مروری روان‌کاوانه بر فیلم «زنده‌گی زیباست» با تأکید بر عنصرِ کودکی

گزارشگر:زینب رضـازاده - ۱۱ دلو ۱۳۹۸

mandegarفیلم زنده‌گی زیباست، از معدود فیلم‌هایی است که بارها و بارها به تماشای آن نشسته‌ام و هر بار غرق در فضای مثبتِ فیلم شده‌ام؛ فضایی که امید و عشق به زنده‌گی را خیلی ساده، خیلی ملموس و در عین حال خیلی عمیق، در دو شرایط کاملاً متفاوت نشان می‌دهد؛ دو وضعیتی که به‌خاطر همین تفاوت‌های اساسی، به مخاطب تلنگر می‌زنند که زیبایی زنده‌گی به‌وسیلۀ بازیگران آن تأمین می‌شود، نه به‌وسیلۀ شرایطی که خیلی اوقات قادر به تغییر و بهبود آن‌ها نیستیم. فیلم مخاطب را با روایتی همراه می‌کند که همزمان هم باعث خنده شده و هم اندوهی تلخ بر جانِ آدمی می‌نشاند؛ اندوهی که در نهایت با لبخند همراه می‌شود؛ چرا که زنده‌گی با همۀ تلخی و شیرینی‌اش، با همۀ بالا و پایینش و با همۀ شادی و غمش، در نهایت زیباست!

روایت Life Is Beautiful
داستان را می‌توان به دو نیمه تقسیم کرد؛ نیمۀ اول داستان در فضایی شاد و کمیک قرار داریم و نیمۀ دوم داستان که همزمان با جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد، در فضایی غم انگیز و تا حدودی ترسناک. گوییدو (با بازی روبرتو بنینی) یک پیشخدمت یهودی است که به همراه دوست شاعر خود، فرونچیو، به ونیز آمده و مشغول کار می‌شوند. از همان اولین صحنۀ فیلم متوجه می‌شویم گوییدو فردی است شوخ‌مسلک که مناسبات اجتماعی و قوانین جامعه را به‌راحتی زیرپا گذاشته و در دنیایی که خود آفریده زنده‌گی می‌کند؛ دنیایی که در آن سلسله‌مراتب‌ها جای ندارند و تنها قانون حاکم بر آن، انسانیت است.
در جریان رفت‌وآمدش در شهر، چندین‌بار به صورتِ اتفاقی با یک معلم زیبای مسیحی برخورد کرده و به او علاقه پیدا می‌کند، اما دورا (با بازی Nicoletta Braschi ) بر خلاف میل خود، در شرف ازدواج با یکی از مردان ثروتمند ونیزی است. در مراسم جشن نامزدی او که بسیاری از سران شهر ونیز نیز وجود دارند، گوییدو (باز هم به‌صورت اتفاقی) به عنوان پیشخدمت در مجلس حضور دارد. او با شنیدن خبر نامزدی دورا آشفته شده و خراب‌کاری به بار می‌آورد. این سکانس از معدود قسمت‌هایی است که گوییدوی همیشه شاد، خندان و مسلط به شرایط را پریشان‌خاطر می‌بینیم. در نهایت گوییدو در حرکتی ناگهانی با یک اسب وارد سالون شده و حضار که فکر می‌کنند این هم جزیی از نمایشی است که در حال اجرا بود، به تشویق او می‌پردازند. گوییدو در میان تشویق حضار، به دورا نزدیک شده و از او می‌خواهد سوار اسب شود. دورا ابتدا کمی درنگ کرده اما بعد می‌بینیم چهره‌یی مصمم به خود گرفته و سوار اسب می‌شود. تصمیمی که زنده‌گی او را برای همیشه دگرگون می‌کند. تشویق حضار شدت گرفته و گوییدو و دورا سوار بر اسب از مجلس خارج می‌شوند.
در جریان این اتفاقات، چندین بار با سیگنال‌های واضح یهودی‌ستیزی مواجه می‎شویم که هر بار عموی گوییدو را پریشان کرده اما گوییدو با شوخی و خنده، آن‌ها را به سخره می‌گیرد و با آرامش خاطر به زنده‌گی خود ادامه می‌دهد. با وجود آرامش گوییدو، مخاطب از کنار هم گذاشتن سکانس‌های مختلف و بستری که داستان فیلم در آن در حال وقوع است، متوجه می‌شود اتفاقی ناخوشایند در شرف وقوع است.
دورا و گوییدو سوار بر اسب به خانۀ گوییدو رفته و در سکانس بعدی، این دو نفر را می‌بینیم که همراه با پسر کوچک‌شان جاشوا (با بازی Giorgio Cantarini)، که حدوداً چهارساله است، سوار دوچرخه شده و به سرکاری می‌روند. شور زنده‌گی و عشقی که بین آن‌ها موج می‌زند، آن‌قدر دلنشین است که مخاطب در آن غرق شده و به ساده‌گیِ زنده‌گی شیرین‌شان غبطه می‌خورد. می‌توان گفت که گوییدو هنوز همان شخصیت شوخ و ساختارشکن را دارد اما دورا که اکنون یک مادر است، جا افتاده‌تر شده است. با مشاهدۀ چند صحنه از زنده‌گی آن‌ها در خانه و فضای بیرون، متوجه می‌شویم تصمیمی که دورا برای تغییر زنده‌گی‌اش گرفت، منجر به سعادت او و چشیدن طعم زنده‌گی واقعی در کنار همسر و فرزندش شده است.
در چهارمین سالگرد تولد جاشوا، دورا به دنبال مادرش رفته تا پس از چندین سال دوری به دلیل عمل نامرسوم دورا، با یکدیگر آشتی کنند؛ اما هنگامی که به خانه می‌رسند، همه چیز به هم ریخته است و نه گوییدو هست و نه جاشوا. دورا فوراً متوجه قضیه شده و به راه‌آهن می‌رود. نیروهای نازی در حال جمع‌آوری یهودی‌های سطح شهر و فرستادن‌شان به اردوگاه‌های کار هستند، دورا اصرار دارد او را نیز همراه آن‌ها سوار بر قطار کنند و سرباز نازی که اصرار وی را می‌بیند، دستور توقف می‌دهد تا دورا هم سوار شود.
اما گوییدو، در پاسخ به سوال جاشوا در مورد مقصدی که به آن برده می‌شوند، با پریشانی خاطر و خنده‌های هیستریک سعی در پنهان کردن واقعیت دارد، هرچند خود نیز نمی‌داند دقیقاً قرار است به کجا برده شوند و سرنوشت‌شان چه خواهد شد. این دومین صحنه‌یی‌ست که گوییدو را در آن آشفته می‌بینیم، گویا کنترل اوضاع از دستش خارج شده است.
و نقطۀ عطف داستان همین جاست: گوییدو برای این‌که جاشوا بتواند شرایط سخت اردوگاه را تاب بیاورد و دنیایش سیاه نشود، او را وارد یک بازی می‌کند: گوییدو به جاشوا می‌گوید همۀ این برنامه‌ها را از مدت‌ها پیش برای تولد او ریخته است تا جاشوا غافلگیر شود. به او می‌گوید این یک مسابقۀ پیچیده است و هرکس بتواند زودتر از دیگران ۱۰۰۰ امتیاز کسب کند، جایزه‌یی بزرگ به او داده خواهد شد. او ادامه می‌دهد که جایزۀ مسابقه یک تانک واقعی است و از آن‌جا که این جایزه‌یی بزرگ است، باید برای آن خیلی زحمت کشید. گوییدو قوانین سختِ اردوگاه را در قالب قواعد بازی تلطیف کرده و به جاشوا یاد می‌دهد و از او قول می‌گیرد به آن‌ها پایبند باشد تا بتوانند زودتر مسابقه را برنده شده و همراه دورا به خانه بازگردند. جاشوا که عاشق تانک است، تن به این بازی سخت داده و با پدر خود همراه می‌شود. در طول این بازی می‌بینیم جاشوا ناامید شده و حتا یک بار با قطعیت از پدر می‌خواهد او را به خانه بازگرداند، اما گوییدو با نکته‌سنجی خود به‌راحتی ابهامات جاشوا را از بین می‌برد و تا جایی که امکان دارد سعی می‌کند شواهدی برای اثبات واقعی بودن این بازی به جاشوا نشان دهد.
گوییدو در اردوگاه با وجود سختی کاری که باید انجام دهد، آن‌قدر به نکات کوچک امیدبخش توجه می‌کند که مخاطب غرق در حیرت و تحسین می‌شود. مثلاً در یک صحنه می‌خواهد خبر سلامتی خود و جاشوا را به دورا که در بخش زنان است، بدهد. در یک فرصت مناسب که در دفتر افسر نازی هیچ‌کس نیست، او جاشوا را به داخل دفتر برده و همراه او در بلندگویی که صدای آن در کل اردوگاه پخش می‌شود، خبر سلامتی خود را می‌دهند. جاشوا در ادامه با ذوق می‌گوید ما امتیاز زیادی کسب کرده‌ایم و به‌زودی من و تو و پدر همراه با تانک‌مان به خانه بازخواهیم گشت. دورا صدا را می‌شنود و چهرۀ نگرانش باز می‌شود. حتا به نظر می‌رسد یک لبخند خیلی محو، صورتش را پوشانده است.
با گذر از اتفاقات زیادی که می‌افتد، در نهایت پایان جنگ اعلام می‌شود و می‌بینیم نیروهای نازی در حال ترک اردوگاه هستند، اما قبل از آن سعی در نابود کردن یهودیان باقی‌مانده و همۀ اسناد و مدارک دارند. گوییدو با مشاهدۀ این شرایط همراه جاشوا از محل اسکان خود خارج شده، از جاشوا می‌خواهد در قفسه‌یی که کنار میدان اصلی اردوگاه قرار داده شده، مخفی شود تا خود به دنبال دورا رود و همگی فرار کنند. جاشوا داخل قفسه می‌رود و گوییدو از او می‌خواهد اگر برگشتش طول کشید، او تنها وقتی از آن جا خارج شود که دیگر نه صدایی بشنود و نه کسی را در محوطه ببیند. جاشوا که هیجان‌زده است، به پدر خود این قول را می‌دهد و پدر با خیال راحت او را ترک می‌کند. در جریان تلاشش برای یافتن دورا، یک مأمور نازی او را یافته و درصدد کشتن او برمی‌آید. مخاطب با ناباوری در حال تماشای این صحنه است و امیدوار است اتفاق نیفتد، اما صدای تیر و فضای غمبار صحنه، همه چیز را روشن می‌کند.
با طلوع آفتاب، نازی‌ها اردوگاه را ترک کرده و همۀ سروصداها می‌خوابد. جاشوا از پناهگاه خود بیرون آمده و در حال تماشای اطرافِ خود است که ناگهان یک تانک از پشت دیوار ظاهر شده، جلوی جاشوا می‌ایستد و او را سوار می‌کند. جاشوا از تصور این‌که تانک جایزۀ او در بازی است، در اوج هیجان قرار دارد و با رضایتی وصف‌ناشدنی سوار تانک می‌شود.
تانک به سمت مسیر خروجی حرکت می‌کند، مسیری که یهودیان باقی‌مانده در حال گذر از آن هستند و جاشوا ناگهان مادر خود را می‌بیند، فریاد خوشحالی سر می‌دهد و به سمت او می‌دود. جاشوا در آغوش مادرش مدام تکرار می‌کند: «ما بردیم!… ما بردیم!…»
راوی داستان می‌گوید: این داستان زنده‌گی من است… این فداکاری‌یی‌ست که پدرم در حق ما کرد… و زنده‌گی زیباست…

نقدی بر Life Is Beautiful
داستان Life Is Beautiful روایتی است که سعی دارد نشان دهد زنده‌گی فی‌نفسه ارزشمند و زیباست. پیام فیلم مهم اما ساده است: مهم نیست شرایط بیرونی چگونه باشد، مهم این است ما چگونه با شرایط برخورد کنیم؛ جهان زنده‌گی ما، جهانی است که خود برای خود می‌سازیم. بنینی برای اثبات این ادعا داستان فیلم را در جریان جنگ جهانی دوم و از طریق یکی از هولناک‌ترین جنایات بشری روایت می‌کند: واقعۀ هولوکاست. اگر فیلم را به دو قسمتِ قبل از رفتن به اردوگاه و پس از آن تقسیم کنیم، می‌بینیم با وجود شخصیت خاص گوییدو که برای اطرافیانش نشاط‌آفرین است، کارگردان در هر نیمه با تأکید بر یک عنصر خاص به تکمیل زیبایی‌آفرینی شخصیت وی می‌پردازد: در نیمۀ ابتدایی تأکید بر عنصر زنانه‌گی است و در نیمۀ دوم بر عنصر کودکی. گویی شور و عشق گوییدو به تنهایی کامل نیست و همواره باید ناظر به چیزی باشد. پشت این نمایش، می‌توان فلسفۀ «جهت‌مند بودن عشق» را دریافت. هوسرل، فیلسوف بزرگ قرن ۱۹ که می‌توان او را پدر علم پدیدارشناسی خواند، در نظریه‌اش راجع به آگاهی می‌گوید که «آگاهی همواره عبارت است از آگاهی نسبت به چیزی. آگاهی همواره دارای متعلق است و ناظر به چیزی است که شناخته شده است». در حقیقت هوسرل معتقد است که آگاهی همواره جهت‌مند است و آگاهی که به چیزی ناظر نباشد نداریم. به نظر نگارنده، این نظریه در مورد عشق نیز صادق است، همان‌گونه که آگاهی بدون «ناظر به» بی‌معنی است، عشق نیز بدون چیزی که ناظر به آن باشد معنا ندارد، چیزی که هم می‌تواند آفرینندۀ عشق باشد و هم جذب‌کنندۀ آن، و این مهم به‌خوبی در رابطۀ بین گوییدو با دورا و جاشوا (همسر و فرزندش) نمایان است. گوییدو شخصی پُرشور است و به نظر می‌رسد از تک تکِ لحظات خوش و ناخوش زنده‌گی خود لذت می‌برد اما با ورود دورا به زنده‌گی وی تازه متوجه می‌شویم جهت دادن به آن شور، آن را تبدیل به عشقی کرده که نتیجۀ آن لمس زیبایی زنده‌گی در درجات بالای آن است. زیبایی شگرفی که با ورود جاشوا به داستان فیلم، کامل‌تر می‌شود.
اولین ملاقات مخاطب با جاشوا در چهارساله‌گی وی است: پسرکی موبور و ریزنقش که باهوش و لجباز است و به‌صورتِ واضحی مانند پدر خود، شخصیتی ساختارشکن دارد؛ ساختارشکنی‌یی که در نهایت موجب نجات جان وی می‌شود. گوییدو هنگامی که توسط نیروهای نازی دستگیر شده و به اردوگاه‌های کار فرستاده می‌شوند، جاشوا را وارد یک بازی ساخته‌گی می‌کند و جاشوا با وجود همۀ سختی‌ها، پا به پای پدر خود می‌آید تا در نهایت در این بازی برنده شده و از اردوگاه نجات می‌یابد. در این ماجرا جاشوا به پدر خود اعتماد کرده و قواعد سختی که برای پیروزی در این بازی از او خواسته می‌شود را رعایت می‌کند. هرچند در چندین صحنه به وضوح می‌بینیم جاشوای ۴ساله به شرایط شک کرده و از پدر خود توضیح می‌خواهد، اما در نهایت با او همراه شده و پا به پای گوییدو در این بازی پیش می‌رود.
طبق نظریۀ رشد اخلاقی لارنس کلبرگ، روان‌شناس امریکایی، کودکان در سن جاشوا در مرحلۀ اخلاق پیش‌عرفی قرار دارند. در این سطح قضاوت اخلاقی کودکان بیشتر مبتنی بر اجتناب از مجازات یا کسب پاداش است. از دید کودکان معیارهای اخلاقی از سوی دیگران تعیین می‌شوند و افراد باید برای گریز از مجازات یا کسب پاداش از آن‌ها پیروی کنند. در روایت فیلم هم می‌بینیم که گوییدو به جاشوا قول یک تانک را در صورت بُرد می‌دهد و جاشوا به همین علت قادر می‌شود تمام نابهنجاری‌های شرایط جدید را تحمل کند تا به آن تانک برسد.
در آخر روایت، پدر می‌میرد اما جاشوا و دورا زنده مانده و فضای غم‌بار و تاریکِ فیلم دوباره پُر از سرسبزی و نشاط می‌شود؛ مخاطب در طول فیلم به شیرینی و ساده‌گی شخصیتِ گوییدو خو گرفته و مرگِ وی را در پایان فیلم باور نمی‌کند، اما گویی تنها با مرگ گوییدو است که پیام فیلم می‌تواند کامل شود؛ پیامی که با حذفِ او سعی دارد بگوید علت زیبایی این روایت، گوییدوی پُرشور نبود، بلکه شکوه زنده‌گی بود. زیبایی در اصلِ زنده‌گی است که بدون وی نیز ادامه می‌یابد. زنده‌گی، تحت هر شرایطی و بدون هیچ قیدی زیباست!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.