احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:پرویز آرزو - ۰۲ سنبله ۱۳۹۲
… جنگ به پشت دروازههای کابل رسیده است. آنجا ایستاده، نفس تازه میکند تا مرغکانِ در قفس ماندۀ کابلی را ببلعد.
… و مردم، کبوترهای پر و بال شکستۀ اندوهگینِ پریشان از کفتارهای پشت دروازههای شهر، در میان دیوارها، به این سو و آن سو میرَمَند. نه نایی برای قرار دارند و نه جایی برای فرار…
… و جنگ، واقعیتی است که از آن گریزی نیست؛ که آن را گزیری نیست. جنگ، سایۀ سیاهی است؛ ابر سیاهی است آسمانخوار، که هر آن به جانِ کابل نزدیکتر میشود…
در پسِ این گیرودار، «دلدادهگی» نهفته است: دلدادهگیِ پسری به دختری؛ دلدادهگیِ دختری به پسری.
«منوچهرشاه» به «سام» دستور داده تا به کابل یورش بَرَد و دودمان مهرابشاه کابلی را، که گناهش داشتن دختری است که گناهش دل دادن به پسری است، براندازد! زال فرزند سام است. او عاشق بیقرار رودابۀ کابلی است. اما منوچهرشاه، شاه شاهان، و سام، پدر زال، این عشق را حقیر میشمرند. زیرا نژاد خود را از نژاد مهرابشاه برتر میدانند. سام به پشت دروازههای کابل رسیده تا انتقام این عشق آتشین و حقیر را از مهرابشاه کابلی، که گناهش داشتن دختری است که گناهش دل دادن به پسری است، بگیرد.
مهرابشاه کابلی، پدر رودابه است و مردِ سیندُخت. او پریشان است و خشمگین. شاهِ کابل بر آن است که دخترش رودابه را گردن زَنَد تا آتش خشمِ منوچهرشاه و سام را فرو نشاند. آیا داور تاریخ او را که میخواست دخترش را گردن زند، زبون خواهد خواند؟ یا داور تاریخ او را مردِ مردان خواهد نامید چون به خاطر مردم و کشتن آتش جنگ، دخترش را میخواست گردن زَنَد؟
در این میان، این «سیندُخت»، بانوی دانای کابلی است که با فراست و کیاست به میدان میآید. خشم مهرابشاه را فرو مینشاند؛ شبانه به دیدار سام، سرکردۀ لشکر دشمن، میرود؛ از پاکی عشق و صفای صلح میگوید؛ زال را میستاید؛ رودابه را شایستۀ آن ستایششده میخواند. دلهای پولادینِ جنگطلبِ عشقستیز را آرام میکند و رام میکند و ماه عشق را بر بام میکند و میِ صلح را به جام میکند و داستان خون را تمام!
سام به منوچهر نامه مینویسد. بختِ صلح بلند میشود؛ کابل از جنگی ویرانگر می رَهَد و دو دلداده، رودابه و زال، به هم میرسند. آن به هم رسیدن همان بود و پیدا شدن یلِ نامدار شاهنامه، رستم، همان!
سیندخت، این بانوی دانای کابلی، اولین دیپلمات تاریخ میتواند باشد. او با کابرد بهینۀ «گفتوگو»، مهمترین ابزار دیپلماسی، شعلههای آتشی خانمانسوز و عشقکُش را خاموش کرد. او خیلی پیشتر از رایسها و البرایتها و مرکلها و تاچرها و … بانوی آهنین میهنش بود. و برتر از همۀ اینها بود. چون دستاورد گفتوگو را صلح میپنداشت نه جنگی برای جنگهای دیگر…
راستش گاهی میاندیشم، حالا ما مردها که پای ما در «به صلح رسیدن» میلنگد، بهتر نیست میدان را برای سیندختها خالی کنیم تا داستان پُراندوه جنگ به فرجام برسد!
این کار را باید مهرابشاه ما، که نه جنگش به جنگ میماند و نه صلحش به صلح، آغاز کند.
میدانم که میدانید که میدانیم این اندیشه، به هزار دلیل، محال است و خیال!
Comments are closed.