احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سید حبیبالله حبیب - ۱۵ ثور ۱۳۹۲
مکتب فرانکفورت که بهنام مکتب انتقادی هم شهرت دارد، نام شناختهشدهیی است در نزد دانشجویان و دانشپژوهان علوم انسانی. این مکتب به پیروی از آنتنیو گرامشی و لئورگ لوکاچ به تبیین و قرائتِ جدید از مارکسیسم دست زد و در کنار اقتصاد (زیربنا) به پدیدۀ فرهنگ نیز اهمیت بنیادین قایل گردید؛ برخلاف مارکسیسم لینینیسم که بیش از حد بر اهمیت و نقش اقتصاد پافشاری داشت و در برابر فرهنگ بیاعتنا بود و تنها نقش روبنایی (پدیدۀ وابسته به شیوۀ تولید)را به آن قایل میشد.
از جمله چهرههای پایهگذار این مکتب، کسانی مثل ماکس هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه، اریک فروم، والتربنیامین و هابرماس بیشتر از همه شناخته شدهاند. متفکران مکتب فرانکفورت بهویژه هربرت مارکوزه که در رهبری جنبشهای دانشجویی دهۀ شصت نقش برجسته داشت، در نقد و به چالش کشیدنِ فلسفۀ پوزیتویستی، اکونومیسم لینینیستی و محدودیتهای جامعههای صنعتی ـ سرمایهداری و دفاع از اندیشۀ انساندوستانه و رهاییبخش شهرت بهسزایی دارد.
پژوهشگران، آغاز زندهگی سیاسی مارکوزه را از سال ۱۹۱۸، در پی ناکامیِ انقلاب آلمان عنوان کردهاند. مارکوزه در میدان پیکار انقلاب که با به خون خفتنِ آزادیخواهانی چون رزا لوکزامبورگ، لیبکنخت و… به فرجامی تلخ انجامید، عضو شورای سربازان انقلابی برلین بود. این شورا در همبستهگیِ سربازان انقلابی با جنبش کارگری و سامانبخشیِ رویارویی مسلحانۀ نیروهای انقلابی با نظام سرمایهداری آلمان، نقش بنیادین داشت. انقلاب آلمان با سرکوب و شکستی که مواجه شد، زمینه و بستر رشد را به نیروهای فاشیست واگذار کرد که در نتیجه، کم کم قدرت بهدست فاشیستها افتاد. در واقع میتوان گفت شکست انقلاب، موجب شد که مارکوزه در پیِ بازنگری در اندیشههای سنتی انقلاب و سازوکارهای پیچیدۀ آشکار و پنهانِ جامعۀ سرمایهداری ـ صنعتی برآید.
مارکوزه نسبت به چرایی ناکامی انقلابیِ نیروهای پیشرو و شکست یا دزدیدنِ آن توسط عاملان واپسگرا، پاسخ گفته و افزوده است که او مارکس، هگل و فروید را دیرتر خوانده؛ زیرا قصد آن داشته تا بداند چرا هنگامی که بهراستی شرایط انقلابی اصیل وجود داشت، انقلاب به شکست انجامید و بهشدت سرکوب شد؛ نیروهای واپسگرا و اقتدارطلب دوباره با شدت و وحشتِ بیشتر مسلط شدند…!
جامعۀ تکساحتی
جامعۀ تکساحتی در تحلیل هربرت مارکوزه، همان جامعۀ سرمایهداری صنعتیِ معاصر است که بهطور فزاینده به سوی ماشینی شدن و واقعیتزدهگی در حرکت است. به نظر مارکوزه دنیای صنعتی معاصر نه تنها از ستمها و بهرهکشیهای طبقۀ محروم نکاسته است، بلکه اسارت و بردهگی را شدت بخشیده، طوری که راه گریز و نجات، دور ار امکان به نظر میرسد. به نظر مارکوزه، توسعۀ تکنولوژی در دنیایی معاصر، بر پیچیدهگی و دشواری موضوع افزوده است. به گفتۀ او، گرفتاری انسانِ امروز فقط و فقط از توسعۀ پرشتابِ تکنولوژی نیست، بلکه شیوۀ بهرهگیری از تکنولوژی هم است. او تأکید دارد که سرمایهداری بعد از جنگ دوم جهانی، بر همۀ بحرانهای اقتصادی غلبه مییابد؛ اما این غلبه، معطوف به رهایی نیست، بلکه برعکس، به ایجاد «نیازهای کاذب» منتهی میشود(۱). آسودهگی، خوشگذرانی، کار و مصرف مطابق تبلیغ آگهیهای بازرگانی، دوست داشتن و دشمن داشتنِ چیزی را که دیگران دوست یا دشمن میدارند، نشانۀ وجود نیازهای کاذب است. ارضای این نیازها به»محدودیت فکری و پذیرش ارزشهای موجود» (۲ ) منجر شده و افراد را از تصمیمگیری حقیقی باز میدارد. مارکوزه این جامعه را «جامعۀ تکنولوژیک» (تکساحتی) مینامد که عبارت است از سیستم حاکمیت و نفوذی که در همۀ شئون زندهگی افراد، حتا در اندیشه و دریافتشان، نظیر امور فنی و صنعتی دخالت میکند.
«امروزه کارگر و کارفرما، هر دو به یک برنامۀ تلویزیونی مینگرند و منشی خانم بدانگونه لباس میپوشد که دختر کارفرما، آقای سیاهپوست نیز در گوشۀ کادیلاک آرمیده، همۀ مردم یک روزنامه را مطالعه میکنند. بدون تردید اینگونه شباهتهای صوری، نشانۀ از میان رفتن اختلافات طبقاتی در این جامعهها نیست؛ برعکس روشنگرِ این حقیقت است که گروههای سرکوفته، تا چه پایه، به ضرورتهایی که ضامن ادامۀ نفوذ حاکمیت و رهبری طبقات بالای جامعه است، گردن نهاده و تسلیم شدهاند. (۳)
مارکوزه تا واپسین لحظۀ زندهگیاش، بر موضع شدیداً انتقادیِ خود نسبت به سازوکارهای حاکم بر نظام سرمایه، پای فشرد. جایی به صراحت میگوید: «واقعیت این است که تضادهای درونی نظام سرمایهداری همچنان پابرجاست. جامعۀ ثروتمند، مرفه و تکنولوژیک امروز، نیروهای انقلابی را با شدت و خشونتی که دوران قرون وسطا را به یاد میآورد، با تدابیر و چارهجوییهای بیپیشینه و نو ظهور، درهم میشکند؛ جامعه تنها با برآوردن نیازهای فرد، از آزادی او میکاهد و بردهگی قابل تحملی، جای آن را میگیرد.» (۴)
این اندیشه بیانگر دریافتِ ژرفِ مارکوزه از سازوکارها و شرایط زندهگی انسان مدرن در جامعۀ سرمایهداری صنعتیِ مدرن است که بهطور دهشتناکی به سوی ماشینی شدن و تهی شدن از درونمایۀ انسانی به پیش میرود. او در تحلیلش از زندهگی بیرمق و محدود (به لحاظ افت روح بلندپروازانه) چنان پیش میرود که چشمانداز آزادی را تاریک و تار میبیند.
«آزادیهای گمراه کنندهیی که اینگونه جامعهها، به فرد ارزانی میدارند، غالباً عبارت است از آزادی رقابت در تعیین کالاهایی که قبلاً نسبت به نرخگذاریِ آن توافق شده، آزادی مطبوعاتی که شخصاً مطالبِ خود را به خود دولت سانسور میکنند و بالاخره آزادی انتخاب بین علایم بازرگانی گوناگون و اشیای سرگرم کننده و بیارزش.» (۵)
به نظر مارکوزه، آزادی انسان تنها به دارا بودنِ حق انتخابِ چیزی محدود نمیشود، بهرمندی از آزادی واقعی هنگامی است که او توانایی درک چهگونهگی انتخاب و ارزیابی چیزهایی را که باید انتخاب کند، داشته باشد. این نگاه ژرف و گسترده به آزادی او، در واقعیت اجتماعی روزگار معاصر که انسان در محاصرۀ ماشین و سرمایه قرار گرفته، او را بیش از پیش بدبینتر و ناامیدتر نشان میدهد.
امروزه قدرت سیاسی، بر فرایند سازمان فنی تولید تسلط دارد. دولتها در جوامع صنعتی پیشرفته و همچنین جامعههای در حال توسعه، نفوذ و حاکمیتِ خود را در امر توزیع و بهرهبرداری از تولیدات تکنولوژیک ـ علمی یا ماشینی که مورد نیاز جامعههاست، همچنان حفظ میکنند. این شیوۀ تولید قدرت، جامعه را به صورت واحدی بزرگ و پیوسته به کار میگیرد و قبل از هر چیز، منافع افراد و گروهها را زیرپا میگذارد. در همۀ جامعههایی که بر پایۀ ماشینیسم پدید آمدهاند، رفتار خشونتآمیز طبیعی ماشین، نقش موثرتری از رفتار فرد یا گروههای اجتماعی بر عهده دارد. از این قرار میتوان دانست که ماشین وسیله و ابزار سیاسیِ نیرومندی برای دولتهاست، با اینهمه مفهوم سیاسی ماشین، معروض دگرگونیهایی واقع شده است. نیرومندی ماشین باید اساساً نیرومندی انسانی درهم فشرده و مطرود امروز باشد. در قلمرو کار و تولید، ماشین نیروی جنبندهیی است که با جنبشِ خود میتواند آدمی را به آزادی برگرداند.
«اینک جامعۀ صنعتی به مرحلهیی رسیده که فرد دیگر نمیتواند بهراستی خود را با توجه به مفهوم سنتی آزادی (اقتصادی ـ سیاسی ـ فکری) آزاد بداند، نه از آن بابت که این آزادیها مفاهیم خود را از دست دادهاند، بلکه برعکس در مفهوم سنتی خود، گسترش بیشتری یافتهاند. امروزه از طریق به کاربردن مفاهیم ضد آزادی، به تبیین انواع جدید آزادی میتوان پرداخت…» (۶)
هربرت مارکوزه تکساحتی بودنِ انسان عصر تکنولوژی را تنها در یک گسترۀ در نظر نمیگیرد، بلکه همۀ گسترههای زندهگی انسان را مد نظر داشته و زیر زرهبین قرار میدهد؛ فلسفه، سیاست، ادبیات، هنر، اقتصاد و… . در همه، زمینۀ انحطاط و فروافتادهگیِ انسان قابل درک است. حیطۀ فلسفۀ پوزیتویسم بیشتر از هر مکتب و گرایش دیگر، آماج حملههای کوبندۀ او قرار میگیرد و به چالش کشیده میشود. در فلسفۀ نو تحصیلی امروز، ابهام معانی و مفاهیم ذهنی نیز از میان رفته و واژهها روشنگر معنی خاص سودجویانۀ خویشاند. روش این فلسفه در جستوجوی معانی و اندیشههای بلند نبوده و در حوزۀ واقعیت موجود، متوقف است. واقعیتی که در ساختِ خود بیخردانه و بازدارنده جلوه میکند. (۷)
از آغاز قرن بیست، کوشش نو تحصیلگرایان این بود که اثبات کنند حقیقت نظری یا عملی، امری عینی است نه ذهنی که نتیجۀ آن، خردگرایی تکنولوژی است و توتالیتاریسم؛ در مرحلۀ پیش از صنعتی شدن، نظریات راجع به انسان و طبیعت وجود داشته که در آنها کشمکش و تفاوت بسیار است (مبانی سازندۀ خرد آدمی با مبانی ویرانگر آن پیکار جستهاند) این اختلافات به پیروزی تفکر مثبت بر اندیشۀ منفی تمام شده است. تمدن صنعتی امروز، تسلط واقعیت تکساحتی بر اندیشهها و به هیچ گرفتنِ تضادهای موجود، نشانۀ این پیروزی است.
به نظر مارکوزه، فلسفۀ نوپوزیتویستی چنان معطوف به واقعیتِ موجود است که هرگونه امکان بلندپروازانه و ایدهآلطلبی را سرکوب میکند. این سلطۀ مطلقه، روح عصیان در برابر ناملایمات را که بر انسان معاصر تحمیل میگردد، از بین میبرد.
او در بحثی که پیرامون هنر دارد، هنر را رسالتمند میداند و مینویسد: «ویژهگی هنر در تعالی اندیشۀ هنرمندانه است؛ این بلندپروازی حالتی در هنرمند پدید میآورد که با واقعیتها سازگار نیست و برای نسلها آموزنده است.» (۸)
در پایان به عنوان نتیجه میتوان نوشت: هربرت مارکوزه، تیرهگیها و ابتذالِ دورانِ مدرن را با گسترش اندیشۀ انتقادی و رویارویی اخلاق، فلسفه و هنرِ اصیل و متعهد، با فلسفه و هنرِ منحط و واقعیتزده در جامعۀ تکنولوژیک (تکساحتی) اعلام میدارد و اصرار میورزد که ایستادهگی علیه هرگونه بتسازی از نیروهای تولیدی، و مبارزه علیه اسارت دایمی افراد بهدست شرایط عینی، مقصد نهاییِ همۀ انقلابها را که همانا آزادی و سعادت آدمی است، برپا خواهند داشت.
پا نوشت:
۱- مارکوزه، هربرت؛ انسان تک ساحتی؛ امیر کبیر، تهران – ۱۳۸۷ ص ۴۵
۲- همان ص ۴۸
۳- همان ص ۴۴
۴- همان ص ۶۰
۵- همان ص ۴۳
۶- همان ص ۳۷ – ۴۰
۷- همان ص ۱۸۹
۸- همان ص ۱۰۲
Comments are closed.