گزارشگر:یعقوب یسنا/ 4 قوس 1392 - ۰۳ قوس ۱۳۹۲
موازی چشمهایم دراز میکشم
سعی میکنم خودم را سخت بغل کنم
دست راستم را میگذارم روی شانه چپم
بعد آرام دست چپم را میگذارم روی شانه راستم
خودم را بغل میکنم
…
(همبستر خورشید/ ۱۹۴)
۱
از اینهمه انسانهایی که رفتهاند و در آینده خواهند آمد؛ کسان معدودی استند که به عنوان انسان-بنیادین (منظور، از انسان-بنیادین، نمایندهگی ناخواسته فرد از بشر، در برابر جهان است) با جهان روبهرو میشوند. در این رو در رویی، با ساختهها و جعلهای بشری، روبهرو میشوند (که این همه جعلهای انسانی، مفهومی شده برای ارایه جهان، و بر انسان، سیطره، یافتهاند، و سرخوشی شده برای هویت انسانی) و ناگزیر اند تا با اینهمه جعل، حسابشان را به عنوان انسان-نمادین در برابر خویش و در برابر جهانِ جعل کرده انسان، روشن کنند؛ و با این روشن کردن حساب و کتاب خویش با مفهوم انسان و جهان، بایستی در وسط جهان ایستاد شوند و شاهد غروب همه دلخوشیها و سرخوشیهایی باشند که مفهوم انسان و جهان، با آنها جعل شده است. این انسان، انسانیست بختهبرگشته؛ انسانی که ناخواسته در برابر سرنوشت و تقدیر، قرار گرفته است؛ ناچار است تا این رو در رویی با سرنوشت و تقدیر را با رنج بردن، جبران کند. شاید صورت ¬نمادین این انسان، اسطوره سیزیف یا اطلس است؛ سیزیفی که سنگ را همین که به قُله برساند، بیفتد؛ تا ابد این رساندن سنگ را به قله تکرار کند؛ و اطلس را خدایان بنا به نافرمانییی، وادار کردهاند که تا ابد کره زمین را روی شانههایش نگه دارد تا زمین سقوط نکند. انسانی که با تقدیر و سرنوشت کلی بشر روبهرو میشود، ناگزیر است تا درک شوم بودنِ سرنوشت انسان را تحمل کند؛ فقط و تنها خودش تحمل کند. حق ندارد این بار رنج را به کسی دیگر، سرایت بدهد یا به دوش کسی بگذارد.
۲
برخورد من با چیزها و شخصیتهای جهان متن، جدا از چیزها و شخصیتهای بیرون از متن بوده است؛ اینکه شخصیتها و چیزهای متن، مسوول جهان خویش در درون متن استند. بنابرین، شاعر و نویسنده، تعلق میگیرند به شخصیت های بیرون متن، و راوییی استند که از چیزها و شخصیتهای درون متن، روایت میکنند؛ از رنج، اندوه، عشق، هراس، اضطراب، حسرت، بیماری، شادی، سرخوشی، و… شان. اما باران سجادی چنان با شخصیتهای شعریاش، رابطه عاطفی برقرار میکند که منطق مرز بیرون از متن و درون متن را میشکناند؛ شخصیتهای شعریاش در باران، و باران در احساس شخصیتهای شعریاش درهم میآمیزد.
باران سجادی، به جهانی انسانی در متن دست یافته است که این جهان انسانی، یک جهان سوریال است. بینهایت انسانها و چیزهای این جهان درهم تنیدهاند و همه با هم، هویت پویا اما پارهپاره را جان بخشیدهاند. هویت ممکن؛ ممکن از درهم تنیدهگی احساس انسان و چیزها: این انسان ممکن را شیطانی خوانده است که هفت سر دارد و شاخههای اقاقیا را روی سنگ قبر غمگینش احساس میکند و رگهای دستانش را میزند و مجموعهاش را که هویتش نیز بر آن استوار میتواند باشد، از ترکیباتی تشکیل میدهد که از بینظمی مطلق و افکار غریب، ساخته شده است (تعلیمات دینی مرده/ ۱۱۴). شخصیتهای انسانی سنگ¬باران از نهایت شیطان باخبر استند، عروس شیطان میشوند، با شیطان میگِریند، اما سالهاست که پیش از گریستنشان مردهاند، پس از مردهگیشان شاید برمیگردند و از قوانین ششگانه نبوت میهراسند و میخواهند آدمی را پیدا کنند تا رنج زن بودنشان را به شهوت منبسط همیشه ثابتِ این آدم تزریق کنند (عروس شیطان/۲۰۰). با همه امکانها و آگاهییی که شخصیتهای سنگ¬باران دارند، میتوانند مومیایی هم باشند و احساس یک مومیایی را هم داشته باشند: مومیایی سرش را بر شانه مومیایی دیگر تکیه میدهد، هر دو مومیایی میشوند زیباترین مومیایی قرن، و مومیایییی که نرینهجان است، نگاههای پیهمش روی پستانهای رسیده مادینه جان، جاری میشود و با دستهایش در تن مادینه جان، چیزی را میکاود، شاید عشق را میخواهد پیدا کند (کوچههای بیرنگ/۱۶۸). انسانهای مادینهجان سنگ¬باران میتوانند جایی بروند که از خانه خدا هم دورتر است. در کوچههای گیج، آمیزش نور و آب را میبینند، همه درختان شهر به چشمشان مذکر معلوم میشوند و زنانهگیشان را میپیچند زیر شعرهای شاعری که دیگر غزل به کارش نمیآید (آمیزش نور/۱۲۷). انسان سنگ¬باران همزمان در جهان مردهگان و زندهگان به سر میبرد: روی لبهایی خوابیده است، روی بازوان خسته و مقدس آرام گرفته است، چون قرنها بوده که خواب نرفته بوده، شاید. از روی لبها و بازوان میخیزد به کوچه طاعون میرسد که چهیلهزار جنازه در این کوچه دفن است. همه جنازهها را احتکار میکند و خودش را برمیدارد، میخواهد به یک جای دور برود (احتکار جنازه/۲۴). کی میداند شخصیت انسانی سنگ¬باران شاید احساس یک جنازه است که آگاه بر وضعیت خویش شده است.
شخصیتهای انسانی سنگ¬باران، انسانهای ممکن استند در امتداد تاریخ و ماقبل تاریخ؛ زن/مرد اند، مرد/زن اند، انسان/چیز استند، چیز/انسان استند، حتا چیز/زن-انسان یا چیز/مرد/زن-انسان، استند. هویتها تحولپذیر، تبدیلپذیر، تغییرپذیر و پاره-پاره است.
دنیای شعر، هم از دیدگاه محتوا و هم از دیدگاه ساختار، نمیخواهد قالببندی و دستهبندی شود یا خودش را به قالب یا باوری، تقلیل بدهد. این دستهبندی نشدن و تقلیل نیافتن شعر، به شعر یا متن امکان داده است تا مرز واقعیت به عنوان جهان واقعی و حقیقت به عنوان جهان متن، مختل شود. این اختلال، این امکان را فراهم میکند تا اتصالهای بین واقعیت جهان و حقیت متن، برقرار شود. بنابرین، شاعر را میتوان گاهی بیرون از شعرها، به عنوان راوی، متعلق به جهان واقع دانست؛ اما گاهی، شاعر، وارد حقیقت متن میشود و یکی از شخصیتهای حقیقی متن میشود و در جهان متن، خودش را در مییابد: من پیامبر بارانم/ و آدمهایی که باران شعور مرا در غبار شماره میکنند/ خستهام از سانسور هویتم/ هویت پریشان من/ جایی لابهلای کتابهای قطور قدیمی/ خاک میخورد/ ترکیباتم را به هم میکوبم/ و جایی زیر آسمان/ رگهای دستانم را میزنم/ و خون سیاه من است که آسمان را قهوهیی میسازد(تعلیمات دینی مرده/۱۱۴).
۳
میخواهم با تعبیری که نیچه از شاعران دارد، چشماندازی بگشایم به شاعری باران. نیچه دو تعبیر از شاعران دارد: تعبیری که شاعر را خودشیفته و راضی از خود میداند، و تعبیری که شاعر را انسان آگاه به جانش و اندیشهورز میداند:
«… اگر کسی با جد تمام گفته باشد که شاعران بسیار دروغ میگویند، حق با اوست: ما بسیار دروغ میگوییم.
همچنین ما بسیار کم میدانیم و آموزگارانی بد استیم: پس ناگزیر باید دروغ بگوییم.
و کدامیک از ما شاعران، در شراب خویش تقلب نکرده است؟
باری، شاعران همه باور دارند که هرگاه کسی بر چمن یا دامنه خلوت، دراز بکشد و گوش تیز کند، از آن چیزهایی که در بین زمین و آسمان است، چیزی دستگیرش خواهد شد و آنگاه که احوال لطیفی به سراغشان میآید، شاعران همیشه میپندارند که طبیعت خود عاشق ایشان شده است.
… آه، چه خستهام از همه این ناقصان که وجودشان بیچون و چرا باید حادثهیی بزرگ شمرده شود! آه، چه خستهام از شاعران!
از شاعران خستهام، چه کهنه چه نو؛ اینان در چشم من تُنُکمایه اند و دریاهای کمژرفا. اندیشه آنان چندان که باید به ژرفا فرو نرفته است؛ از اینرو احساسشان تا بیخ و بُنها غوطه نزده است. اندکی شهوت و اندکی ملال؛ بهترین تفکراتشان جز این نبوده است.
دینگ-دَنگِ چنگشان در گوشم به هایهوی اشباح میماند، اینان از گرمی نغمهها هرگز چه دانستهاند؟ اینان در چشم من چندان پاک نیز نیستند؛ همه، آبهایشان را گِلآلود میکنند تا ژرف بنمایند.
آه، تورِ خود را به دریای ایشان افکندم تا ماهیان خوب بگیرم، اما همیشه سَرِ خدای کهن را بیرون کشیدم.
… بیگمان در آنان مروارید نیز یافت میشود؛ از اینرو آنان خود از همه بیش به صدفهای سخت میمانند، و بسا هنگام در آنان به جای روان، لعابِ شور یافتهام. خودستایی را نیز از دریا آموختهاند: مگر دریا، طاووسِ طاووسان نیست؟ بهراستی جانِ ایشان خود طاووسِ طاووسان است و دریایی از خودستایی! جان شاعر تماشاگر میخواهد اگرچه گاومیش باشد!
اما من از این جان به تنگ آمدهام و میبینم روزی را که او نیز از خویش به تنگ آمده باشد.
تا کنون دیدهام شاعرانی را که دیگرگون گشتهاند و نگاهِ خویش را به سوی خویش گرداندهاند» (فریدریش نیچه/ چنین گفت زرتشت/ برگردان داریوش آشوری/ درباره ی شاعران/ ۱۸۶- ۱۹۱).
باران سجادی از شاعرانی است که به تعبیر نیچه، نگاهِ خویش را به سوی خویش برگشتانده است. نگاه خویش را به سوی خویش برگشتاندن، میتواند این تعبیر را داشته باشد که شاعر، دیگر در پی توصیف تُنُکمایهگی انسان و خدایان نیست یا به تعبیر نیچه، مضمون شعرهای چنین شاعری، ساختن خدایان نیست. شاعری که روی به سوی خویش میگرداند؛ به همه سادهانگاریهایی که انسانها از زندهگی دارند و شاعران این ساده انگاریها را میستایند و بیان میکنند، میخندد و از چنین توصیفهایی که گویا با آن میخواهند آبشان را گِلآلود کنند تا کسی تُنُک مایهگیشان را نبیند، تا خودشان را با ژرفا نشان بدهند، رو بر میگرداند و میخواهد تا انسان را آنچنان که هست، نشان دهد و سرگشتهگیها و سرنوشت شوم انسان را به نمایش بگذارد.
باران سجادی به عنوان یکی از شخصیتهای ممکنِ درون¬متن در شعرهایش، از ستایشهای سادهانگارانه شاعران از انسان و زندهگی، روی برگشتانده است و دیگر دلخوشیهای ساده ندارد که از عشق گل و بلبل روایت کند و در پی ستایش انسان به عنوان یک طرح و راویت بزرگ باشد که جهان گویا برای موجودی است که آدم نام دارد. باران میخواهد بگوید که آدم، هزاران ناگزیری و بیچارهگی و سرگشتهگی و پاشنه آشیل دارد که حتا اگر یک قطره آب یا یک نخود به حنجرهاش برود، میمیرد.
باران سجادی میخواهد به عنوان یک انسان، هزاران ناگزیری انسانی را بهویژه از زن-انسان را در خودش پیدا کند و در خودش، نشانه بگیرد. او به سوی پاشنههای پای آشیل و نقطهضعفهای خودش نشانه میگیرد: «…/ شلیک میکنم/ از شقیقهام/ به حادثه چشمهای تو/ نمیدانم این چشمهای تو چرا از ذهنم بیرون نمیروند/ همه شلیکهایم به خطا میروند/ زیر همه پاییزها خودم را پیدا میکنم/ نگران به ماشهها نگاه میکنم/ دستمالهای سفیدی به ماشه ها میبندم/ و همه لحظهها که بوی نا میدهند/ غزالههای شهرم که فاحشهگی میآموزند/ و شمارش قلبم که کم و بیش به کُما میرود/ به من نگاه کن/ ماهیچههایم قرمز است/ و صدایم که مثل کرمی گرسنه میان این همه تعفن معصوم مانده است/ من کت مشکیام را به دندان گرفته/ و همه اعضایم را تمیز میکنم/ میروم/ از گونههای دور تو هم عبور میکنم/ خودم را که پاره پاره نمیتوانم بدوزم/ به اولین چایخانه سنتی که میرسم/ و کت مشکی پاره پارهام را روی اولین صندلی خالی پرت میکنم» (هبوط/۹۲).
Comments are closed.