احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۳۱ حمل ۱۳۹۲
به گونۀ معمول، تصور میشود که کشتن پسر بهدست پدر در ایرانِ کهن، یک امر عادی به شمار میرفته، و به همینجهت بوده که جلوههایی هم در هنر داشته، مانند داستان «رستم و سهراب». اما بازهم به گونۀ معمول، یک امر عادی نمیتواند ویژهگیهای تراژیک داشته باشد و یک غمنامه به شمار آید، مانند هزاران جنایتی که هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال بهدست پدران و پسران و مادران و دختران رخ میدهد (که البته نه یکدیگر، بل دیگران را میکشند) و هیچکدام آنها هم غمنامه به شمار نمیآید و ویژهگی تراژیک هم ندارد. بنابراین، به نظر میرسد آنچنانکه برخیها باورمندند ـ و در این مورد پافشاری هم میکنند و اصطلاح پسرکشی را هم در همین راستا آفریدهاند ـ پسرکشی در ایرانِ کهن یک سنت معمول نبوده، بلکه مذموم هم بوده است. از این رو، رخ دادن آن ـ چون به ندرت رخ میداده ـ اثرات عاطفی در پی داشته، و این اثرات عاطفی، همان است که بنیان معنای «غمنامه یا تراژدی» شده است و چند داستان بر اساس آن آفریده شده که زیباترین آنها، همین داستان رستم و سهراب و سپس داستان رستم و اسفندیار است.
داستان رستم و اسفندیار را میتوان دارای درونمایۀ پسرکشی دانست، چون گشتاسپ پسر خویش ـ اسفندیار ـ را آگاهانه به رزم رستم میفرستد تا کشته شود؛ اما رستم در داستان رستم و سهراب پسر خود را نمیشناسد، و بنابراین او پسر خود را نمیکشد، بلکه دشمنی را از پای درمیآورد که به میهنش یورش آورده و قصد ویرانی میهن و کشتار مردم او را دارد. به ویژه که در شاهنامه، ما پارسیزبانها برای دفاع از جان و مال و میهن خویش، رستم را به رزم سهراب میفرستیم، وگرنه رستم به هیچ دلیل دیگری نمیتوانست با سهراب روبهرو شود. بنابراین دادن لقب پسرکش به رستم، به هیچ روی عادلانه نیست.
اکنون با بررسی داستان «رستم و سهراب» از شاهنامه اصل و سپس ماجرای «رفتن گشتاسپ به روم» از شاهنامه افزوده میکوشیم نشان دهیم که: ۱ـ در حالیکه ماجرای رفتن گشتاسپ به روم، یک قصۀ فراباور کودکانه است، رستم و سهراب همه ویژهگیهای یک داستان بسیار خوب را داراست؛ و ۲ـ چهگونه میشود که نویسندهیی در یک بخش از کتابش بتواند داستانی همجون غمنامۀ رستم و سهراب را بنویسد، اما در بخش دیگر همان کتاب، از عهده نوشتن ماجرای رفتن گشتاسپ به روم بر نیاید؟
غمنامه رستم و سهراب
در داستان «رستم و سهراب» نویسنده اصل (توضیح برای کسانی که پژوهش معمای شاهنامه را نخواندهاند: در این کتاب کوشیدهام ثابت کنم که فردوسی نویسنده کل شاهنامه نیست، بلکه او از پادشاهی لهراسپ، بدون داستان رستم و اسفندیار، به پس را نوشته که در اینجا شاهنامه افزوده نامیده میشود و نویسنده بخش نخست شاهنامه از آغاز تا پایان پادشاهی کیخسرو، به همراه داستان رستم و اسفندیار، که شاهنامه اصل نامیده میشود کس دیگر است) از همان آغاز با چند بیت بسیار زیبا، ما را آماده رویارویی با یک فاجعه میکند و احساس غم و اندوه را در قلب ما میکارد. سپس با آرامش از هوس رستم به شکار و رفتن او به سمنگان میآغازد و پس از آن صحنۀ بسیار زیبای آمدن تهمینه به بالین رستم در هنگام شب را میآورد که در آن تهمینه با رستم گفتوگو میکند و در این گفتوگو یکی از زیباترین توصیفهای رستم را در سراسر شاهنامه اصل از زبان تهمینه به دست میدهد.
میوۀ این برخورد شبانه و عاشقانه، پیوند رستم و تهمینه است. پس از آن رستم به ایران باز میگردد و تهمینه باردار میشود. با گذشت چند ماه سهراب زاده میشود و از همان آغاز ویژهگیهای پدرش ـ رستم ـ را در خود نشان میدهد. سهراب پس از آنکه بزرگتر میشود و خود را میشناسد، تفاوت خود با دیگران را نیز در مییابد و مادرش را برای شناختن پدرش زیر فشار میگذارد و درمییابد که رستم دستان، پدر اوست.
تا این جا هنوز ما در دیباچۀ این غمنامه ایستادهایم. داستان واقعی از آنجایی آغاز میشود که سهراب، چون نام رستم را به عنوان پدرش میشنود، منی میزند و با خامی بسیار برای یافتن پدرش به ایران یورش میبرد. و در واقع خامی اوست که اساس غمنامهاش را میریزد و چنان که گفتهاند:
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا میرود دیوار کج
سهراب خشت نخست را کج میگذارد و لاجرم دیوار زندهگیاش به کجی بالا میرود. در غرب، غمنامه را «افتادن از اوج» تعریف میکنند، اما در ایران این «اشتباهات» است که غمنامهها را بنیان میگذارد. اشتباهاتی که خشت نخست زندهگی را کج میکند؛ چیزی که در غمنامه سهراب رخ میدهد. از اینرو اخلاق، جایگاه بسیار ویژهیی در غمنامههای پارسی دارد؛ چیزی که در غمنامههای غربی دیده نمیشود، چرا که بنیان غمنامه در غرب، گروهی و اجتماعیست، اما در فرهنگ و ادب ما، فردی و پرورشی ـ اخلاقی.
او با شناخت رستم به عنوان پدرش، ناگهان خود را شکستناپذیر مییابد و از هیجان آن سر از پا نمیشناسد و ناگهان خود را گم میکند.
چنین گفت سهراب کاندر جهان
بزرگان جنگاور از باستان
نبرده نژادی که چونین بود
کنون من ز ترکان جنگاوران
برانگیزم از گاه کاووس را
به رستم دهم تاج و تخت و کلاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
بگیرم سر تخت افراسیاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
چو روشن بود روی خورشید و ماه
کسی این سخن را ندارد نهان
ز رستم زنند این زمان داستان
نهان کردن از من چه آیین بود؟
فراز آورم لشکری بیکران
ز ایران ببرم پی توس را
نشانمش برگاه کاووس شاه
ابا شاه روی اندر آرم به روی
سر نیزه بگذارم از آفتاب
نباید به گیتی کسی تاجور
ستاره چرا برفرازد کلاه؟
ج ۲/۱۷۹
این اندیشه بسیار خودپرستانه و خودخواهانه و خام، پایه نخستین رویداد اصلی این غمنامه ـ یورش به ایران ـ میشود. اگر یادتان باشد رستم هم در پیرامون همین سالها است که فیل سپید را میکشد و آرزوی بودن در رزمها را میکند. اما او پدری همچون زال دارد که او را آموزش میدهد. سهراب بدون چنین پدری است که رشد میکند و دارای پرورش درست نیست و رفتارش به کوچهگردان بیشتر شباهت دارد. اوست که در هنگام پرسیدن نام پدر خود از مادرش، او را تهدید میکند که:
گر این پرسش از من بماند نهان
نمانم ترا زنده اندر جهان
ج ۲/۱۷۸
در سراسر شاهنامه اصل، تنها دو چهره سهراب و اسفندیار هستند که چنین رفتاری با مادرانشان(= زنان) دارند. اسفندیار نیز در داستان رستم و اسفندیار هنگامیکه مادرش در برابر وی از نیکیها و نیروی رستم یاد میکند تا بدین وسیله از رفتن اسفندیار به رزم رستم جلو گیرد، اسفندیار بر او خشم میگیرد و وی را ناسزا میگوید و بیاحترامی میکند. جالب است که هر دو چهره ـ سهراب و اسفندیار ـ در شاهنامه اصل، منفی هستند. پیداست که نویسنده اصل رفتار آنها نسبت به مادرانشان را با آگاهی توصیف کرده و با آوردن چنین صحنهیی ـ که در آن سهراب، مادرش را تهدید میکند ـ نیز میخواسته نشان دهد که اگر سهراب کشته نمیشد و رستم هم او را همچون پسرش میشناخت و رزمی با هم نداشتند، بازهم سهراب کسی نبود که بشود او را اداره کرد. ما پس از این خواهیم دید که این معنی به هیچ روی از خرد دور نیست.
سهراب کسیست که ـ هرچند در نخست میگوید که میخواهد ایران را بگیرد و بسپارد به رستم اما ـ پیداست نه تنها به رستم حسادت میکند، بلکه او را به چیزی هم نمیشمارد. با اینکه دریافته رستم پدر اوست، با این وجود هنگامی که هجیر از رستم ستایش میکند که:
کسی را که رستم بود همنبرد
تنش زور دارد به صد زورمند
چنو خشم گیرد به روز نبرد
هماورد او بر زمین پیل نیست
سرش زآسمان اندر آید به گرد
سرش برترست از درخت بلند
چه همرزم او ژنده پیل و چه مرد
چو گرد پی رخش او نیل نیست
ج ۲/۲۱۷
اما سهراب به جای آنکه از داشتن پدری همچو رستم شادان شود و هجیر را پاداش دهد که چنان ستایشی از پدر او میکند، به او خشم میگیرد:
بدون گفت سهراب از آزادهگان
چرا چون ترا خواند باید پسر
سیهبخت گودرز کشوادگان
بدین زور و این دانش و این هنر
ج ۲/۲۱۷
و همچنین به رستم نیز حسادت میکند و در ادامه به هجیر میگوید:
تو مردان جنگی کجا دیدهای
که چندین ز رستم سخن بایدت
از آتش ترا بیم چندان بود
چو دریای سبز اندر آید زجای
سر تیرهگی اندر آید به خواب
که بانگ پی اسپ نشنیدهای
زبان بر ستودنش بگشایدت
که دریا به آرام و خندان بود
ندارد دم آتش تیزپای
چو تیغ از میان برکشد آفتاب
ج ۲/۲۱۸
میبینید که سهراب به جای آنکه از ستایشهای هجیر درباره رستم شادان شود و به او بگوید که رستم پدر اوست، برعکس به او خشم میگیرد و نسبت به رستم هم حسادت میکند و هم میکوشد تا او را ناچیز و خوار بشمارد ، چنانکه او را به تیرهگی و خود را به آفتاب همانند میکند. اکنون میتوان گمان زد که اگر چنین کسی زنده میماند، چه میتوانست رخ دهد. آیا اسیر وسوسههای افراسیاب نمیشد و ایران را با خاک یکسان نمیکرد؟
گذشته از همه اینها که درباره سهراب گفته شد، بیتجربهگی او را نیز ـ که در هیچ رزمی نبوده ـ بیافزایید. بنابراین اگر دست به چنین اشتباهی میزند، در مورد او، از واقعیت دور نیست.
Comments are closed.