آنارشیسـم و سیاســت بنیــادستیز

گزارشگر:5 قوس 1392 - ۰۴ قوس ۱۳۹۲

mandegarبخش سوم و پایانی

سائول نیومان
برگردان: عباس شهرابی فراهانی

من بر این باور نیستم که این شیوههای نوین به خودی خود جهان را تغییر میدهند ـ با این حال، باور دارم آنها در سطوح کوچک موثرند، یا حداقل ممکن است در آینده موثر باشند ـ یا اینکه چالشبرانگیز نیستند. اما با این حال، آنها شیوه جدیدی از سیاستورزی را ارایه میدهند و برای ما یک زبانِ سیاسیِ نو فراهم میکنند. اینکه آنها برای نظمِ کنونی تهدیدآورند را میتوان در حضور گسترده پولیس و اقدامات امنیتی که در این اجلاس‌ها گسترش مییابند، دید. زیرا اربابانِ سیاسی و اقتصادیِ جهانِ ما آشکارا نگران چیزی هستند.
آن‌چه نظر مرا درباره این اشکال جدید سیاست جلب میکند این است که آن‌ها ماهیتاً آنارشیستی هستند ـ در حقیقت، این کیفیتِ آنارشیستی توسط بسیاری از اشخاص تأیید شده است (برای مثال بنگرید به گریبر، ۲۰۰۲؛ گوردون، ۲۰۰۸). این را میتوان به شکل‌های بیشماری رؤیت کرد. اولاً، همان‌طور که بحث کردم، این شکلی از سیاست است که دولت را نفی میکند و خارج از محدوده ساختارهای سیاسیِ نماینده‌گی عمل میکند: کنشورزان علاقهیی به شرکت در انتخابات یا به کسب قدرتِ دولتی ندارند. این موجب نمیشود آن‌ها از دولت مطالبه نداشته باشند ـ مطالباتی که در عین حال خودِ حاکمیت دولت را به چالش میکشد. برای مثال، مطالبه پایان دادن به نظارتِ پولیسیِ بیرحمانه بر مرزها و بازداشتِ پناهنده‌گان و پناه‌جویان، در عین حال حاکمیتِ دولت بر قلمروِ ملیاش را نیز زیر سوال میبرد، هم‌چنین توجهات را به تناقضِ مرکزیِ سرمایهداریِ جهانی جلب میکند: این امر که سرمایهداریِ جهانی جریانِ آزاد کالاها و سرمایه را به بیرون از مرزها تشویق میکند، در حالی که سنگینترین محدودیتها را بر جابه‌جاییِ اشخاص اِعمال میکند. ثانیاً، در ساختارهای سازمانی و کنشهای واقعیِ بسیاری از این جنبشهای بنیادستیز، تأکیدی بر عمل مستقیم و تمرکززدایانه و تصمیمگیریِ مردمی و از پایین وجود دارد. این شکلی از سیاست، بدون یک حزبِ پیشگام، بدون وجود شخصی در نقشِ رهبری، است. گاهی اوقات، این امر چالشبرانگیز و ناجور از کار درمی-آید، به ویژه هنگامی که عمل هماهنگ مورد نیاز است ـ اما به طور کلی، من این انکارِ سلسله‌مراتب، رهبری و اقتدار را امری خوشایند تلقی میکنم. مساله مذکور این ایده آنارشیستی را در پی دارد که هر انقلابی علیه قدرت سیاسی باید در صورت و در هدف لیبرتاری‌یَن باشد؛ اینکه پروژهیی که خواهان براندازیِ قدرت از طریق وسایلِ اقتدارگرایانه است ـ مانند ایده یک پیشگامِ حزبیِ لنینیستیِ متمرکز ـ به‌زودی در دام قدرت فرو میافتد و صرفاً به همیشه‌گی بودن آن خاتمه میدهد. ثالثاً، این سیاست بنیادستیزِ نوین هم از سیاستِ نبردِ طبقاتیِ مارکسیستی و هم از سیاستِ هویت (identity politics) که طی دهههای ۸۰ و ۹۰ میلادی جریان مسلط بود، فراتر میرود. این یک سیاستِ طبقهمحور به معنای سنتی کلمه نیست، زیرا به نسبت موارد صرفاً اقتصادی (حتا آنهایی که اغلب به سرمایهداری جهانی مربوطاند) محدوده بزرگ‌تری از مسایل را در بر میگیرد ـ مانند محیط زیست، قدرت دولتی، خودمختاری، حقوق بومیان، وضعیت مهاجرانِ “غیرقانونی” و مواردی از این قبیل. از سوی دیگر، این سیاست، سیاستی مبتنی بر ابرازِ یک هویت ـ فرهنگی، قومی، مذهبی، جنسی ـ نیست؛ شناختی وجود دارد مبنی بر اینکه یک هویتِ متفاوت، به خودی خود، نظامِ قدرت را تهدید نمیکند (سرمایهداریِ دولتی نظامی است که میتواند تفاوت هویتی را تا حد مشخصی سازگار کند ـ در واقع، حتا فعالانه آن را تأیید میکند، و تمایزات جنسی، قومی و مذهبی را، تا جایی که از حد مشخصی تجاوز نکنند و غیرسیاسی باقی بمانند، ترویج میکند). در حقیقت، ادعای من این است که سیاست بنیادستیزِ آینده، بیشتر به سیاستِ ناهمسانسازی (disidentification) بدل خواهد شد، که منظور من از آن نه صرفاً زیر سوال بردن ساده هویتهای استقرار یافته، بلکه نوعی کنارهگیری از نظام قدرت است. برای روشن شدن این موضوع، قصد دارم مفهوم “شورش” نزد فیلسوفِ اگزیستانسیالیستِ قرن نوزدهمِ آلمان، ماکس اشتیرنر (Max Stirner) (1953: 280)، و معنای متفاوتی را که با انقلاب دارد، پیش بکشم:
هدف انقلاب، نظمی جدید است؛ شورش دیگر ما را به سوی تحت نظم قرار گرفتن نمیبرد، بلکه ما را به سمت نظم و ترتیب دادن به خودمان رهنمون میشود، و هیچ امیدِ درخشانی به “نهادها” ندارد. شورش، نبردی علیه تشکیلات نیست، زیرا اگر کامیاب شود، تشکیلات به خودی خود نابود میشود؛ صرفاً عملکردی است که مرا از تشکیلات بیرون میکشد.
آن‌چه اشتیرنر در این‌جا به آن میرسد این است که رابطهما با قدرت بیش از آن‌چه ما تصور میکنیم پیچیده است، اینکه ما یک سرمایهگذاریِ روانی در قدرت کردهایم و حتا تمایلی به سلطه داریم که باید پیش از آزاد کردن خودمان، آن را از میان ببریم. بنابراین، نه تنها شورش، تمایلی به پیمودن راهِ نهادها ندارد ـ چنانکه انقلاب مایل است ـ بلکه می‌توان آن را به عنوان نوعی عصیانِ شخصی، تلاشی برای بیرون کشیدنِ خودمان از بند قدرت، دید. شورش میتواند اشکالِ متعددی به خود بگیرد ـ در حقیقت، شورش‌های متعددی در سطح زنده‌گی روزمره وجود دارد. با این وجود، یکی از مهمترین شورشها، آزمودنِ کنشهای سیاسیِ آلترناتیو (جایگزین/بدیل) و شیوههای زیستنی است که تحت قاعده‌مندی دولت قرار ندارند: به عبارتی دیگر، نشان دادنِ این امر که زنده‌گیها و جماعتها را میتوان بدون مداخله دولت، زیست و سامان‌دهی کرد، خود یک نوع رهایی از قدرت دولت است. این گریز از سیاست نیست ـ بلکه دقیقاً برعکس است: این یک کنارهگیریِ فعال است که اساساً اقتدارِ نمادینِ دولت را زیر سوال میبرد. قدرت دولت بر ما به شناختمان از این قدرت (به رسمیت شناختن این قدرت از سوی ما) بسته‌گی دارد، و چنانکه اشتیرنر (۱۹۹۵: ۲۸۰) میگوید، اگر ما دیگر این قدرت را به رسمیت نشناسیم، آنگاه “تشکیلات به خودی خود نابود میشود.”
منابع:
Gordon, U. (2008) Anarchy Alive! Anti-Authoritarian Politics: From Practice to Theory (London: Pluto).
Graeber, D. (2002) ‘The New Anarchists’, New Left Review, 13 (Jan/Feb): 61ـ۷۳٫
Michels, R. (1962) Political Parties: a Sociological Study of the Oligarchical Tendencies of Modern Democracy (New York: Free Press).
Stirner, M. (1995) The Ego and Its Own, ed. D. Leopold (Cambridge: Cambridge University Press).
Tocqueville, A. de (1994) Democracy in America, trans. G. Lawrence (London: Fontana Press).
مطلب حاضر، ترجمه مقاله «آنارشیسم» نوشته سائول نیومان (Saul Newman) است که در کتاب «امروزه سیاست بنیادستیز چه معنایی دارد؟» نیز آمده است:
Newman, Saul, “Anarchism”, in What is Radical Politics Today?, ed. Jonathan Pugh, (Hampshire: Palgrave Macmillan). pp. 223-229

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.