احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:30 جدی 1392 - ۲۹ جدی ۱۳۹۲
مایکل استاین هوف
برگردان: غلامرضا صراف
در ظلمت در نیمروز چندبار میبینیم که کستلر بر تشابه بین اهداف و روشهای کلیسای کاتولیک روم و اهداف و روشهای حزب کمونیست انگشت گذاشته است. این قسمتهای رمان کستلر قطعاً خیلی توجه اورول را جلب کرده بودند، چون تعصب سرسختانهیی نسبت به کلیسای کاتولیک روم داشت و حتا میتوان تشابهات مفصلتر و پیچیدهتری در ۱۹۸۴ با آن یافت تا در رمان کستلر. برای مثال، در رمان کستلر، روباشوف اعلام میکند که حزب مصون از خطاست و با نقلکردن رابطۀ خاص حزب با تاریخ، اعمالش را توجیه میکند، دقیقاً همانطور که رابطۀ خاص کلیسا با الهیات، اعمالش را توضیح میدهد. حزب، مثل کلیسا، در اقتدارش بر تفسیر یگانه است، چون تنها به مکاشفۀ تاریخ دسترسی دارد. حزب هم مثل کلیسا جوازش را از طریق کیفیت بیهمتایش در رعایت نکردن قوانین اخلاقی متعارف به دست آورده است
این پاراگراف به خاطر ربطهای متعددی که به ۱۹۸۴ دارد، بسیار روشنگرانه است:
شکنجههای روحی، نیاز به شکنجههای جسمی را از بین میبرند. از این منظر، G.P.U شناختی ناب کسب کرده که پیامدهایش محسوس است، شناختی که با تفتیش عقاید (انکیزیسیون) ـ که مفسران بسیاری آزادانه این دو را با هم قیاس کردهاند ـ همارز است یا از آن پیشی میجوید… در طول «محاکمۀ منشویکها» لئون بلوم روایتی استادانه از «جلوهفروشی اعترافات» نوشت و در آن نشان داد که «چهگونه وحشت استالینی یک نوع ازهمگسیختهگی ذهنی را به نابههنجاری روحی اضافه میکند.» دیگر رهبر سوسیالیست برجسته، اف. آدلر، بهدرستی محاکمۀ زینوویف را با محاکمات جادوگرانۀ قرون وسطا قیاس کرده بود. اینجا تروتسکی جانشین شیطان میشود.»
در این پاراگراف، سوورین شیوهیی را ارایه کرده که شالودۀ شکنجههایی است که بر وینستون اسمیت رفته و فروپاشیهای اخلاقی و ذهنی متعاقب آن. انسان علاوه بر این ایدههای مهم، جزییات مشخصی را در این جزوه مییابد که قطعاً بر اورول تأثیر گذاشته بودند. برای مثال، سوورین حدود سیوپنج لقب را فهرست میکند که مطبوعات شوروی برای مشخصکردن دشمنان رژیم آنها را به کار میبردند ـ گنگستر، جاسوس، راهزن، فاشیست، قاتل اجیر شده ـ همان زبان فحاش و توهینآمیزی که اورول در «سیاست و زبان انگلیسی» نقد کرده بود. مثالی دیگر از بیتوجهی اتحاد جماهیر شوروی به حقیقت عینی:
متهمی اعتراف میکند که در معیت سدوف از برلین به کپنهاگ رفته تا با یک تبعیدی [تروتسکی] در هوتل بریستول دیدار کند. بر این نکته تأکید و ثابت هم شده که این هوتل در بیست سال اخیر وجود نداشته، که سدوف اصلاً پایش را به کپنهاگ نگذاشته و این ملاقات تماماً دروغ است.
در مقایسه با برخی دروغهای بزرگی که حین آن محاکمهها گفته شده، این اتفاق به خودی خود چیز مهمی نیست. دروغهای بزرگ کارکرد داشتند و معمولاً در خدمت بیاعتبارکردنِ فلان شخص یا عقیده. با این وجود، مثال ارایهشده، نمونۀ روشن و شفافی است از دروغهایی که تقریباً از شخصیتها و انگیزهها بیرون میآید و بنابراین مثالی است از اتصال بین توتالیتاریسم و دروغهای معمولی، رابطهیی که در قالب نوعی فلسفه در ۱۹۸۴ به تفصیل به آن پرداخته شده.
اورول و کستلر با هم دوست بودند و اورول عمیقاً به ظلمت در نیمروز فکر میکرد؛ کتابی که موضوعش، انگیزههایی است که الهامبخش تصفیهها، محاکمهها و اعترافات متهمان است. این رمان اولین اثر هنری به زبان انگلیسی است که به طرزی چشمگیر و منسجم، سیهروزی انسانیت را نشان میدهد که باعثش روشنفکران و فروپاشی اخلاقی حزب کمونیست بودند و به همین ترتیب، رهبری اتحاد جماهیر شوروی. اورول در نقدش، به یکی از پیامدهای این سیهروزی اشاره کرد: «امروزه، در سراسر نواحی رو به افزایش کرۀ زمین، انسانی زندانی میشود، نه به خاطر آن چه انجام میدهد، بلکه به خاطر آنچه هست، یا به بیان دقیقتر، به خاطر آنچه که مظنون است، هست.» شکی نیست که اورول داشت چیزی را به یاد میآورد که در بارسلونا سرش آمده بود، به خاطر پیوندش با حزب مارکسیستی کارگران که به نام P.O.U.M شناخته میشد:
مهم نیست من چی کار کردهام یا نکردهام. بحث سر جمعکردنِ جنایتها نبوده، بلکه فقط سر حکومت وحشت بوده، من به خاطر هیچگونه عمل مشخصی مجرم شناخته نمیشدم، چون جرمم «تروتسکیسم» بود. این واقعیت که در ارتش P.O.U.M خدمت کرده بودم، کافی بود تا روانۀ زندان شوم. دو دستی چسبیدن به این اصل انگلیسی که مادامی به قانون احترام بگذاری درامانی، فایدهیی نداشت. عملاً قانون چیزی بود که پولیس انتخاب میکرد تا اعمال کند. تنها کاری که میشد کرد این بود که صدایم درنیاید و این واقعیت را پنهان کنم که با P.O.U.M کار میکردم.
از این گذشته، ارزش این نقد به خاطر شیوۀ اشارهاش به چند درونمایۀ اصلی هم هست که بعداً در ۱۹۸۴ ظاهر شدند. وقتی اورول از تعلق گلتکین به «نسل جدیدی نوشت که هنگام انقلاب رشد کرده بود، در جدایی کامل، هم از جهان بیرون و هم از گذشته.» داشت آدمهایی را توصیف میکرد که به دست اینگساک گمراه شده بودند و رمانش قاعدهیی را توضیح میداد که خودش در نقد رمان کستلر بر آن انگشت گذاشته بود: گلتکین قوی بود، چون بالکل از گذشته بریده بود و بنابراین دست از راز دل گشودن با ترحم، تخیل یا «دانشی که موی دماغ آدم بشود»، شسته بود.
کستلر مثل اورول، چنین بیخبرییی از گذشته را نه تنها به عنوان شکلی از شخصیت کاراکترش و دلیل سایر خصایص او ـ نظیر چغر بودن ـ نشان میداد، بلکه آن را ویژهگی نظامی که در آن پرورش یافته بود نیز میدانست. پس زدن سنت و جایگزین نکردنِ هیچ ارزشی که مقدم بر انقلاب باشد، رهبران را مطمین کرد که نژاد جدید ـ که اورول آن را «نژاد جدید هیولاها» مینامید ـ نه هیچگونه پیوندی با دورانی قدیمیتر خواهد داشت و نه هیچگونه مطالبهیی بابت وابستهگیهایشان. روباشوف نسل گلتکین را اینگونه توصیف میکند، «نه سنتی داشتند و نه خاطرهیی که آن را به جهان محو شدۀ قدیم پیوند بزنند» و چیزی که «مفاهیم پوچ شرافت» و «آداب معاشرتهای ریاکارانه»شان مینامد. ایوانف، بازپرس مسنتر، هنوز اسیر گذشتهاش بود، ولی «گلتکینها چیزی برای پاککردن نداشتند؛ آنها احتیاجی به انکار گذشتۀشان نداشتند، چون اصلاً گذشتهیی نداشتند.»
وانگهی اورول معتقد بود که روباشوف «هرگونه حقی را برای اعتراض در برابر شکنجه، زندانهای مخفی و دروغهای سازماندهی شده» از دست داده بود، چون آلودۀ اعمال خویش شده بود و این پیامد مستقیم پذیرش فلسفۀ حزب بود. کستلر این نکته را وقتی برجسته میکند که از دفتر یادداشتهای روزانۀ روباشوف نقل قول میکند و در آن میگوید که چهگونه شمارۀ ۱ همیشه شهریار ماکیاولی را کنار تختش داشت. همچنین این یادداشتها این اعتقاد را ثبت کردهاند که اخلاق انقلابی این قرن بهدرستی جایگزین اخلاق لیبرالی قدیمیتر مبتنی بر عدل و انصاف شده و اینکه بزنگاههای تاریخی کنشی را ایجاب میکنند که تنها بر جهان قدیم حاکم بوده ـ هدف وسیله را توجیه میکند. این قسمت از خاطرات با این کلمات تمام میشود: «ما بنا بر عقل جهانشمولی که مایۀ عظمتمان بود، نیوماکیاولیسم بودیم.»
کستلر این نیوماکیاولیسم را به مثابۀ جدالی بین هوش و شایستهگی هم میدید. در یکی از هیجانانگیزترین بخشهای رمان، روباشوف ضربهیی به دیوار میزند تا پیامی را به زندانی سلول بغلی بدهد که سابقاً افسر گارد سزار بوده و به او میگوید که بالاخره تسلیم گلتکین شده است. افسر پاسخ میدهد:
«دلم میخواست به تو به چشم یک استثنا نگاه کنم. هیچ شرری از شرافت در تو باقی نمانده؟»
«تصوراتمان از شرافت با هم فرق میکند.»
«شرافت، زندهگیکردن و مردن بر سر یک عقیده است.»
«شرافت بدون بطالت مفید است.»
«شرافت شایستهگی است- نه مفید بودن.»
«شایستهگی چیست؟»
«چیزی که امثال تو هیچ وقت نمیفهمند.»
«ما شایستهگی را با عقل تاخت زدهایم.»
چون «شایستهگی» در رمزگان اخلاقی اورول واژهیی کلیدی بوده و ماهیت عقل، دلمشغولییی پایدار، این تکه، با آن تضاد نامعمولی که بین «شایستهگی» و «عقل» برقرار میکند، قطعاً چیزهای زیادی برای اندیشیدن به او داده است. وقتی سر وقت جیمز برنهام برویم، مسایلی پیرامون نقش نیوماکیاولیستها و اهمیت «عقل» را دوباره پیش خواهیم کشید.
آن درونمایههای ظلمت در نیمروز را که گفتم در ۱۹۸۴ هم مهماند، جزییات و ایدههایی احاطه کرده که رسالت و تشابهات بین تفکر کستلر و اورول در باب توتالیتاریسم را تقویت میکنند. عنوان کتاب کستلر از یکی از اشعار میلتن گرفته شده و پیشنهاد مترجمش، دافنه هاردی، بوده. این استعاره، آنگونه که کستلر آن را مطرح میکند، مظهر امیدهای میلیونها انسانی است که سوسیالیسم جانشینشان شده بود و بر بادرفتن امیدهایی که حزب کمونیست و اتحاد جماهیر شوروی باعثش بودند، آنهم دقیقاً وقتی که به نظر میرسید قادر به تحقق آنهایند. اورول همین تضاد را در چندین موقعیت بیان کرد. در سال ۱۹۴۶، در مقالهیی برای نشریۀ «تریبون» نوشت:
و با این وجود، دقیقاً در همان لحظه که چیزهایی به وفور برای همهگان هست یا میتواند باشد، تقریباً تمام انرژیمان باید صرف چنگزدن به سرزمینها، بازارها و مواد خام از یکدیگر بشود. دقیقاً در همان لحظه که احتمالش میرود ثروت چنان بین همه توزیع شود که دولت هیچ احتیاجی به ترس از مخالفان سرسخت نداشته باشد، اعلام میشود که آزادی سیاسی غیرممکن است و نیمی از جهان تحت سلطۀ نیروهای پولیس مخفی است. دقیقاً در همان لحظه که خرافهها نقش برآب میشوند و نگرشی عقلانی به جهان عملی میشود، حق فکر کردن افراد انکار میشود، گویی که هیچگاه چنین چیزی وجود نداشته است.
این چرخش شریرانۀ رویدادها قطعاً در ذهن اورول مانده بود و پشت پرسش «چرا؟»یی قرار داشت که وینستون اسمیت را آن طور گیج کرده بود.
در ظلمت در نیمروز چندبار میبینیم که کستلر بر تشابه بین اهداف و روشهای کلیسای کاتولیک روم و اهداف و روشهای حزب کمونیست انگشت گذاشته است. این قسمتهای رمان کستلر قطعاً خیلی توجه اورول را جلب کرده بودند، چون تعصب سرسختانهیی نسبت به کلیسای کاتولیک روم داشت و حتا میتوان تشابهات مفصلتر و پیچیدهتری در ۱۹۸۴ با آن یافت تا در رمان کستلر. برای مثال، در رمان کستلر، روباشوف اعلام میکند که حزب مصون از خطاست و با نقلکردن رابطۀ خاص حزب با تاریخ، اعمالش را توجیه میکند، دقیقاً همانطور که رابطۀ خاص کلیسا با الهیات، اعمالش را توضیح میدهد. حزب، مثل کلیسا، در اقتدارش بر تفسیر یگانه است، چون تنها به مکاشفۀ تاریخ دسترسی دارد. حزب هم مثل کلیسا جوازش را از طریق کیفیت بیهمتایش در رعایت نکردن قوانین اخلاقی متعارف به دست آورده است. در این زمینه کستلر جملۀ درخشانی از یک اسقف قرن پانزدهمی کلیسای کاتولیک روم نقل میکند:
وقتی وجود کلیسا مورد تهدید قرار بگیرد، او از بند فرامین اخلاقی آزاد میشود. با در نظر گرفتن وحدت به مثابۀ غایت، استفاده از هر ابزاری مجاز است، حتا حیله، خیانت، خشونت، خرید و فروش وسایل و امتیازات کلیسا، زندانی کردن و مرگ. چون نظم به خاطر اجتماع است و فرد باید خودش را به خاطر خیر همهگانی قربانی کند.
این آزادی در اعمال قدرت، هم منجر به خلق «جنایت فکری» میشود و هم خلق کیفرش.
Comments are closed.