احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۶ سنبله ۱۳۹۱
کجا رفتند آن روزهای خوشی که برای باهم بودن و بر سر یک دسترخوان نشستن، بیقرار بودیم؟ کجا رفتند آن روزهای سخت اما شیرینِ کار در مزرعه و گندمزار؟ آن روزهای پُرمحصول و پر از مهری که عشق میکاشتیم و محبت و صمیمیت درو میکردیم؟ داسهایمان برای زدن علفهای هرز بلند میشد و ساقههای گندم را چه زیبا لمس میکرد و شادی خرمن کردن و جشن اولین برداشت سالیانه را به پایکوبی نشستن چه زیبا بود! کجا رفتند آن دخترکان بازیگوشی که برای گریختن از بار کار و فرصتی یافتن و گردهم آمدن و به داستانهای عاشقانهیی که بیشتر به یک افسانه میماند تا یک داستان واقعی گوش میسپردند و دیوانهوار برای چرخ زدن و خندیدن و هیاهو کردن، همیشه آماده بودند.
لبخندها ارزان دادوستد میشد و یک پیاله چای گرم و یا یک کاسه دوغِ سرد میتوانست بهای این لبخند باشد و خوشبختی فقط به اندازه گلیمی که پایمان از آن فراتر نرود، اندازه میشد. هیچکس به فکر دراز کردن پا فراتر از آن نبود و کسی به این نمیاندیشید که درجهان چه خبر است؛ چرا که اخبار ساده و بیاهمیت قریه و روستا و شهرش از همهجا برایش مهمتر بود. اشک بیوهزن همسایه بزرگترین خبر روز بود و کمک به وی و سرپناهی برایش ساختن، اجندای چندماهشان میتوانست باشد. اگر دزدی به خانهیی میزد، اگر قتلی صورت میگرفت و یا خرمنی آتش میگرفت و یا دلی شکسته میشد، اینها داغترین و عاجلترین اخبار روز بودند و برای رسیدهگی به آنهمه احساس مسوولیت میکردند. اشکها کمیاب بود و اگر هم جریان مییافت، دلیلی فراتر از گرسنه ماندن و پا برهنه بودن داشت، همه میگفتند: «گریه فقط از ترس خدا برای انسان میزیبد» و چه پیران و جوانانی که صورتهایشان به این زیبندهگی مزین بود.
کجا رفت آن سرزمین دلخوشی که جای خود را به سرزمین دلواپسیها داد؟ کجا رفت آن مزارع سرسبز و چمنهای مستکننده و خندههای شادِ شادِ شاد؟ هیچ اثری از آنها نیست، هوای دلپذیر و عطر سرمستکننده چه زود جای خود را به گردوغباری دلتنگکننده داد و کوچ کردنْ جایگزینِ ماندن شد و برای یافتن دیاری بهتر و آسودهتر، همه دلآسودهگیها را گم کردیم و اینک دود و موتر و دلواپسیها و دردها و فلاکتها جایگزین همه آن زیباییها شده است. گلیممان درازتر شده است، شاید بهجای خطوط سیاهوسفیدش، طرحها و نقشهای زیباتری جایگزین شده است. اما باور کنیم که روح و سرزندهگی در همان گلیمهای شطرنجی و سیاهوسفیدی بود که امروز دیگر کمتر یافت میشود؛ چرا که آنقدر طرحها و رنگهای متنوع و خیرهکننده به بازار آمده، که دیگر آن سادهگی، زشت و کهنه معلوم میشود. آه که چهقدر دلتنگ همه آن سادهگیهاییم!
امروز دلها شکسته میشود، نه یکی یکی، که گروه گروه. تجاوز صورت میگیرد، نه هر از چندسال گاهی، بلکه هر ساعت و هر روز. و این اشک است که ساده و ارزان دادوستد میشود و دیگر هر قطرهاش بهایی به قیمت خریدنِ بهشت ندارد و آبی نیست بر روی آتش جهنم، که حتا اشکها امروز سروشکلی دگرگونه دارند و بیشتر مثال «اشک تمساحاند» تا اشکی که بر صورت بندهیی برای ترس از خدا باید بریزد و پهنای سیرت را سیراب کند و به عظمت پیوند بزند. البته هستند اشکهایی هم که نشان از نهایت مظلومیتاند و از سوختنی تا عمق استخوان خبر میدهند؛ اما دیگر داغ و عاجل بودن اخبار را با حجم و وسعت دلهای شکسته و اشکهای ریخته و خرمن سوخته، اندازه نمیگیرند، که بیشتر این اخبار با جنبه تبلیغاتیشان برای اربابان سود و سرمایه، محک خواهند خورد.
آه که چه دنیای غریبی شده است! هیچکس هیچکسی را نمیشناسد مگر با پول یا با زور!
صورتها، با صورتکها پوشانده شدهاند و فرق میان راستودروغ فقط با رستاخیزی امکانپذیر است که امروز کوشش میشود همه را به آنهم بیباور سازند. همهچیز بوی فریب و خودخواهی میدهد و روابط به سستترین شکل ممکنش هنوز ایجاد نشده، وسوسه گسستن و نابودی را در اذهان ایجاد میکند. عشق امروز رنگ دیگری گرفته است و به سرعت ثانیهها، عشق و به همان سرعت، نفرت متولد میشود. اطفال مشروع و نامشروع میروند که آماری برابر پیدا کنند و جنایتی که با سقط جنین هر روز برای قانونیشدنش مبارزاتی و حتا گردهماییهای خیابانی صورت میگیرد، هر روز افزایش مییابد. و آیا این خود معنایی جز نسلکشی انسان به دست انسان خواهد داشت؟
و در این شوربازاری که عصر دموکراسی و رسانهها نام گرفته است، افتضاحی که رسانهها در حال شکل دادنِ آن هستند، با هیچ سرپوشی نمیتوان پوشاندش مگر با قدرتی که خود رسانهها دارند و هر دروغی را راست و هر فریبی را مخاطبدوستی جلوه میدهند. و بشر امروز سرگشته از خود میپرسد که اگر مشروع یا نامشروع هر دو مشروعیت دارند، پس فایده این رابطهها و این قانونمندیها و ضابطه ایجاد کردنها برای چیست؟ در عصری که حقوق همجنسگرایان اگر رعایت شود، حقوق بشر رعایت شده است و اگر برای نگرانی از فروپاشیِ خانوادهها، اینگونه حقوق را به رسمیت نشناخته و با آن به مبارزه برخیزیم، علیه بشریت قیام کردهایم! بهراستی امروز حق و باطل را چهگونه میتوان دریافت، مادامی که از پشت عینکهای آفتابی همیشهسیاه، سرنوشت بشر را سیاه و به پوچی پیوندخورده ببینیم؟
کجا رفت آن صمیمیتی که امروز با نشستن پای تلویزونها و دیدن دهها درامه کسلکننده و فسادانگیز، از ما گرفته شده است؟ این جعبه جادویی چه آسان و ساده خانواده را مبدل به افرادی کرد جدا و غرق در دنیای خود که هر کس به گوشهیی خزیده و برای دیدنِ برنامه مورد علاقهاش، تنهایی را به نشستن گردهم ترجیح میدهد.
و اینگونه است که خرمنها، به باد میروند و دلها شکسته میشوند و جنون تنهایی، عالمگیر میگردد و آبوهوا با دودوغبار و تردید آغشته میشود. وه که چه هوای دلتنگکنندهییست! و چه زمانهیی شده است امروزی که ما در آن زندهگی میکنیم که هیچچیز دیگر سر جای خودش نیست و همه خود را گم کردهاند و سرگردان و بیقرار به دنبال آرامشی هستند که آن را دیرگاهیست جا گذاشتهاند. و این داستان تلخ بیقراری بیگمان از آنجایی شروع شد که تصمیم گرفتیم پای خود را از گلیمی که بر روی آن راحت آسوده بودیم، درازتر کنیم و سادهگی را با طرحها و رنگهایی که به همان نسبتِ زیباییشان گیجکننده و دردسرسازند، آلش کنیم.
Comments are closed.