احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:24 قوس 1392 - ۲۳ قوس ۱۳۹۲
آلنکا زوپانچیچ
برگردان: صالح نجفی، علی عباسبیگی
در اینجا تلاش خواهم کرد تا از طریقِ بازبینیِ برخی از مضامینِ اصلی نیچه، مفهومِ چیزی را که در نیچه هیچ مفهومی ندارد و تنها یک تصویرِ (زبانی) تکرارشونده است، بیان کنم. این تصویرِ یا استعاره نیمروز، یا ظهر در مقامِ سیمای دو است. برای نیچه، نیمروز لحظه یکیشدن نیست، لحظهیی نیست که خورشید همه چیز را در بر میگیرد؛ بلکه همچون لحظهیی عرضه میشود که «یکی دوتا میشود»[۱] یا همان لحظه «کوتاهترین سایه.»[۲] نیچه همچنین پیوندی تنگاتنگ برقرار میکند میانِ نیمروز و آنچه «فراسوی خیر و شر» است، و همچنین با تلقیِ خود از حقیقت بهمنزله تفاوتِ ظریف. آن اصطلاحاتی که در نوشتههای نیچه بیشترین و نزدیکترین پیوند را با تصویرِ نیمروز دارند، به قرارِ ذیلاند: ابدّیت، نگاه، یکِ دوتاشده، کوتاهترین سایه، تفاوتِ ظریف، میان، و تقریباً. اگر بخواهیم میزانِ براندازیِ نیچه در فلسفه را درک کنیم و بسنجیم، نباید با مشاهده اینگونه مفهومهای غیرمفهومی چهره درهم کشیم؛ باید بکوشیم تا هسته واقعیِ تفکّر را که بهمیانجیِ این مفاهیم منتقل میشوند، تشخیص دهیم. شاید بهتر باشد تا با اصطلاحِ «میان» آغاز کنیم، زیرا پیشتر گامی مهم در این راستا برداشتهایم.
بدیو بههنگامِ بحث راجع به بُعد نیچهیی فلسفه دلوز، خاطرنشان میکند که jenseits در قاموسِ نیچه (که به «فراسوی» ترجمه میشود- فراسویِ خیر و شر، فراسویِ حقیقتونمود… میتوان فهرست دور و درازی از این جفتهای مقولهیی برشمرد) نه یک ترکیب است، نه یک شقّ سوم که به فراسوی دو حد میرود. «فراسوی» بهمعنای در میان است. و درست بههمین علت است که نیمروز سیمای برگزیده این فراسو است. البته میان چیزی دلبخواهی نیست؛ میان بهمعنای «مقداری از هر کدام» نیست، بلکه در عوض چیزی است بسیار دقیق. دلوز این نکته را با دو مقوله ترکیبِ فصلی و تحلیلِ عطفی بیان میکند. زندهگی تشخّص و فردیّت میبخشد، جدا میکند و متمایز میسازد؛ با اینهمه در همان حال یکی میکند، بالقوه میسازد و متصل میسازد. زندهگی نامِ خنثابودنِ وجود در منطق واگرایِ آن است. زندهگی همانا خنثابودنی خلاق است که در میان روی میدهد، در حدِّ ترکیب فصلی و تحلیل عطفی. بهزعمِ بدیو بههمین دلیل است که میتوان دلوز را متفکّری نیچهیی خواند: برای نیچه، زندهگی تفاوتهای ارزشها را میآفریند، زندهگی قدرتِ ارزشیابی است، واگرایی در کنش. امّا زندهگی را از حیثِ خنثابودنِ ویژهاش نمیتوان ارزشیابی کرد. ارزش زندهگی را نمیتوان ارزشیابی کرد زیرا به بیان ساده، چیزی بهعنوان زندهگیِ زندهگی در کار نیست. تنها یک جنبش و حرکت وجود دارد، فقط یک حرکت هست و بس، حرکتی که آنرا فقط میتوان «در-میانِ» دو حرکت تصور کرد: حرکتِ فعلیتیافتن و حرکتِ بالقوهشدن. قدرتِ وجود، خنثا، غیرشخصی، بینام و تمیزناپذیر است. «زندهگی» بهمثابه یک نام متناظر است با کلّ مجموعه خاصههای سلبی و تنزیهی.
این نکته سرچشمه تمایزگذاریِ نیچه میان «قدرتمند» و «ضعیف» است. قدرتمند بودن ذاتاً آری گفتن است به برابریِ وجود. ضعیف بودن همانا ضایعکردنِ خنثابودنِ وجود. همانطور که بدیو در ادامه میگوید، قدرت یا نیروی (قدرتمندان) بههیچ وجه بداهتِ ذاتی ندارد؛ این قدرت نوعی تمرکز و تلاش دایمی را پیشفرض میگیرد، و لازم میآورد که ما همه آن مقولاتی را کنار گذاریم که معمولاً از آنها بهعنوانِ پناهگاهی برای فعلیتمان، فردیتمان و من یا الگوی خویش بهره میجوییم. حکم نیچه مبنی بر آنکه «بشو آنچه هستی» بدینمعناست که: آدمی فقط آن چیزی است که میشود. با اینهمه برای رسیدن به نقطهیی که در آن نیروی غیرشخصیِ دیگربودهگی، موجبِ فعّالشدن این فرآیندِ شدن یا صیرورت میشود، باید با خود همچون یک ترکیبِ فصلی، یک تحلیل عطفی برخورد کنیم- باید جدا کنیم و منحل سازیم. این کاری است که «قدرتمندان» میکنند. و باز به همین سبب است که، بهزعمِ نیچه، اوجِ سلامت را از راهِ بیماری باید جست، زیرا که بیماری سلامت را به یک آری و یک دگردیسی (و نه یک حال و نوعی ارضا) بدل میسازد. حق کاملاً با بدیو است که همه اینها، حدّ بالایی از انضباط را میطلبند- در اینجا نظرگاهِ بدیو در تقابلِ قرار میگیرد با عقیدهیی سطحی امّا شایع درباره فلسفههای نیچه و دلوز، که میگوید فلسفههای آن دو ستایشگرِ امکانهای بیپایاناند، ستایشگرِ لایههای برهمتاخورده حقیقت و وانموده، و واقعیتهای بالفعلِ و بالقوهیی که بازیگوشانه در میانِ آنها پرسه میزنیم. «هشیاری، هشیاری»! این است آنچه این هر دو از ما میطلبند. چرا که نه؟ رویارویی با خصلتِ خنثای زندهگی جدیت و متانتی میطلبد همچون راه رفتنِ یک بندباز- این رویارویی مستلزمِ راه رفتن بر آن لبهییست که میان را برمیسازد.
بدینسان، باید تأکید کنیم که «خنثا بودنِ» زندهگی در فلسفه نیچه، پهندشتی سبز و خرّم نیست که در آن، به تعبیری، هر گاوی سیاه است، و میتوانیم به هر سمت که بخواهیم شادمانه جستوخیز کنیم. این خنثا بودن بیشتر به لبه یک برگه کاغذ میماند که دو رویه آن را از هم جدا میکند و در عینِ حال بههم وصل میکند. این خنثا بودن قسمی مبنا یا پایه، یا پسزمینهیی برای تفاوتها و تمایزها نیست؛ این خنثا بودن درست در میانه میدانِ این تمایزها جای دارد، چون آن مادهیی که این تمایزها از آن ساخته میشوند- بدین معنی که خنثا بودن فقط در هیأت یک لبه هستی دارد. و نیز بههمین سبب است که نقاطِ گسست، نقاط انفجار یا بحران، وقفه اغلب نقاطیاند که میتوان گفت، در آنها این «ماده» مرئی و ملموس میشود. و البته بدین سبب است که هر که میخواهد در حدّ رسالتِ گام نهادن در این «میان» باشد، باید از مهارت، تمرکز، قدرت، چالاکی و سبکپایی یک بندباز نصیب برده باشد.
Comments are closed.