احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





فرهنگیان غریبه‌های روزگار خویش‌اند! (گفت‌وگوی ماندگار با محمد اسحاق فایز)

گزارشگر:هارون مجیـــدی - ۲۲ سرطان ۱۳۹۲

استاد گرامی، در نخست بگویید چه‌‌گونه به شعر و نویسنده‌گی رو آوردید؟

به یاد دارم که پدرکلانم در روستای ما شاهنامه‌خوان ‌بود. او شاهنامه را چون نمازهایش از یاد نمی‌برد. شبانه دفتر فردوسی را در پیش می‌نهاد و می‌خواند و هرگاه نکته‌یی پندآمیز در آن می‌یافت، بلند می‌خواند و ما را هم از سودهای آن آگاه می‌ساخت.
جمعه‌شب‌ها در خانۀ یکی از بزرگان روستای ما، نشست‌هایی میان موسفیدان و جوانانی که شاهنامه می‌خواندند، برگزار می‌شد. این مجالس مرا به شعر پیوند دادند. پسان‌ترها به این شاهنامه‌خوانی‌ها، مثنوی‌خوانی نیز افزوده شد و به این‌گونه، درِ فضل و کمالِ مولانای بزرگ نیز باز بود تا هر که خواست، سر بزند و از بار رنگ‌رنگش بهره گیرد و تفرجی ‌کند.
درست با مثنوی و شاهنامه ‌بود که دلم با شعر آشنا شد، چشمم در بندِ قافیه‌ها ماند و ذهنم مونس طنینِ وزن‌ها و آهنگ‌های واژه‌ها گشت.
در سال‌های نوجوانی، پدرکلان شاهنامه را پیشِ رویم می‌گذاشت و من برایش می‌خواندم. پس من وامدارِ حکیم توس هستم و هم‌چنان روزگاری که با چاشنی‌های درد و فقر، مرا به دنیای خیال‌های روشن برد که من امروز آن را شعر می‌خوانم.
در یک ‌دهۀ گذشته، چه کارهای تازه‌یی انجام داده‌اید؟
سال‌هایی که من دوباره با شعر تولد شدم، دورۀ مقاومت بود. این دوره برای من چون یک دانشگاه شد و من چیزهای زیادی را از آن آموختم؛ دیدگاه‌های تازه، تأملی دربارۀ ماهیت شعر و ادبیات، تحمل، شکیبایی، زنده‌گی در کنار کسانی که کوه‌هایی از مشکلات را بر شانه‌های خویش کشیده‌ بودند.
در آن فرصت‌های سبز، من به شعرهایم بیشتر توجه کردم و شماری از سروده‌هایم را در نشریۀ پیام مجاهد منتشر کردم که خود در آن کار می‌کردم.
من به‌خاطرِ این سال‌ها وامدارِ احمدشاه مسعودِ بزرگ نیز هستم که به من فرصت داد در دفتر فرهنگیِ او کار کنم. امروز که او در کنار ما نیست، باید بگویم که آن مرد بزرگ و ستوده در شرایط بسیار سخت و دشوار دستم را گرفت و کمک کرد. این را گفتم تا پاسِ او را بنمایم.
بعدتر وقتی دورۀ مقاومت رفت و جایش را سال‌های دموکراسی گرفت، فرصت‌های تازه و فضاهای باز این امکان را داد که با بال‌های ناتوان به پهناهایی فراخ‌تر بپرم و بهرۀ آن، بیش از بیست کتاب است که شعر و نثر و تحقیق ادبی را در بر می‌گیرند.
همین اکنون هفت دفتر شعر ناچاپ دارم که می‌دانم دیگر چاپ نخواهند شد؛ زیرا نمی‌توانم هزینۀ آن را بپردازم و مرجعی هم برای این کار در کشور وجود ندارد.
راجع به وضعیتِ فرهنگیان در افغانستان اندکی بگویید. این‌که ما شاهد هستیم ‌فرهنگیان همیشه «قربانی» می‌دهند اما هیچ‌ توجهی به آن‌ها صورت نمی‌گیرد، چه علل و دلایلی دارد؟ آیا شما به عنوان یک فرد فرهنگی، از وضعیت زنده‌گی‌‌تان خُرسند هستید؟
ما مردمی فقیر هستیم؛ اما آیا زمام‌دارانِ افغانستان در دل تاریخ پُرفرازونشیبِ این سرزمین، برای رونق فرهنگ در کشور کوشیده‌اند؟ پاسخ آن روشن است که «نه!». یگانه راه رسیدن به یک دید فرهنگی در کشور در گذشته‌ها همین مدرسه‌ها و مساجد بودند. آدم‌های این سرزمین از همین راه به فر و فرهنگ رسیدند. از همین‌روست که بیشترینه مرده‌ریگ فرهنگِ ما از نیاکان، با آموزه‌های دینی و تعالیم دینی همراه اند. پسان‌ترها که مکاتب آمد و دانشگاه‌ها، چند نسل آمدند و برای امروزِ ما ساختند و آفریدند و رفتند.
بعد جنگ آغاز شد و این طوفان مهیب برای ما فاجعه آفرید. جنگ، بزرگ‌ترین آسیب را بر پیکر فرهنگ وارد کرد، تا آن‌جا که اخلاقیات را نیز ضربه زد. اگر جنگ‌ها در کشور نمی‌‌بودند و کودتاها و از این قبیل؛ شاید اکنون وضعیتی به مراتب بهتر می‌‌داشتیم.
آواره‌گی‌ها و آسیب‌های جنگ، فقر و تنگ‌دستی‌ها را افزایش داد. بی‌تردید آسیب‌های جنگ را از این لحاظ تا چندین دهه نمی‌توان جُبران کرد.
فرهنگیان نیز به عنوان میراث‌دارانِ این سرزمین، ناگزیر اند بخشی از بار این مصیبت‌ها را بکشند. پس چه می‌ماند برای شکوفایی فرهنگی در کشور؟! مردم چاره‌یی ندارند جز این‌که نانی برای فرزندان‌شان به‌ کف آرند. بی‌سوادی میلیونی توده‌های مردم، سبب می‌شود که فرهنگ در کشور خوارمایه بماند. پس فرهنگی از این رهگذر در تنگنا قرار دارد.
سیاسیون و دولت‌مردان سرزمینِ ما نیز کسانی نیستند که جان‌مایۀ فرهنگی داشته باشند. شما می‌بینید که بلندمنزل‌ها در گوشه‌وکنار شهر قامت بلند کرده‌اند ولی هنوز کسی به این نیاندیشیده است که جایی را به امور فرهنگی از قبیل نشر و عرضۀ کتاب اختصاص بدهد.
آن‌ها به بقای قدرت خود و قومِ خود می‌اندیشند تا به مسایل فرهنگی. به تعبیر دیگر، فرهنگیان در جامعه، خواص شده‌اند که عوام به آن‌ها نمی‌اندیشند و از دید دم‌ودستگاه دولت نیز به دور استند. از این است که آن‌ها غریبه‌های روزگار خویش‌اند.
چرا تیراژ بیشتر کتاب‌ها کمتر از یک‌هزار جلد می‌باشد؟
بخشی از این پاسخ در بالا آمده است. آفرینش‌گرانِ ما در عرصۀ فرهنگی، خود باید به نشر و پخشِ آثارشان بپردازند. هزینۀ چاپ بلند است و مرجعی برای حمایت از هنر و هنرمند و آفرینش‌گر وجود ندارد. شاعر، نویسنده، مولف و محققی که می‌خواهد ثمره‌های زحماتِ خود را چاپ کند، باید قسمتی از پول نانِ فرزندانِ خود را به آن اختصاص بدهد. از این‌رو او نمی‌تواند کتاب‌ها و آثار خود را با تیراژی بیشتر از آن‌چه شما پرسیدید، چاپ کند. دلیل دیگری‌ هم وجود دارد که بعدتر به آن اشار می‌کنم.
آیا واقعاً ادبیات امروزِ ما مخاطب دارد؟
نخست باید صادقانه بگویم که ادبیات در کشور ما مخاطب ندارد. به تعبیری دیگر، مخاطب‌های ادبیات در کشورِ ما همان خواص‌اند؛ یعنی خود ادیبان، نویسنده‌گان. حتا گاهی پیش می‌آید که باید شمار کتاب‌ها را به اندازۀ همان خواص گرفت و بعد آن‌ها را با احترام به آن‌ها اهدا کرد.
مردم فقیر اند و بخش عظیمی از آنان بی‌سواد؛ پس کتاب را باید برای کی‌ها چاپ کرد. نسلِ جوان و جوان‌ترها و حتا دانشگاهیان نیز کمتر به کتاب و کتاب‌خوانی می‌پردازند. بی‌جهت نیست که اکثریت عظیم کسانی که از نهادهای تحصیلی کشور فارغ می‌شوند، نزدیک به بی‌سوادی قرار دارند. البته باید روشن ساخت که سواد، تنها داشتنِ همین مزیتِ خواندن و نوشتن نیست.
وقتی مخاطب‌تان در جامعه سواد نداشته باشد، وای به حال‌تان! به یاد داشته باشید که بحث اثرگذاریِ ادبیات بر مخاطبین امروز، در همۀ جهان یک بحثِ درازدامن است که فرصت‌ها و مجال‌های بیشتری را برای پرداختن می‌طلبد.
روزی من به کتاب‌فروشی عرفان ـ در ده‌بوری ـ رفتم. شماری از کتاب‌هایم را برای فروش گذاشته بودم. وقتی دیدم از میان کتاب‌هایم بیش از سی‌ـ‌چهل کتاب به فروش نرفته‌اند، بسیار متأثر شدم.
مسوول کتاب‌فروشی عرفان که به ظرافت دریافته بود به چه می‌اندیشم و چرا مکدر شده‌ام، به من گفت که نومید نباشم، زیرا در آن‌جا آثاری از برترین چهره‌های ادبی کشورمان را دارند که چند سال است روی قفسه‌های کتاب، خاک می‌خورند. او آشکارا گفت که ادبیات مخاطب ندارد. او گفت که اگر شما کتابی در زمینه مثلاً جرایم و قانون بنویسید، به‌زودی به چاپ‌های بعدی می‌رسد.
من نیز دریافتم که چرا کتاب‌هایی از آن قبیل پُرفروش‌اند و ادبیات خوارمایه.
یک‌ بخشِ عمدۀ کار شما، پژوهش در پیوند با شعرِ نو در افغانستان بوده است. انگیزه و هدف اصلی‌تان از این کار چه بوده و چرا شعر نو در افغانستان به ‌یک جریانِ واقعی تبدیل نمی‌شود؟
بلی، من این را یک نیاز جدی می‌دانستم. در همسایه‌گی‌مان در ایران کتاب‌های متعددی در این زمینه چاپ شده ‌است که محور بحث آن‌ها، روشن شدنِ وضعیتِ شعر نو و پرداختن به جریان‌شناسی شعر نو در آن کشور بوده است.
من درست در سال ۱۳۸۵ خورشیدی متوجهِ این پرسش شدم که «به‌راستی شعر نو در افغانستان از کجا شروع ‌شد و چه‌گونه تا امروز عمر کرد، اولین‌ها کدام بودند و اولین شاعرانِ نوپرداز کی‌ها می‌باشند؟»
همان بود که در سال ۱۳۸۶ به این کار پرداختم و چند بخش از این مقاله را نوشتم و در یکی از سایت‌ها گذاشتم. این نوشتار را زیر نام «جای پای شعر نو در افغانستان» دنبال کردم تا این‌که کتاب‌هایی در این زمینه به قلم‌های استاد عبدالقیوم قویم و استاد شجاع خراسانی، یکی پیِ دیگری چاپ شدند و مانند آبی بر آتشِ اشتیاقم افتادند و مرا از ادامۀ کار باز ماندند. فکر می‌کردم دیگر نیازی به کار من نیست.
دوستانم استاد زریاب که از غنیمت‌های بزرگ کشورمان در داستان‌نویسی و رمان‌نویسی‌اند و امروز کارهای ماندنی‌یی از ایشان داریم و دوکتور صاحب‌نظر مرادی و شاعر خوب کشورمان محمود جعفری، مرا از این ایستایی و توقف برحذر داشتند و پس از یک سال درنگ، کار نگارش را از سر گرفتم.
تا این‌که یک سال پیش کارِ نگارشِ آن به‌پایان رسید.
انتشارات امیری یک سال این کتاب را در پس‌خانه‌های انتشارات نگه داشت و بعد کتاب چاپ نشد. اما انتشارات سعید این کتاب را اکنون روانۀ چاپ کرده است. من نام کتاب را عوض کرده‌ام و زیر نامِ «پیشینۀ تجدد، پیدایش و بالنده‌گی شعر نو در افغانستان» به چاپ رفته ‌است.
به پاسخ بخش دیگرِ پرسش شما می‌گویم که من با آن طرز دید شما چندان موافق نیستم. این جریان در حال شکل‌یابی است و به پیش می‌رود. هرچند اشکالاتی در پیش است، ولی ما امروز امیدهای زیادی در شعر نو افغانستان داریم؛ چهره‌هایی که با تأمل و درنگ کار می‌کنند و می‌آفرینند.
اما این جریان به منتقد ضرورت دارد که اکنون ما نداریم. یعنی افراد صاحب‌صلاحیت در زمینۀ نقد شعر در کشور نداریم و این پدیده است که شعر ما را از سره شدن باز می‌دارد و نمی‌گذارد تا گرد زواید و حشو از رخش برداشته شود و ویرایش و پیرایش گردد و جان‌مایۀ بیشتری در آن‌ها پرورش یابد.
در پیوند به‌ کارهای جوانان، چه نقد و نگاهی دارید؟
کوچک‌تر از آن استم که در این‌باره نظر بدهم؛ اما به عنوان کسی که تمرینِ شعر می‌کنم و خود را شاعر قلم‌داد می‌نمایم، باید بگویم که شماری از شاعرانِ جوانِ ما سرراست می‌روند از شعر سپید شروع می‌کنند. از نظر ایشان، سرودنِ شعر سپید کاری سهل است و همین نگرش، آسیب‌های فراوانی به شعر و جریان شعرِ امروز می‌رساند.
این عده از شعر کلاسیک بی‌بهره مانده‌اند. کلاسیک‌های زبان‌شان را نمی‌خوانند و نمی‌دانند. از این‌رو شعرشان بی‌پشتوانه می‌ماند و پسان‌ها که عمر می‌گذرد، مجال پرداختن به آن از دست می‌رود.
چه برنامه‌هایی برای آینده روی دست دارید؟
مشکلات چاپ، مرا نومید کرده است. طرح‌ها و برنامه‌هایی دارم که به همین دلیل، رها می‌شوند.
اگر امکانش هست، یک سروده از روزهای پسین‌تان را با ما و خواننده‌گانِ ماندگار شریک بسازید؟

به نام پروردگار یگانه
برمی‌خیزم!
(۱)
شب فاجه می‌کشد.
نقش‌ها روی قالی خوابیده‌اند
چنان اصحابِ کهف در شبانِ دیر و رازناک
نقش‌هایی که شاید می‌دانند
سکوت از چه دریچه‌یی ریخته است
بر تار و پودِ ذهن‌شان
و گام‌ها آن‌ها را می‌خوانند:
«در را ببند تا مبادا شبحی وارد شود
و ذهنِ آرامشِ ما بخراشد
از هراس
روزنه‌ها را بگشا!
به ستاره‌های آسمان خواهم‌ گفت
شب از کدام دریچه بر ما ریخت
حجمِ سیاهِ موهومش»
(۲)
شب لمیده است بر جسامتِ زمین
و از فواره‌گان، می‌ریزند تاریکی
ـ خونِ سیاه‌رنگ ـ
داروغه‌گان با تفنگ‌های‌شان
می‌گذرند کوچه‌هایِ خفت را
و از چهارسوی می‌روبند
صمیمیتِ رازآلودِ آرامش.
داروغه‌گان با تفنگ‌های‌شان
دوزخ می‌کشند بر خاک
و در تنوره‌های آتش می‌سوزند
پروانه‌گانی را که از حریرِ صدایِ گل‌برگ‌هایِ شبانه
هراسیده‌اند
و در سایه‌های رازناکِ آرامش
دم گرفته‌اند.
(۳)
شب لمیده‌است ترسناک
من در حصارِ نسلِ توحش
با گلوله‌های مسلسل و آرپی‌جی
رگبار و انفجار
جایی برایِ تنفسی آرام می‌جویم.
کبوتران
در عروقِ متورمِ شهر
سرودهای در گلو ماندۀ‌شان را
در چاهسارِ سکوتی ریخته‌اند
و شهر تا شانه‌های کوه
آسمان‌وار سوسو می‌زند.
برمی‌خیزم
دست بر پوستِ تنِ آماسیدۀ شب می‌کشم
انگشتانم درشتی وحشت را لمس می‌کنند
می‌بویند
می‌بینند
و از هراس
به آستینِ خویش می‌خزند.
به سوسوی چراغ‌ها می‌نگرم
تا کوچه‌های بن‌بستِ آسمان
حس می‌کنم
دردی قطیفه‌اش را
گسترده است بر استوایِ زنده‌گی
و چاهی به وسعتِ شهر
دهان باز کرده ‌است
بلعیدنِ خیالاتم را.
برمی‌خیزم
دستانم را بر پوستِ تنِ شب می‌کشم
و شیارهایِ زمان را حس می‌کنم
بر جوفِ زمختِ تیره‌گی.
به آسمان خیره می‌شوم
فانوس‌هایش:
«بیزاریم که گندآب‌هایِ زنده‌گی را نور بخشیم
مبادا دگر ره
باوری روید از جنسِ گند».
(۴)
بقه‌ها خاموش‌اند
مارها به غارهایِ تابستانِ درونِ خویش می‌خزند
داروغه‌گان
موریانه‌وار آرامش را با گام‌های‌شان
جاروب می‌کنند.
(۵)
روز از کمرکشِ افق می‌زاید
به ناگاه
برمی‌خیزند
داروغه‌گان شهر
و در تنورۀ حلولِ سپیده‌یی گنگ
لاشه‌هایی را می‌کشند
که شب‌گاه در سیاهی حلق‌آویز کرده بودند.
برمی‌خیزم
شهر بیدار می‌شود
عابری خسته‌گی‌هایِ جاده را می‌روبد
با کفش‌های عبور.
کبوتران دوباره برگشته‌اند
گویی ترنمِ آرامش
در شرفۀ بال‌های‌شان می‌بارد
از حصارهایِ پهنِ آسمان.
عابری می‌گذرد از فرازِ پل
و دریا، وسوسه بر لب
خویشتنِ خویش را آب‌یاری می‌کند
برای مزرعۀ ماهیانِ مهربانی.
دریا خواب زمستانی‌اش را پایان داده است
و عصارۀ برف
از مویرگ‌هایِ دره جاری‌ست
تا بچۀ آهوان
عربده‌هایِ پلنگ گرسنه را بوی کشند
و در علف‌زارهایِ دره، تخم آرامش بچرند
آن‌سوتر
شهر
با رگ‌هایش، دودِ تریاک و هیرویین نفس می‌کشد
و مُرفین زرق می‌کند
تا شهروندانش
دردِ دموکراسی‌یی را حس نکنند
که از مزارعِ تریاکِ جنوب مست شده‌است
دود دوزخ
در رگ‌های شهر می‌دود
و دوزخیانِ پوست بر استخوان کشیده‌اش
با چشم‌هایِ نگران
عابرانِ دوسویِ دریا را می‌نگرند
که با هراس در ایشان چشم دوخته‌اند:
«آخ آدم‌های بدجنس و کثیف
بوی گندتان
آستینِ دموکراسی را آلوده‌است.»
شهروندانِ دریا
ـ جمهوریِ اعتیاد ـ
جزیره‌یی که از امارتِ طالبان
عوق زد شده‌است
در چنبرۀ وهمناکِ خسته‌گی
گیر مانده‌اند
تا روزهای سل و ایدز.
(۶)
روز گذشته‌است
جنازه‌های متحرکِ خویش می‌کشیم بر جاده
و جنازه‌برهای آهنین
با خونِ نفت
می‌برندمان به ژرفناهایِ شهر
تحویل‌مان دهند.
روسپی‌ها
تا با ماتیک و سرخاب آبرویی می‌سازند خویش را
ما زیرِ سایه‌های امن می‌کوچیم
آن‌سان که گدایان از عروقِ گرسنه‌گانِ شهر چکیده‌اند
در ترافیکِ سنگینِ جاده‌ها
و عقربه‌های ساعتِ ارگ زمان را اعلان نکرده‌است:
«نه و بیست‌وپنج صبح امروز
هیولایی دمِ دفترِ فتنه
خودش را کفاند
و کبوترانِ جادۀ شاهِ دوشمیره
شهادتِ پرواز را ترسیدند
پریدند بر فرازِ آسمایی.»
(۷)
آفتاب می‌گذرد
تاریکی جزیرۀ اعتیاد را در کام می‌کشد
«قطر»،
ـ جرثومه‌یی برای ضحاک‌های خیره‌سر ـ
با پرچمِ امارتی
شبیخونی دیگر را در خیال می‌پرورد.
صفحه را می‌بندم
تا کابل در خواب فرو نرفته است
چراغی برداریم!
تاریکی دیر می‌ماند!!!

سپاسِ بی‌کران از حوصله و وقتی که در اختیار ما گذاشـتید.
زنده باشید. به امید بهی‌های زنده‌گی همۀ مردم ما!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.