سین‏دُخت؛ نخسـتین دیپلمـات تاریخ

گزارشگر:پرویز آرزو - ۰۲ سنبله ۱۳۹۲

… جنگ به پشت دروازه‏های کابل رسیده است. آن‏جا ایستاده، نفس تازه می‏کند تا مرغکانِ در قفس ماندۀ کابلی را ببلعد.

… و مردم، کبوترهای پر و بال شکستۀ اندوهگینِ پریشان از کفتارهای پشت دروازه‏های شهر، در میان دیوارها، به این سو و آن سو می‌رَمَند. نه نایی برای قرار دارند و نه جایی برای فرار…
… و جنگ، واقعیتی است که از آن گریزی نیست؛ که آن را گزیری نیست. جنگ، سایۀ سیاهی است؛ ابر سیاهی است آسمان‌خوار، که هر آن به جانِ کابل نزدیک‏تر می‏شود…
در پسِ این گیرودار، «دلداده‌گی» نهفته است: دلداده‌گیِ پسری به دختری؛ دلداده‌گیِ دختری به پسری.
«منوچهرشاه» به «سام» دستور داده تا به کابل یورش بَرَد و دودمان مهراب‌شاه کابلی را، که گناهش داشتن دختری است که گناهش دل دادن به پسری است، براندازد! زال فرزند سام است. او عاشق بی‌قرار رودابۀ کابلی است. اما منوچهرشاه، شاه شاهان، و سام، پدر زال، این عشق را حقیر می‏شمرند. زیرا نژاد خود را از نژاد مهراب‏شاه برتر می‏دانند. سام به پشت دروازه‏های کابل رسیده تا انتقام این عشق آتشین و حقیر را از مهراب‏شاه کابلی، که گناهش داشتن دختری است که گناهش دل دادن به پسری است، بگیرد.
مهراب‏شاه کابلی، پدر رودابه است و مردِ سیندُخت. او پریشان است و خشمگین. شاهِ کابل بر آن است که دخترش رودابه را گردن زَنَد تا آتش خشمِ منوچهر‏شاه و سام را فرو نشاند. آیا داور تاریخ او را که می‏خواست دخترش را گردن زند، زبون خواهد خواند؟ یا داور تاریخ او را مردِ مردان خواهد نامید چون به خاطر مردم و کشتن آتش جنگ، دخترش را می‏خواست گردن زَنَد؟
در این میان، این «سین‏دُخت»، بانوی دانای کابلی است که با فراست و کیاست به میدان می‏آید. خشم مهراب‏شاه را فرو می‏نشاند؛ شبانه به دیدار سام، سرکردۀ لشکر دشمن، می‏رود؛ از پاکی عشق و صفای صلح می‏گوید؛ زال را می‏ستاید؛ رودابه را شایستۀ آن ستایش‏شده می‏خواند. دل‏های پولادینِ جنگ‌طلبِ عشق‏ستیز را آرام می‏کند و رام می‏کند و ماه عشق را بر بام می‏کند و میِ صلح را به جام می‏کند و داستان خون را تمام!
سام به منوچهر نامه می‏نویسد. بختِ صلح بلند می‏شود؛ کابل از جنگی ویران‏گر می رَهَد و دو دلداده، رودابه و زال، به هم می‏رسند. آن به هم رسیدن همان بود و پیدا شدن یلِ نامدار شاهنامه، رستم، همان!
سین‏دخت، این بانوی دانای کابلی، اولین دیپلمات تاریخ می‏تواند باشد. او با کابرد بهینۀ «گفت‌وگو»، مهم‌ترین ابزار دیپلماسی، شعله‏های آتشی خانمان‏سوز و عشق‏کُش را خاموش کرد. او خیلی پیش‏تر از رایس‏ها و البرایت‏ها و مرکل‏ها و تاچرها و … بانوی آهنین میهنش بود. و برتر از همۀ این‏ها بود. چون دستاورد گفت‌وگو را صلح می‌پنداشت نه جنگی برای جنگ‌های دیگر…
راستش گاهی می‌اندیشم، حالا ما مردها که پای ما در «به صلح رسیدن» می‏لنگد، بهتر نیست میدان را برای سین‏دخت‏ها خالی کنیم تا داستان پُراندوه جنگ به فرجام برسد!
این کار را باید مهراب‌شاه ما، که نه جنگش به جنگ می‏ماند و نه صلحش به صلح، آغاز کند.
می‌دانم که می‌دانید که می‌دانیم این اندیشه، به هزار دلیل، محال است و خیال!

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.