گزارشگر:حمیدرضا صدر - ۲۰ حمل ۱۳۹۲
نام ریموند چندلر با ادبیات کارآگاهی عجین شده است. چندلر در کنار دشیل همت در ارتقای این نوع ادبی بسیار کوشید و نامش بر سر زبانها افتاد. در مقام فیلمنامهنویس چندلر با شاهکار بیلی وایلدر، غرامت مضاعف پا به عرصه سینما گذاشت و پس از آن با موفقیت خواب بزرگ (هوارد هاکس) بر اساس رمانی از او و اقتباسهای دیگری که از آثارش صورت گرفت، با سینما عجین شد. در سالهای اخیر چندین ترجمه از آثار چندلر به فارسی درآمده همانند: خداحافظی طولانی (ترجمه فتحالله جعفری جوزانی) و خواب گران (ترجمه قاسم هاشمینژاد) [همان خواب بزرگ یا خواب ابدی]، که گام تازهییست برای خوانندهگان فارسیزبان در شناخت این ژانر و نویسنده شاخصی چون ریموند چندلر.
پرده اول: تراژدیهای کارآگاهی
چهگونهگی حضور ریموند چندلر در عرصه آثار پالپ (قصههای بازاری عامهپسند) و سنوسالش، از او شخصیت یگانهیی میان نویسندهگانِ این قصهها ساخت. اکثر آنها پرکار بودند و برای کسب درآمد سالی دههزار دالر حداقل یک میلیون کلمه طی دوازده ماه تحویل میدادند و ابایی از ورود به دنیای آثار عاشقانه وسترن با نام خود یا نامهای مستعار ـ مثل ارل استنلی گاردنر خالق پری میسون ـ نداشتند. در کنار همه اینها، بهندرت خود را جدی گرفتند.
نویسندههای پرشماری در امریکای دهه ۱۹۳۰ که رکود اقتصادی همه را له کرده بود و سینمای گنگستری تماشاگران مشتاقی داشت، در نشریات پالپ به نوشتن قصههای کارآگاهی پرداختند، اما تعداد اندکی از آنها مثل دشیل همت که مدتی برای آژانس کارآگاهی پینکرتن کار کرده بود، اطلاعات درستی از مقوله جنایت، قتل و چهگونهگی فعالیت کارآگاهان داشتند. معلومات آنها در مورد تپانچه، تفنگ و فشنگ اندکی بود و وقتی پای جزییات به میان میآمد – که در قصههای جنایی جزییات اهمیت بسیاری دارد – کاستیهایشان برای خواننده نکتهبین عیان میشد. چندلر هم اطلاعات چندانی در مورد جنایت نداشت. ادعا میکرد پیش از ورود به این قلمرو، سه چهار قصه کارآگاهی بیشتر نخوانده و برای امتحان خود، طی چند روز قصهیی را بر مبنای آنچه از یکی از قصههای گاردنر در ذهن داشته، روی کاغذ آورده تا دریابد به چه نکاتی توجه کرده، و چه چیزهایی را در حاشیه قرار داده.
چندلر در آثارش به تکنیک جنایت توجه زیادی نکرد و معمولاً پس از سپری کردنِ یکی دو فصل از قصههایش درمییافتیم یاقتن قاتل هم ـ اگر کسی کشته شده بود ـ چندان اهمیتی نداشت. او تکلیف خود را در قبال این قالب روشن کرده بود. خود را نویسنده بزرگی میدانست و اعتقاد داشت نادیده گرفتنِ این اصول، خدشهیی به آثارش وارد نمیآورند. کلام نیشدار و نگاه تیزهوشانه به آدمها و عناصر، او را ورای دنیای تکبعدی نویسندهگان پالپ برد.
همیشه به دفاع از آنچه نوشت، پرداخت و آثار پالپ را حقیر و کوچک نخواند. شاید هیچ کس مثل او در توصیف وجوه زیباییشناسانه آثار کارآگاهی تلاش نکرده باشد. قصههای کارآگاهی را با تراژدیهای یونان مقایسه کرد و آثارش را تراژدیهایی خواند که برای آدمهای معمولی نوشته، نه روشنفکرها. او همانقدر از مجلههای پالپ نفرت داشت که از روشنفکرها. نویسندهگان آثار پالپ با احترام فراوان به او نگریستند. یک سال از گاردنر بزرگتر بود و شش سالی از همت. چندلر منزوی و خجالتی برای همه در این عرصه ارج و قرب به ارمغان آورد.
قصههای او بسیار ساده و پیش پا افتاده شروع میشد و مارلو در یکی دو فصل اول کتاب کار خاصی انجام نمیداد ـ جز اینکه قهوه تلخی بنوشد و با کسی حرف بزند ـ اما ناگهان او را در کشاکش درگیری، رقابت و حسادت دهها نفر مییافتیم. سادهگی اولیه چندلر ما را به دنیای پیچیده و پر از تنش میکشاند و اخلاقیات ظاهری را نقد میکرد.
بخشی از این ویژهگی برگرفته از خصایص انگلیسیاش بود. شخصیت آنگلو آمریکن (انگلیسی امریکایی) او، آثارش را در مرتبتی دیگر با همتایانش قرار داد. تشریح جزییات فضا و ظاهر و حرکات آدمها کیفیتی کاملاً انگلیسی داشت. میگفت اگر به چهگونهگی حرف زدنِ انگلیسیها بنگرید، درمییابید واژهها را با چه تأکید و آهنگ بالا و پایینی بر زبان میآورند، درحالیکه امریکاییها همان واژهها را بسیار یکنواخت و بدون فراز و نشیب ادا میکنند. در حقیقت، بخشی از تلاشِ او به اعمال محاوره غنی انگلیسیها با ادای یکنواخت همان واژهها از زبان شخصیتهای امریکایی بازمیگشت.
توصیف او از آدمها حیرتانگیز بود، مثل «… آن زن از فاصله سی فوتی پر از وقار بود و از ده فوتی چیزی بود که متقاعدتان میکرد باید از همان فاصله سی فوتی به او نگاه میکردید.» نیش و نوشهای بسیاری از او آموختیم که گاهی یادآور جملههای گروچو مارکس بود.
کمتر کسی مثل چندلر، لاس آنجلس عصر نو ـ به قول سوزان سونتاگ این امریکایی امریکا ـ را توصیف کرد و سایه بلندش بر رمانهایی مربوط به لاس آنجلس هنوز هم سنگین باقی ماند. او در قوام گرفتن فیلمهای گنگستری، که کنار موزیکالها و فیلمهای و سترن، یکی از سه ژانر کلیدی سینمای امریکا را شکل داد، نقش اساسی بازی کرد.
پرده دوم: قهرمان او
پرسشی که طی خواندنِ آثار چندلر در ذهن ما جرقه میزند، این است که منطق، نجاتبخش ما است یا شعر؟ تپانچه ما را زنده نگاه میدارد یا کلامی پراحساس؟
فیلیپ مارلو را مرد زخمخورده و رمانتیکی یافتیم که در کشاکش احساس و واقعیت و در فاصله منطق و تپانچه دستوپا میزد. کارآگاه خستهیی بود که جای مشت زدن نهیب میزد که در دنیای نکبتی زندهگی میکنیم. او بیش از آنکه اهل تپانچه باشد، مرد کلام و واژهپردازی بود. جمله «… آدم در این خیابانهای کثیف چارهیی جز جلو رفتن ندارد» در قصه هنر ساده کشتن را فراموش نمیکردیم.
فیلیپ مارلوی او نوعی احساساتگرایی به قصههای کارآگاهی بخشید که نمونهاش را در شرلوک هلمز و هرکول پوارو ندیده بودیم. پیچیدهگی قصهها و پاسخ به پرسش “قاتل کیست و چهگونه قتل را انجام داده؟” را نادیده گرفتیم و پا به دنیای مرد رمانتیکی گذاشتیم که از بد روزگار کارآگاه شده و باید جسدها را جابهجا میکرد. آنهم برای روزی بیست دالر دستمزد.
فیلیپ مارلو برای چندلر یادآور شوالیهها بود. چنانکه قصد داشت نام او را مالوری ـ برگرفته از نام سرتامس مالوری ـ بگذارد. قهرمانی در خدمت دیگران که آخر راه از مخاطراتی که به جان خریده، توشهیی به دست نمیآورد. مالرو شش فوتی و یکصدونود پوندی، متولد ۱۹۰۶ در سانتاباربارا بود. میانسال به شمار میرفت و با موها و چشمان قهوهییاش چهرهیی مردانه داشت. در هیچیک از قصهها اشارهیی به پدر و مادر او نشد. تنها بود و تنها هم باقی میماند. نمیدانستیم دفتر کار و آپارتمانش کجاست. اتاق کارش در طبقه ششم ساختمانی قرار داشت با دو سه چوکی و پنج کابینت برای پروندهها و یک تقویم روی دیوار مارلو، شریک یا منشی نداشت تا گاهی سربهسرشان بگذارد. تنهای تنها بود.
در گوشه آپارتمان کوچکش یک دستگاه رادیو، چند جلد کتاب، چند دفتر خاطرات و یک دست شطرنج به چشم میخورد. شیفته موسیقی کلاسیک بود، اما بهندرت فرصتی برای دل سپردن به آنها مییافت. موشکافانه به اطراف مینگریست. با دقت جملههای دیگران را بهخاطر میسپرد و با حوصله آنها را برایمان تعریف میکرد. در توصیف دیدگاه اجتماعیاش باید میگفتیم: علیه طبقه متوسط امریکا و معیارهایشان حرف میزد. اما نمیتوانست بدون دستمزدی که از آنها میگرفت روزگار بگذراند. احتمالاً امروزیترین آدمی بود که در آن دنیا مییافتیم.
پرده سوم: مارلو روی پرده
سینما به همه آثار چندلر جز Playback چنگ زده و دهها بازیگر روی پرده، در تلویزیون و رادیو نقش فیلیپ مارلوِ تلخاندیش و تنها را بازی کردند. هر یک از استودیوها با کارآگاهان خود جلو میرفتند. در دهه ۱۹۳۰، فیلو ونس کارآگاه استودیوی برادران وارنر بود، شرلوک هلمز و ویلیام کرین در یونیورسال بهسر میبردند، فالکن در آرکاو، چارلی چن، آقای موتو و مایکل شین در فاکس، و ویلیام پاول و میرنالوی زوج کارآگاهی مترو ـ نیک و نوراچارلز ـ به شمار میرفتند. استودیو آرکا با پرداخت چندهزار دالر حقوق ساختن خداحافظ زیبای من را در اختیار داشت که بر اساس آن فالکن حاکم میشود (۱۹۴۲) را با بازی جرج ساندرز در ترکیب با قصهیی دیگر ساخت. اما توفیق غرامت مضاعف (۱۹۴۳) ـ که چندلر و بیلی وایلدر فیلمنامه آن را نوشتند ـ و شاهین مالت ساخته جان هیوستن با بازی هامفری بوگارت عصر طلایی کارآگاهان سینمایی را رقم زد.
دیک پاول چهلساله بود که نقش مارلو را در قصه خداحافظ زیبای من ساخته ادوارد میتریک بازی کرد. پاول با این فیلم مسیر بازیگریاش را تغییر داد. چهره اصلاح نشدهاش تناسبی با گذشتهها نداشت و در اکثر صحنهها با ضربه مردان بد قصه درد کشید. استودیوی آرکا در آخرین لحظهها نام فیلم را به بکش عزیزم (۱۹۴۴) تغییر داد. فیلم همه عناصر فیلم نوآرها ـ سایههای اکسپرسیونیستی، سایهروشنها، زوایای نامتعارف دوربین را داشت و با فلاشبک آغاز میشد. توفیق اثر، آرکاو دمیتریک را تا مدتها در قلمرو این آثار نئواکسپرسیونیستی نگاه داشت.
خواب بزرگ ساخته هوارد هاکس در سال ۱۹۴۴ ساخته شد و تا ۱۹۴۶ روی پرده نرفت. هامفری بوگارت که در شاهین مالت نقش سام اسپید را بازی کرده بود، بدل به فیلیپ مارلو شد (ولو آنکه از مارلوی ساخته و پرداخته چندلر کوتاهتر بود که بدل به یکی از شوخیهای روز شد. هاکس هم مثل دمیتریک فیلمش را در استودیو ساخت، ولی مایههای اکسپرسیونیستی را کنار گذاشت و توجه ما را بیش از فضا و نور به رابطه بوگارت و لورن باکال جلب کرد. و فیلمنامهنویسانش ـ لی براکت و ویلیام فاکنر ـ جزییات قصه را تا آن حد رها کردند و سرانجام با چندلر تماس گرفتند تا دریابند چه کسی راننده جنرال استرونوود را به قتل رسانده (که چندلر هم نتوانست پاسخ روشنی به آنها بدهد). همه اینها از خواب بزرگ یک کالت ساخت و گفتوگوهای گزنده چندلر بخش کلیدی در آن بازی کردند. (بوگارت در تیزر فیلم به کتابفروشی میرفت و میگفت: دنبال قصه رازآلودی مثل شاهین مالت میگردم و دختری کتاب خواب بزرگ را بهدست او میداد و جمله چه فیلم خوبی میتوان از آن ساخت را به زبان میآورد).
چندلر پیش از به پرده رفتن خواب بزرگ چند ماه روی فیلمنامه زنی در دریاچه برای استودیو مترو کار کرد ـ یگانه تلاش او برای نوشتن فیلمنامهیی بر اساس یکی از کارهای خود – و سپس ادامه و تکمیلش را به استیو فیشر واگذار کرد. مارلو این فیلم افسردهتر و آشفتهتر از قصه بود و در هوتل کوچکی اقامت داشت و از آپارتمان کوچکش هم نشانی به چشم نمیخورد. رابرت مونتگمری کارگردان و بازیگر نقش مارلو از تمهید جسورانه نمایش همه چیز از دریچه چشم مارلو ـ که خود او را فقط در لحظههایی که در آینه به خود مینگریست میدیدیم ـ بهره برد. چنانکه فیلم با جمله “شما آنچه را که من میبینم، میبینید” آغاز شد، اما فیلمش ملالآور بود.
جیمز گارنر در مارلو (پل بوگارت ۱۹۶۹) سرخوش بود، رفیقهیی داشت و بروسلی هم در صحنهیی کنارش قرار میگرفت. او اولین ـ و احتمالاً آخرین ـ مارلویی بود که پیپ میکشید و کلاهی به سر نداشت. فیلم در صف مارلوهای خوب سینمایی قرار نگرفت، ولی برای ساخته شدن مجموعه تلویزیونی پروندههای راکفورد با بازی گارنر به نقش یک کارآگاه خصوصی کافی بود.
الیوت گلد با شیطنت آشنایش در خداحافظی طولانی (رابرت آلتمن ۱۹۷۳) از نوستالژی دنیای چندلر فاصله گرفت و با سگرتی که هرگز از لبش جدا نشد، ترکیب بیمارگونهیی از مارلو ارایه داد(بعدها برادران کوئن در لبووسکی بزرگ شخصیت جف بریجز به نقش دود را شبیه گلد در قالب مارلو ساختند).
این دایره با بازی رابرت میچام به نقش مارلو در خداحافظ زیبای من (دیک ریچاردز ۱۹۷۵) کامل شد. میچام پنجاهوهشتساله پیرترین مارلوی سینما بود، اما چروکهای صورت، صدای خشدار و حرکات آرام او تصویر کاملی از مارلویی که چندلر توصیف کرده بود، ساخت. از همان نمای اول با پن دوربین، او را در طبقه دوم اتاق کوچکی یافتیم که چراغهای نئون چهرهاش را رنگ به رنگ میکردند. کلاهی بر سر و پیالهیی در دست داشت. به اداره پولیس زنگ میزد تا قصه محنتزایی را برایشان تعریف کند. حکایت عشق بیسرانجام سوزمالوی غولپیکر و احساساتی به ولما زن خیانتپیشهیی که او را میکشت.
همه آمدند و رفتند. پولیسها، تبهکاران، زبان خودفروخته، میلیونرها و کودکانِ بیپدر شده. کارآگاه رمانتیک ما ماند و تپانچه کوچکش که دیگر نیازی به شلیک نداشت.
Comments are closed.