احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۶ سنبله ۱۳۹۱
نویسنده: پییر ماشری
برگردان: علی بهروزی
در اینجا چیزی به خویش بازمیگردد. چیزی به گرد خویش چنبره میزند، و با اینهمه خود را محصور نمیکند، بلکه در همان چنبرههایش خود را آزاد میکند.
(هایدگر، جوهر براهی)
بورخس اساساً دلمشغول مسایل روایت است؛ اما این مسایل را به گونۀ خاص خود مطرح میکند، به گونهیی داستانی(۱). (یکی از مجموعه داستانهای او، عنوان گویای داستانها (۲) را دارد). او نظریۀ داستانی روایت را ارایه میکند، و در نتیجه این خطر تهدیدش میکند که او را زیادی جدی بگیرند، و یا زیادی تعمیمش دهند.
اندیشۀ سمجی که کتاب داستانها را شکلمیدهد، اندیشۀ ضرورت و تکثیرشدنی است که به کاملترین وجه در کتابخانه متحقق میشود (نگاه کنید به داستان کتابخانۀ بابل)؛ در اینجا هر کتاب همچون عنصری در یک سلسله در محل دقیق خود قرار دارد. کتاب، در واقع روایت، تنها به این دلیل به شکل قابلشناسایی خود وجود دارد که بهطور ضمنی با مجموعۀ تمامی کتابهای ممکن پیوند خورده است. کتاب وجود دارد، مکانی مقرر در عالم کتابها دارد؛ زیرا عنصری است در یک کلیت. بر گرد همین مضمون است که بورخس تمامی متناقضنما(۳)های امر نامتناهی را بههم میبافد. کتاب تنها به یمن امکان تکثیر خود وجود دارد: تکثیرپذیری برونی در ارتباط با کتابهای دیگر، و نیز درونی؛ زیرا هر کتاب خود ساختاری همانند یک کتابخانه دارد. جوهرۀ کتاب خود همانستی(۴) آن است؛ اما همانستی همیشه تنها صورت محدود ناهمانستی است. یکی از اصول کتابخانه، که خصلتی کمابیش لایبنیتسی به آن عطا میکند، آن است که هیچ دو کتابی همانند نیستند. میتوان این را جابهجا کرد و بر مبنای آن کتاب را وحدت تعریف کرد: هیچ دو کتاب همانندی نیست که در کتابی واحد قرار داشته باشند. هر کتابی عمیقاً با خود تفاوت دارد، زیرا متضمن مجموعهیی نامتناهی از شاخه شاخه شدن است. این تعمق ظریف و زیرکانه در باب همان و دیگری موضوع داستانی است دربارۀ پییر منارد (۵)، که دو فصل دونکیشوت را مینویسد. «متن سروانتس و منارد، کلمه به کلمه عین یکدیگر اند: اما این مشابهت صرفاً صوری است؛ حاوی اختلافی بنیادی. ترفند یک قرایت نو، ترفند ناهمزمانسازی عامدانه، که، مثلاً، مسیحنامه (۶) را چنان بخوانیم که گویی اثری است از لویی فردینان سلین یا جیمز جویس، تنها محض فراهمآوردن غافلگیریهای اتفاقی نیست؛ این ترفند لاجرم با فرایند کتابت مرتبط است. حکایتِ اخلاقی منارد، اکنون معنایی کاملاً آشکار پیدا میکند: قرایت در نهایت فقط بازتابی است از خطر کردنی که در نوشتن نهفته (و نه برعکس)؛ تردیدها و درنگهای قرایت ـ شاید با تحریف ـ حک و اصلاحاتی را که در خود روایت حک شدهاند بازتولید میکند. کتاب همیشه ناکامل است؛ زیرا نوید تنوعی بیپایان را دربردارد. هیچ کتابی منتشر نمیشود که در هر نسخۀ آن، اختلافی با نسخۀ دیگر وجود نداشته باشد.» (بختآزمایی در بابل): جزییترین نقص مادی عیانگر نابسندهگی محتوم روایت است در کار خود؛ روایت با ما فقط تا آنجایی سخن میگوید که زمان به آن اجازه میدهد تا دستِ تصادف آن را تعیین کند.
بدین ترتیب، روایت بر مبنای تقسیم درونی خود وجود دارد، تقسیمی که باعث میشود به صورت یک رابطۀ نامتقارن، و به صورت یکی از حدود این رابطه، درآید. هر روایت، حتا در لحظۀ بیانشدن، افشای بازگویییی است که خود را نقض میکند (زیرا بیان هر روایت مستلزم نقض تمامی روایتهای ممکن دیگر است). تفحص در آثار هربرت کویین? (۷) ما را به آن رمان معمایی مثالزدنی، یعنی خدای هزارتو، میرساند:
داستان مشتمل است بر قتلی غیرقابلفهم در صفحات آغازین، بحثی کُند در میانه، راهحلی در پایان. به محض اینکه معما حل میشود در یک بند طولانی ناظر به گذشتۀ این جمله را میخوانیم: «همۀ عالم فکر میکردند که ملاقات این دو شطرنجباز امری اتفاقی بودهاست.» از این جمله چنین مستفاد میشود که راهحل ارایه شده، غلط است. خوانندۀ نگران به فصلهای مربوطۀ قبلی نگاه میکند و راهحلی دیگر، راهحل درست، را کشف میکند. خوانندۀ این کتابِ غیرمتعارف، از کارآگاه کتاب زیرکتر است.
از لحظهیی معین به بعد، روایت بنا میکند به پشت و رو شدن: هر داستانی که شایستۀ این نام باشد، ولو بهطور پوشیده، حاوی این پَسرویها است که مسیرهای غیرمنتظرهیی برای تفسیر را بر خواننده میگشاید. از این لحاظ، بورخس در صف کافکا است که دغدغههای تفسیر و تعبیر را در محورِ کار خود قرار میدهد.
رمز هزارتو اصولاً کمکی به فهم ما از این نظریه روایت نمیکند، بیش از حد ساده است و خیلی راحت تسلیمِ مخاطرات خیالبافی میشود. هزارتو، و نه معما، انکشاف روایت، این است تصویر معکوسی که داستان از پایان خود، که تبلور ایدۀ تقسیمی بیپایان است، ارایه میدهد: هزارتوی روایت رو به عقب پیموده میشود، با راه خروج مضحکی که در برابر ماست؛ راهی که به جایی نمیرسد، نه به مرکزی نه به محتوایی، زیرا در اینجا پیشروی و پَسروی یکسان است. روایت غرض خود را از همین جابهجایی میگیرد که آن را به همزادش [یک امکان روایی دیگر پیوند میزند ]- همزادی که هرچه ناهمخوانی آن با شرایط آغازین روایت بیشتر میشود، محتومیت خود را بیشتر به رخ ما میکشد. در ارتباط با این مضمون، میتوان داستان پلیسی «مرگ و پرگار» را ذکر کرد، داستانی که میشد نوشته هربرت کویین باشد: پیشروی کارآگاه لونرو (۸) در جهت حل مسالۀ فرامساله(۹)یی را اعلام میکند؛ حل معما در واقع، یکی از شروط خود معما است؛ حل نهایی مساله، اجتناب از دام، درواقع به معنای شکست در حل مساله است. روایت چندین نسخه از خودش را در بردارد که همهگی در حکم شکستهایی قابل پیشبینیاند. در اینجا قرابتی با هنر ادگار آلنپو بهچشم میخورد: روایت در طرف وارونۀ خود درج شدهاست، از آخر آغاز شدهاست، اما اینبار به صورت هنر رادیکال؛ داستان از آخر به گونهیی آغاز شده است که دیگر نمیدانیم کدام پایان است و کدام آغاز، چرا که داستان به گرد خویش چرخیده است تا توهم یکپارچهگی یک چشمانداز نامتناهی را ایجاد کند.
اما نوشتۀ بورخس، ارزشی سوای ارزش چیستان دارد. اگر به نظر میرسد که او خواننده را به تفکر وامیدارد (و بهترین نمونه از این نوع داستانِ «ویرانههای مدور» است که در آن مردی که رویای مردی دیگر را میبیند، خود رویای دیگری است)؛ به این دلیل است که او خواننده را از هر چیزی که بتوان دربارهاش اندیشید، محروم میکند: شیفتهگیِ او به متناقضنماهای توهم که حاوی هیچ فکری به معنای دقیق کلمه نیستند (برچسپ روی بطری که نمایشگر برچسپی است روی یک بطری که نمایشگر…) از همینجاست. بورخس در سادهترین حالت خود – که احتمالاً همان بورخسی است که ما را فریب میدهد – از این نقطهچینها فراوان استفاده میکند. بهترین داستانهای او، آنهایی نیست که به این راحتی بازمیشوند، بلکه آنهایی است که کاملاً سربهمُهر اند.
«خوانندهگان شاهد اعدام و تمامی مقدمات یک جنایت خواهند بود که از منظور آن اطلاع دارند، اما به گمان من، تا بندِ آخر قادر به درک آن نخواهند بود». هنگامی که بورخس، در یک پیشدرآمد، داستان «باغ گذرگاههای هزار پیچ» را بدین ترتیب خلاصه میکند، مجبوریم وعدۀ او را باور کنیم. حکایت محصور و محاط است در میان مساله (که نیازی به طرحش نیست) و حل آن. و آخرین بند، همچنان که در پیشدرآمد با صداقت اعلام شده بود، حقیقتاً کلید معما را در اختیار ما میگذارد. اما وقتی که بعداً برمیگردیم و به تمامِ مقدمات رسیدن به نتیجه نگاه میکنیم، متوجه میشویم که این امر به قیمت چه اغتشاش عظیمی حاصل شده است. راهحل نیز درست به همان اندازه مضحک است: این راهحل ظاهراً فقط به کمک یک حُقه میتواند بار داستان را بر دوش خود حمل کند. نویسنده با بههم بافتن معمایی از یک رشته چیزهای بیاهمیت، ما را فریب میدهد. اما راهحل عیان و آشکار است؛ منتهی بر لبههای معنای داستان قرار دارد: دوراهی جدیدی است که پیرنگ (۱۰) داستان را درست در لحظهیی که ما را متوجه محتوای پایانناپذیر خود میکند، به پایان میرساند. یک راه خروج ممکن بسته میشود، و روایت به پایان میرسد: اما درهای دیگر کجا هستند؟ یا پایانبندی معیوب است؟ داستان در وقفهیی مبهم میگریزد، از پنجره کاذب پرمیکشد. مساله ظاهراً کاملاً روشن است: یا این داستان معنایی دارد و بنابراین پایانبندی کاذب آن یک رمز است، یا اینکه شاید داستان معنایی ندارد و پایانبندی کاذب آن، رمزی است از پوچی. معمولاً بورخس را به این صورت تفسیر میکنند: او را دارای ظواهرِ یک شکاکیت هوشمندانه وصف میکنند و بدین ترتیب، مجبورش میکنند داستان را پایان بدهد. البته اثبات نمیکنند که این شکاکیت واقعاً هوشمندانه است، و یا معانی ژرف داستانهای او در ظرافت ظاهری آنها نهفته است.
به همین ترتیب، به نظر میرسد که در واقع مساله به طرز غلطی مطرح شدهاست. داستان مسلماً معنایی دارد، اما نه آنکه ما فکر میکنیم. این معنا از انتخاب ممکنِ میان چندین تفسیر ناشی نمیشود. این معنا تفسیر نیست؛ معنا را نه در قرایت که باید در کتابت جست:
پانوشتهای بیوقفه و بیملاحظه، نشاندهندۀ دشواری عظیم داستان است در روند گسترش خود؛ تو گویی که از همان آغاز مانعش شدهاند. تکنیک مصححمآبانه نسبتاً سادۀ ارجاعات وافر از همینجا آب میخورد. بورخس، به جای نوشتن داستانش، به آن اشاره میکند: نه تنها داستانی که میتوانست بنویسد، بلکه آنهایی هم که دیگران میتوانستند نوشته باشند. این را در تحلیل بووار و پکوشه میتوان دید که در لرن، ویژهنامۀ بورخس چاپ شده و نمونهیی است زیبا از سبک منارد. او به جای دنبال کردن مسیر یک داستان، به امکان تحقق آن اشاره میکند، که غالباً هم به تعویق و تأخیر میافتد. به همین دلیل است که مقالات انتقادی او، حتا وقتی دربارۀ آثار واقعی سخن میگوید، داستانیاند؛ و باز به همین دلیل است که داستانهای او عمدتاً بهخاطر انتقاد از خودِ صریحی روایت میشوند که در آنها هست. این همان اوج و تحقق طرح توخالی والری (۱۱) است: تماشا کردن خود در هنگام نوشتن یا اندیشیدن. بورخس روش معتبر برای نیل به این هدف را یافته است. چهگونه میتوان سادهترین داستان را نوشت، که ضمن القای امکان گوناگونی بینهایت، صورت انتخاب شدۀ آن، همیشه فاقد صورتهای دیگری باشد که میشد داستان را به قالب آنها ریخت؟ هنر بورخس در این است که به این پرسش با یک داستان پاسخ میدهد: با انتخاب کردن دقیق همان صورتی که به بهترین وجه این پرسش را حفظ میکند، از میان صورتهای دیگر، با ناپایداری آن، تصنعی بودن آشکار و تناقضهای آن. فاصله زیادی است میان این داستانهای کارآمد و به تأخیرانداختنهای بوطیقاشناس شریر و فضلفروش با حاشیهنویسیهایش: فاصلهیی که لبها را از پیاله جدا میکند.
Comments are closed.