احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:گرنت بارتلر / 4 جدی 1392 - ۰۳ جدی ۱۳۹۲
انسان بودن چهگونه چیزی است؟ البته شما از قبل پاسخ را میدانید، نوع زندهگیتان به شما نشان میدهد که انسان بودن چهگونه چیزی است. اما شما چهگونه توصیف خواهید کرد که آن نوع زندهگی چهگونه چیزی است؟ و تجربیات شما کدام حقایق کلی را دربارۀ انسان آشکار میکند؟ ما چه چیزی خواهیم گفت دربارۀ شرایط انسان اگر با پشتکار و مداومت آن را تجزیه وتحلیل کنیم؟… به اعتقاد من، ما نمیتوانیم آنگونه که مایلیم بپنداریم، به این پرسشها پاسخ دهیم.
علم سیر کاملی از نظامهای فرعی برای جستوجوی ماهیتِ انسان بودن را ترویج داده است، مانند: جامعهشناسی، انسانشناسی، روانشناسی، عصبشناسی و… با نشان دادن طیفی از موفقیت، و ما ممکن است به یک آینده کاملاً روشن امیدوار باشیم. اما حتا اگر علم قصد بیرون دادنِ یک نظریۀ جامع معتبر از قوانینِ حاکم بر رفتارهای انسان را داشته باشد، این امر نهایتاً تنها یکچهارمِ داستان انسان را خواهد گفت. به عبارت دیگر، علم میتواند فرایندهایی را توصیف و آزمایش کند که ما را به کس و چیزی که هستیم بدل میکند، اما به ما نمیگوید که زیستن چهگونه چیزی است. زیرا نه پرسشهای صحیح میپرسد و نه میتواند بپرسد.
ارسطو بین چهار نوع علت تمایز قایل شده است و تبیینهای علمی آنچه را که او «علل مؤثر» (efficient causes) نامیده است، توصیف میکنند. این سخن بدین معنی است که آنها میتوانند به ما راجع به اینکه چهگونه به آنچه که هماکنون هستیم رسیدهایم و چهگونه فرایندهایی که ما را تولید کردهاند، به عمل ادامه میدهند. اما در این پرسش که زندهگی انسان چهگونه چیزی است، به جای آن میپرسیم: «ماهیت تجربۀ انسان چیست؟ چهگونه میتوانیم محتوای تجربه را توصیف کنیم؟»
مطمیناً رمانها و انواع دیگر هنر، تجربیات زندهگی ما را منعکس میکنند، اما نه به شیوهیی نظاممند. معمولاً فلاسفه برای دستیابی به دانشِ حقیقتاً نظاممند تلاش میکنند. تلاش برای توصیف نظاممند تجربه را پدیدارشناسی (phenomenology) میگویند. پدیدارشناسی به عنوان یک طرح فلسفی در اوخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ ـ که بیشتر در قاره [اروپا] معروف شد ـ توسط برنتانو (Brentano) و هوسرل (Husserl) آغاز شد. هنگامی که پدیدارشناسی با اخلاقیات و مابعدالطبیعه در هم آمیخت، به عنوان وجودگرایی (existentialism) شناخته شد. هایدگر (Heidegger) و سارتر (Sartre) از جمله بدنامترین طرفدارانِ آن روشِ شکستخورده برای توصیف چهگونهگی انسان هستند. متأسفانه به نظر نمیرسد که هیچگونه فهم وجودگرایانۀ مورد اجماعی از تجربۀ انسانی در کار باشد، بنابراین میتوان گفت که تا به حال «دانش مطمین» اندکی در توضیحات وجودگرایانه در کار بوده است و تنها تعداد زیادی عقاید بسیار غامض وجود دارد. وجودگرایی تا بدینجا شبیه یک اسپاگتی فلسفی بوده است.
در طرح ارسطو، پرسش دربارۀ سرشت چیزی در هر مقطع داده شده از زمان (به این شکل که «از چه ساخته شده است») به منزلۀ پرسش از «علت مادی» (material cause) است. به نظر من، این یک برچسب تأسفبار است، وقتی ما در جستوجوی یک ماهیت بلاواسطه از «تجربه» هستیم. ارسطو دو نوع دیگر از علل نیز طرح کرد؛ یکی از آنها را «علت صوری» (formal cause) نامیده است. تبیین صوری از x به این پرسش پاسخ میدهد: «معنی واقعی [مفهوم یا کلمه] x چیست؟» میتوانم بگویم که آن چیزی را تبیین میکند که ممکن است در یک لغتنامۀ کمالگرایانه یافت شود.
تبیینهای صوری کاری است که فلسفۀ تحلیلی به بهترین نحو میتواند انجام دهد. به عبارت دیگر، علت صوری فهم ما را از مفاهیم بررسی و نقد میکند و بنابراین نوعی صوری از تبیین است. فلسفه این نوع پرسوجو را از زمان سقراط در قرن ۵ قبل از میلاد در پیش گرفته است.
فلسفه چه استفادهیی دارد؟ تحلیل مفهومی میتواند نقش عمدهیی در فهم ما از انسان بودن داشته باشد. مثلاً به مفهوم «اعتیاد» توجه کنید، همچنان که پیرز بن (Piers Benn) توجه کرده است. او استدلال میکند که استفادۀ رایج از این مفهوم به طرز فریبندهیی بر نوعی درماندهگی دلالت دارد که فهم افراد را از رفتاری که برچسبِ آن کلمه را خورده است، منحرف میکند. بنابراین معنای این مفهوم به طور بالقوه برای جامعۀ جهانی استلزاماتی سیاسی دارد. تحلیل معنایی همچنین به ما میگوید که چهگونه خونسرد و آرام باشیم و نیز چهگونه میتوان شاد بود. جفری گوردن (Jeffrey Gordon) و مارک ویکس (Mark Weeks) نشان میدهند که چهگونه روش تحلیلی میتواند حتا برای فهمیدن شوخطبعی نیز کاربرد داشته باشد. همچنین تحلیل مارک پدیدارشناسی خندیدن را در بر میگیرد: تجربۀ تحولی که با نوعی خنده شکل میگیرد، در جاییکه شما خود را فقط برای یک لحظه فراموش میکنید. بررسی فلسفۀ تحلیلی از جنبههای شرایط انسانی آشکارا میتواند بسیار مفید باشد.
ملاحظات پیرز دربارۀ اعتیاد، همچنین نشان میدهد که چهگونه فهم ما بهآسانی ممکن است به واسطۀ سوءاستفاده از لغات یا سوءفهم مفاهیم، افسون شود. این امر بر آن دلالت دارد که ما بهتر است به وسیلۀ واژهگانی هدایت شویم که میتوان گفت به «صورتی خوب» درآمدهاند ـ یعنی اگر ما نوعی فهم صوری معتبر از مفاهیممان به دست آوریم که فلسفۀ تحلیلی به دنبال آن است، ما فقط خیلی بهآرامی در کنار ساحل حقیقت انسانی در مورد این مسأله دست و پا میزنیم. یک فهم صوری نظاممندتر از شرایط انسان با تحلیل مفهوم «انسان بودن» آغاز خواهد شد و تحلیل از طریق مقولات فرعیِ کشفشده انجام مییابد. برای مثال این پرسش طرح میشود که معنای شاد بودن، افسردهگی، خشم و به وجد آمدن چیست ـ یعنی تمام هیجاناتی که جسم وارث آنهاست. یک هیجان حقیقتاً چیست؟ و برای مثال چهگونه به طور تجربی از یک باور «محض» تفکیک میشود؟
چهارمین شیوۀ ارسطو برای تبیین چیزها، «علت غایی» (final cause) نامیده میشود. با ارایۀ این نوع تبیین، «هدف» شیء یا ـ میتوان گفت ـ غایتی که کار شیء نایل شدن به آن است، تبیین میشود. بنابراین پرسش از «هدف زندهگی انسان»، موضوعی کاملاً متفاوت است. در ضمن تأملات گوناگونی در مورد شرایط انسانی بر این موضوع تأثیر گذاشته است. مطمینم که شما این موضوع را شیوهیی لذتبخش و روشنگر برای تجربۀ چیستیِ انسان بودن مییابید.
Comments are closed.