احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مرضیه دافعیان - ۱۴ میزان ۱۳۹۲
پسامدرنیسم، دیدگاهیست که امروزه در آثار بسیاری از اندیشمندان علمی و فرهنگی و هنری دیده میشود. گاه همچون اصطلاحی برای بیان آشفتهگی، ابهام، گنگی و نامفهمومی، و گاهی در جهت نفی هر حکم، ایده، دیدگاه و فراروایت، و در بعضی مواقع نیز در مقام نگاهی شکاک بر همۀ امور ظاهر میگردد.
کهون در مقدمۀ کتاب از ”مدرنیسم تا پسامدرنیسم”، پسامدرنیسم را جریانی میداند که ابتدا در هنر مطرح و سپس وارد حوزههای دیگر شد، کمکم در دهۀ ۶۰ میلادی فیلسوفان جدیدی را گردهم جمع آورد که از جنبش نظری بهنام ساختارگرایی تعلیم گرفته بودند و افرادی چون ژیل دلوز، ژاک دریدا، میشل فوکو و ژان فرانسوا لیوتار را دربر میگرفت. این فیلسوفان به تحلیل ساختاری ـ فرهنگی خود حوزۀ ساختارگرایی پرداختند و از اینرو بهدرستی ”پساساختارگرایان” نامیده شدند. آنان عدم هرگونه پژوهش عقلانی پیرامون مفهوم واحد از پدیدهها، همچنین نامشروع بودن تمدن غرب و طبیعت سرکوبگرانۀ همۀ نهادهای مدرن را اعلام کردند تا به این وسیله تناقض پنهان و شیوههای تسلط اجتماعی را که نتیجۀ عقل فعال است، نشان دهند. البته این جریان فکری به شکل افراطیِ خود به نفی حقیقت و هر امر مطلق میرسد و به همین سبب بسیاری از فیلسوفان معتقدند که «این امر نوشتههای خود آنها را نیز نفی خواهد کرد» (کهون،۱۳۸۱: ۲۱)؛ چنانچه حکم هیچ چیز مطلق نیست، به معنی مطلق نبودنِ خود همین جمله نیز میباشد. با این وجود جای تردید نیست که چنین جریان فکری جدا از نواقص خود، به اندیشههای مهمی در فضای فکری مغربزمین منجر شد که در ورای تمام کلام و گفتار و سوالات، هدفش به فکر واداشتن انسانِ عصر حاضر پیرامون اموری است که در نظر اول بدیهی و طبیعی به نظر میآیند، در حالی که چیزی جزوِ دستاورد بشر امروز نیستند. در این جستار، به دو نمونه از تأثیر پسامدرنیسم بر انسانشناسی میپردازیم:
الف) نگرش انسانشناسان پستمدرن به علوم پایه و زیستی
ب) نگرش پسامدرنیسم در روششناسی علم انسانشناسی
الف) نگرش انسانشناسان پسامدرن به علوم پایه و زیستی
انسانشناسانِ پسامدرن با نگرش خاصی که نسبت به علم و شاخههای علمی ایجاد میکنند، بسیاری از کلیشههای موجود دربارۀ علم را درهم میشکنند و و این نکته را نمایان میسازند که چهگونه ساختارهای علمی در همۀ حوزهها خود را در دایرهیی فرضی و معین قرار میدهند و علاوه بر این، چه معیارهایی در این حوزه قرار دارد که به یک سری فعالیتهای مشخص مشروعیت میبخشد. این موضوع در چارچوب نظریۀ میدان بوردیو بهخوبی بیان شده است: بوردیو در دیدگاه نظری خود میدان را خُردهفضاهای اجتماعی معرفی میکند که هرکدام شرایط بازی، موضوعات و منافع خاصِ خود را دارند(میدان ادبی، علمی، سیاسی، ژورنالیستی و…). این میدانها نسبت به یکدیگر خودسالاری دارند، یعنی دور از تأثیرات دگرسالارانۀ میدانهای دیگر اجتماعی به کار خود ادامه میدهند و کنشهای انسانی و قواعد تعیینکننده و مشروعیتدهنده به این کنشها در داخل آنها معنا مییابند. این خردهفضاهای اجتماعی در لحظۀ معینی از زمان در دریافتی افقی همچون «فضاهای ساختاریافتۀ مواضع» نمایان میشوند و رابطهیی از قدرت در میان کنشگران آنها برای دستیابیِ موقعیت برتر وجود دارد و در نتیجه، سرمایههای بسیاری توزیع میگردد. بر اساس چارچوب نظری وی میتوان مقولۀ علم را نیز همچون میدانی با چنین سازوکاری در نظر گرفت که تنها به یک سری فعالیتها آنهم بر اساس معیارهای از پیش تعیینشده مشروعیت میبخشد.
در همین راستا، شارون تراویک نیز این نکته را بیان میدارد که علم بهشدت انحصاری شده است؛ چرا که افراد برای دستیابی به مراتب بالای علمی، باید از مراحل مختلف آموزشی و شغلی بگذرند و به منابع و نشریات خاصی دسترسی پیدا کنند. همچنین گروههایی وجود دارند که قواعد و روش کار علمی را تعیین میکنند. او حتا بسیار عمیقتر به موضوع مینگرد و از محدودیتهایی که خودِ ابزار و وسایل علم در نگاه محقق ایجاد میکند، سخن میگوید و معتقد است که این ابزار و وسایل با علایمی که از خود صادر میکنند، قضاوت مطابقتشان با دنیای بیرون را تا حدی تعیین مینمایند. به عنوان مثال: هرچهقدر هزینۀ تحقیق بالاتر باشد، امکان حمایت محافل علمی از آن نیز بالاتر میرود. تراویک سعی دارد نشان دهد که همین تولیدات علمی نیز اموری کاملاً اجتماعی و انسانی هستند. علم امری است که از دریچۀ ارتباط انسانی با جهان بیرون تعریف میشود و از آنجا که انسان موجودی فرهنگی است، یک طرفِ این ارتباط در دل فرهنگ قرار دارد. چنانکه مایکل فشیر میگوید “فرهنگ هرگز یک متغیر نیست، بلکه حوزهیی است که معنا در آن آفریده میشود”، و لذا هیچ امر معناداری را نمیتوان خارج از آن تصور کرد. به همین جهت انسانشناسی میتواند در خصوص همین موضوع به مطالعه و بررسی بپردازد و سعی کند تا علاوه بر دریافت موضوعاتی که میتوانند به عنوان پژوهش علمی مطرح شوند، روندی را که یک مبحث در داخل یک فرهنگ طی میکند تا تبدیل به یک پژوهش علمی شود را نیز دریابد.
لیوتار در کتاب ”وضعیت پسامدرن “به همین نکته اشاره دارد. وی منظور از واژۀ “دانش” را یک سری گزارههای مصداقی مشخص نمیداند، بلکه معتقد است که دانش شامل مفاهیمی چون «چهگونه عمل کردن،» «چهگونه زیستن» و «چهگونه گوش دادن» و غیره [savoir fair – savoir viver – savoir ecouter]است، اما همیشه در هر جامعه و فرهنگی سیستمی وجود داشته که به نوع خاصی از دانش مشروعیت میبخشیده است. این سیستم اجتماعی است که اجازۀ تعیین حدومرز دانش را میدهد و مشخص میکند که چه کسی میداند و چه کسی نمیداند. لیوتار حتا به نقد مردمشناسی میپردازد و معتقد است مردمشناسی با معرفی خودش به عنوان علم مطالعۀ جوامع غیرتوسعهیافته، یک افق عدم توسعهیافتهگی در نظر میگیرد و دانش را در آن جوامع در محدودۀ سنت میبیند که دارای کیفیات جداگانهیی نیست که بر سرش مناقشه باشد و دایماً در معرض نوآوری قرار گرفته باشد. این گفتمانها باعث شد تا انسانشناسی به تغییر نگرش و حتا فرایندهای تحقیقش برآید و در نهایت با ارتباط گستردهیی که با دیدگاه پسامدرنیسم یافت، توانست بسیاری از این ساختارهای علمی را درهم شکند.
چیزی که ما در موردش زیر عنوان انسانشناسی پسامدرن صحبت میکنیم، در واقع در نظرات افرادی چون لیوتار و بوردیو و فیشر و… نسبت به مطالعات علم تجلی مییابد. باید به این نکته واقف بود که نقطۀ تمرکز سخن آنها در نمایان ساختن چهرۀ واقعی علم در عصر حاضر میباشد. علم که یگانه امر مطلق و مقدس عصر روشنگری محسوب میشد، در نظر بسیاری از انسانشناسان، دارای ساختاری کاملاً متکثر است و چیزی به معنای امری واحد آنهم به معنای اروپاییاش نیست. تراویک در این خصوص اینگونه بیان میدارد:
«آنچه “علم” نامیده میشود، فعالیتهای متعدد ـ و نه فقط یک فعالیت واحد ـ را در بر میگیرد؛ آنچه “روش علمی” نامیده میشود، روشهای متعدد، و نه فقط یک روش واحد را در بر میگیرد.» این بدان معنیست که هر زیر مجموعه تحقیق اعمال تحقیقاتی خاصِ خودش را دارد. بنابراین، از این لغات باید به صورت جمع، و نه مفرد، استفاده شود: علمـها و روشـهای علمی”.
Comments are closed.