به کار و کوچکترین درکی از مسایل مالی نداشتم. علاوه بر آن، ذرهیی احترام برای بزرگترها، قانون یا نهادهای اجتماعی قایل نبودم. از همان زمان که تکلم را آموختم، سرپیچی از پدر و مادر و اطرافیانم را آغاز کردم. پس از چندماه حضور در کلاسهای درسی، از برنامههای احمقانۀ آموزش عالی منزجر شدم و کالج را رها کردم. کاری در یک شرکت سیمانسازی پیدا کردم اما خیلی زود از کردۀ خود پشیمان شدم. دو سال بعد پدرم پولی در اختیارم گذاشت تا به کالج کورنل (Cornell) بروم. پول را برداشتم و با معشوقۀ خود، که از نظر سنی جای مادرم بود، ناپدید شدم.
حدود یکسال بعد به نیویورک بازگشتم و پس از یک اقامتِ کوتاه دوباره آنجا را ترک کردم و به غرب امریکا رفتم. در نقاط مختلف امریکا، البته بیشتر در قسمتهای جنوب غربی، کار کردم. در آنجا به انواع و اقسام کارهای ردهپایین تن دادم. قصد داشتم به آلاسکا بروم و در معادن طلا کار کنم اما قبل از عزیمت به خاطر تبِ شدیدی که داشتم بستری شدم و هرگز به آلاسکا نرفتم. دوباره به نیویورک بازگشتم و زندهگی را در لباس آدمی آواره، بیهدف، سرگردان و ولگرد دنبال کردم. هر شغلی را قبول میکردم اما مدت زیادی در آن دوام نمیآوردم. ورزشکار خوبی بودم و پنج سال از عمرم را در این راه گذاشتم ـ گویی که میخواستم در مسابقات المپیک شرکت کنم. سلامتی امروز خود را مدیون تمرینهای خشک و طاقتفرسای آن دوران، فقری که همیشه با آن دست به گریبان بودهام و نیز در سایۀ این واقعیت که هرگز نگرانی را به خود راه ندادهام، میدانم. تا سیسالهگی یاغیوار زندهگی کردم؛ در تمام امور نقش رهبر را داشتم؛ و لطمههایی که در زندهگی دیدم، بیشتر از این ناشی میشد که بیش از حد صادق، راستگو، صمیمی و باگذشت بودم…
وقتی امریکا وارد جنگ [جهانی اول] شد، به واشینگتن رفتم و به عنوان کارمند دفتری در وزارت جنگ مشغول به کار شدم ـ نامهها را دستهبندی میکردم. در اوقات بیکاری برای یکی از روزنامههای چاپ واشینگتن گزارش مینوشتم. فکرم را به کار انداختم و به نحوی از خدمت سربازی شانه خالی کردم. آنگاه به نیویورک بازگشتم و چون پدرم بیمار بود، ادارۀ خیاطخانۀ او را به عهده گرفتم. من همیشه یک صلحطلب تمامعیار بودهام و هنوز هم هستم. معتقدم که قتل یک انسان به دستِ انسانی دیگر فقط اگر از فرط عصبانیت رخ دهد، قابل درک و بخشش است. از دیدگاه من، قتل نفس در کمال خونسردی و بیتفاوتی مردود به شمار میرود. به علاوه، قلعوقمعِ عدهیی به بهانۀ پاسداری از یکسری اصل و اصول نیز از نظر من محکوم است، که صد البته قوانین و دولتهای جهان موافق اینگونه کشتوکشتارها هستند. در زمان جنگ ازدواج کردم و پدر شدم. اگرچه در آن روزها کار فراوان بود، اما همیشه بیکار بودم. به کارهای متعددی رو آوردم اما در هیچ کاری بیش از یک روز، حتا گاهی هم کمتر، دوام نمیآوردم. از میان آن کارها میتوانم از ظرفشویی، کمک گارسونی، گورکنی، باربری در هوتل، فروشندهگی مشروبات الکلی، صندوقداری، کتابداری، آمارگیری، کارمند موسسات خیریه، مکانیکی، زبالهجمعکنی، رانندهگی اتوبوس، دفترداری یک کشیش، شیرفروشی، مربی ژیمناستیک، روزنامهفروشی، کنترلچی و بلیط پارهکن سینما نام ببرم.
مهمترین رویداد زندهگی من آشنایی با اما گلدمن (Emma Goldman) در شهر سن دیاگو (San Diego) در ایالت کالیفرنیا بود. این زن زیر و رویِ فرهنگ اروپا را نشانم داد و به زندهگی من جهت و انگیزهیی جدید بخشید. در آن زمان، به جنبشهای سیاسی مخالف با جنگ جهانی اول علاقهمند بودم. از آن دوران افرادی مثل جیم لارکین (Jim Larkin)، الیزابت گرلی فلین (Elizabeth Gurley Flynn)، جیووانیتی (Giovanitti)، و کارلو ترسکا (Carlo Tresca) را هنوز به یاد دارم و برایشان احترام قایلم. هرگز عضو هیچ کلوپ، انجمن، گروه سیاسی یا سازمان اجتماعی نبودهام. در نوجوانی مرا از این کلیسا به آن کلیسا میبردند: ابتدا به کلیسای لوتران (Lutheran)، بعد به پرس بترین (Presbyterian)، سپس به متودیست (Methodist) و سرانجام به کلیسای اپیس کوپالین (Episcopalian) رفتم. مدتها بعد به میل خود و با علاقۀ فراوان در جلسات سخنرانی در مرکز نیو تاترز (New Thoughters) و سونت دی ادونتیست (Seventh Day Adventists) شرکت جستم. اما من بهطور کامل مصون باقی ماندم. از میان این گروههای مذهبی کوایکرها (Quakers) و مورمنها (Mormons) با خودکفایی، صداقت و استحکام شخصیتِ خود مرا تحت تأثیر قرار دادند. از دیدگاه من، پیروان این دو مکتب بارزترین امریکاییان به حساب میآیند.
در سال ۱۹۲۰، بعد از مدتی اشتغال در سمت پیامرسان در شرکت وسترنیونیون تلگراف در نیویورک، به سمت رییس کارگزینی منصوب شدم. پنج سال در این پُست کار کردم و هنوز هم آن دوران را غنیترین دورۀ زندهگی خود میدانم. بیش از صدهزار مرد و زن و نوجوان از میان مطرودین و اراذل و اوباش نیویورک قبل از استخدام از زیر دست من گذشتند. در سال ۱۹۲۳ طی یک مرخصی سه هفتهیی، اولین کتاب خود را که داستان زندهگی ۱۲ نفر پیامرسان بود نوشتم. این کتاب خیلی بد و قطور از آب درآمد اما انگیزۀ نویسندهگی را در من ایجاد کرد. بدون هیچ اطلاعی به مسوولین شرکت کار را رها کردم. مصمم بودم نویسنده شوم. از همان روزها مصیبت واقعی آغاز شد. طی سالهای ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۸ داستانها و مقالات متعددی نوشتم که هیچکدام مقبول ناشران واقع نشد. ناگزیر خود به تایپ و تکثیر آثارم مبادرت ورزیدم و به کمک همسر دومم آنها را در کلوپهای شبانه و رستورانها و منازل بهسختی به فروش میرساندیم. به مرور مجبور به گدایی در خیابانها شدم.
در سال ۱۹۲۸، درحالیکه انتظارش را نداشتم، فرصت سفر به اروپا برایم پیش آمد. تمام آن سال را در اروپا بهسر بردم و قسمتهای زیادی از این قاره را زیرپا گذاشتم. سال ۱۹۲۹ را در نیویورک گذراندم اما کماکان تهیدست، درمانده و ناتوان در یافتن راه نجات باقی ماندم. در اوایل ۱۹۳۰ اندک پولی تهیه کردم و به نیت رفتن به اسپانیا به اروپا بازگشتم، اما نتوانستم از پاریس ـ شهری که تا کنون در آن زیستهام ـ پا را فراتر بگذارم.
علاوه بر کتاب پیامرسانها، در طول اقامتم در امریکا دو داستانِ بلند دیگر نیز نوشتم و سومین رمان را که ناتمام مانده بود، همراه خود به اروپا آوردم. پس از اتمام نگارشش، متن را به ناشری سپردم که او نیز آن را گم کرد! پس از مدتی او در جواب از من پرسید که آیا مطمینم متن را به او داده ام!! نسخۀ دیگری از داستان سومِ خود نداشتم ـ حاصل سه سال کار به هدر رفت. حدود یکسال پس از ورود به پاریس نگارش کتاب مدار رأس السرطان را شروع کردم که پس از انتشار به عنوان «اولین» اثر من معرفی شد. آن را در دوران خانهبهدوشی خود در پاریس، روی هر تکه کاغذی که مییافتم، و اغلب پشت صفحات سفید نوشتههای قبلیام نوشتم. هنگام نگارشش امید نداشتم هرگز روی چاپ به خود ببیند. این کتاب حاصل تلاشی ناامیدانه بود. با انتشار مدار رأس السرطان درهای بسته به رویم گشوده شد. این کتاب دوستان بیشماری را از سراسر جهان برایم به ارمغان آورد. البته هنوز تهیدستم و هنوز نیاموختهام هزینۀ زندهگیام را چگونه تأمین کنم، اما دوستان و هواخواهانِ بسیار دارم. اکنون همچون گذشته با تقدیر بر سرِ جنگ نیستم و هر آنچه را که احتمال دارد برایم اتفاق بیافتد میپذیرم. از آینده کوچکترین واهمهیی ندارم چونکه آموختهام چگونه در زمان حال زندهگی کنم.
و اما تأثیر دیگران بر آثار من… تأثیر واقعی را در مرحلۀ اول خود زندهگی بر من گذاشته است، بهخصوص زندهگییی که در کوچه و خیابان میگذرد و من هرگز از آن خسته نمیشوم. عادتی بیچونوچرا به زندهگی شهری دارم و از طبیعت به اندازۀ آثار کلاسیک بیزارم. خود را بسیار مدیون لغتنامه و دائرهالمعارف میدانم که همچون بالزاک، در نوجوانی آنها را حریصانه میخواندم. تا ۲۵ سالهگی، به استثنای رمانهای روسی، رمان دیگری نخوانده بودم. تمام علاقهام به مذهب، فلسفه، علوم، تاریخ، جامعهشناسی، هنر، باستانشناسی، تمدنهای بدوی، اسطوره و امثال آن منحصر میشد. به ندرت روزنامهیی را به دست گرفته باشم و هرگز داستان پولیسی نخواندهام. در عوض، هر کتاب یا نوشتهیی که در قلمرو طنز به دستم رسیده مطالعه کردهام. فولکلور شرق را دوست دارم ـ به خصوص افسانههای ژاپنی را که از خشونت و بدخواهی نسبت به دیگران سرشارند. آثار نویسندهگانی چون هربرت اسپنسر (Herbert Spencer)، فابر (Fabre)، هولاک الیس (Havelock Ellis)، فریزر (Fraser) و هاکسلی (Huxley) را میپسندم. آثار نمایشنامهنویسان اروپایی را در سطحی وسیع خواندهام که در این زمینه باید از اما گلدمن قدردانی کنم. با آثار نمایشنامهنویسان اروپایی قبل از همتاهای انگلیسی و امریکایی آنها آشنا شدم. آثار نویسندهگان روسی را قبل از انگلیسیها و نویسندهگان فرانسوی را قبل از آلمانیها خواندهام. داستایوفسکی، الی فار (Ellie Faure) و نیچه بیشترین تأثیر را بر من گذاشتهاند. پروست (Proust) و اسپنگلر (Spengler) فوقالعاده خلاق بودند. در میان نویسندهگان امریکایی آثار ویتمن و امرسون (Emerson) تأثیری بهسزا بر من گذاشتهاند. به استعداد مل ویل (Melville) اذعان دارم اما آثارش را خستهکننده میدانم. آثار هنری جیمز (Henry James) را دوست ندارم و از نوشتههای ادگار آلنپو بینهایت بیزارم. در مجموع، روند ادبیات امریکا را نمیپسندم چرا که واقعگرا، کسلکننده و اخلاقگراست. این ادبیات برای جلب نظر و خشنودی پایینترین اقشار جامعه خلق میشوند. ادبیات امریکا فقط در قلمرو داستانِ کوتاه برجسته است.
هدفم از نویسندهگی، بنیان واقعیتی برتر است؛ اما یک واقعگرا یا ناتورالیست نیستم. خود را عاشق زندهگی میدانم و به نظر من درکِ هستی در قالب ادبیات فقط با استفاده از سمبول و رؤیا (Dream) امکانپذیر است. در واقع، آثار من رنگ و بویی از متافیزیک دارد و بهرهگیری من از حوادث و ماجراهای زندهگی، وسیلهیی برای دستیابی به چیزی ژرفتر است. با پورنوگرافی مخالفم اما طرفدار بیپروایی و عصیانگری در نویسندهگی هستم. بیشتر از هر چیزی طرفدار تخیل (Imagination) و رؤیاپردازی (Fantasy) و آزادی ـ آنهم آزادی از آن دست که حتی تصورش هم نرفته ـ میباشم. از تم ویرانیِ خلاقانه سود میجویم که شاید کمی بیش از حد به شیوۀ آلمانیها شباهت داشته باشد، اما در این کار همیشه به دنبال آرامش و هارمونی حقیقی در درون بودهام ـ و به دنبال سکوت. موسیقی را برتر از هنرهای دیگر میدانم چرا که به خودی خود گویاست و به سکوت گرایش دارد. اعتقاد دارم ادبیات اگر بخواهد انتقالپذیر شود (که اکنون نیست)، باید در آن از سمبول، استعاره، اسطوره و ادبیات کهن (Archaic) بیشتر استفاده شود.
مد و مه، ۱۵ خرداد ۱۳۹۴
Comments are closed.