احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:1 دلو 1392 - ۳۰ جدی ۱۳۹۲
بخش سوم و پایانی
مایکل استاین هوف
برگردان: غلامرضا صراف
روباشوف در خاطراتش میگوید:
از این رو ما مجبوریم ایدههای اشتباه را کیفر دهیم، همانطور که دیگران جنایت را کیفر میدهند: با مرگ. ما بهخاطر دیوانهگان دوام آوردهایم، چون هر تفکری را تا پیامد نهاییاش دنبال کرده و طبق آن عمل کردهایم. ما را با دوران انکیزیسیون (تفتیش عقاید) قیاس کردهاند، چون مثل آنها پیوسته در خودمان کل بار مسوولیتی را احساس کردیم که در قبال حیات فرافردی داشتیم. ما شبیه مفتشان بزرگ عقاید بودیم، چون بذرهای شر را نه تنها در اعمال انسانها بلکه در افکارشان هم به ستوه آوردیم. ما به هیچ حیطۀ خصوصییی اذن ورود ندادیم، حتا اگر آن حیطه فقط درون جمجمۀ یک نفر باشد.
در پایان، کستلر میگوید که ایدیولوژی حزب صلب شده بود. مثل «استبداد پاکدینانه»ی ایچ.جی.ولز وارد مرحلهیی از «سترونی کامل» شده بود و توصیف کستلر از این دولت، بار دیگر پای قیاس با کلیسا را وسط میکشد:
نظریۀ انقلابی درون یک نوع آیین جزمی منجمد شده بود، با توضیحالمسایلی سادهشده، آسان و قابل فهم و در کنار شمارۀ ۱، کشیش والامقامی که آیین عشای ربانی را به جا میآورد. خطابهها و احکامش، حتا در سبکشان، ویژهگی یک نوع توضیحالمسایل بدون لغزش و خطا را داشتند؛ به پرسش و پاسخ تقسیم میشدند، با انسجامی فوقالعاده در سادهسازی آشکار مشکلات و مسایل واقعی… هنرمندان آماتور کشورهای استبدادی سوژههایشان را وادار کردند که تحت دستور عمل کنند؛ شماره ۱ به آنها آموخته بود که تحت دستور فکر کنند.
جنبۀ دیگری از ذهنیت توتالیتری که در ظلمت در نیمروز ظاهر میشود، در ۱۹۸۴ به عنوان «تفکر همزاد» بسط یافته است. این تفکر همزاد، همان شیزوفرنی القاشدهیی است که کستلر به عنوان ابزاری مهم آن را تأیید میکرد و از طریق آن، حزب بر اعضایش نظارت میکرد. بیفایده است یافتن منطقی معمولی در آنچه برای کستلر اتفاق افتاده بود و در نهایت به اعترافات روباشوف ختم میشد، با تحلیلی به این شیوه:
حزب ارادۀ آزاد فرد را انکار میکرد ـ و در عین حال، به زور از او ازخودگذشتهگی ارادی میخواست. قابلیتش را برای انتخاب بین دو گزینه انکار میکرد ـ و در عین حال، میخواست که همیشه گزینۀ صحیح را انتخاب کند. نیروهایش را برای تشخیص نیک و بد انکار میکرد ـ و در عین حال، به طرزی رقتانگیز از گناه و عذر صحبت میکرد. فرد زیر علامت قضا و قدر اقتصادی میایستاد، چرخی در دستگاهی که تا ابد کوک شده بود و نمیتوانست متوقف شود یا تحتتأثیر قرار گیرد ـ و حزب میخواست که چرخ در برابر دستگاه طغیان کند و روندش را تغییر دهد. جایی در محاسبه خطایی روی داده بود، معادله درست از آب درنیامده بود.
این همان معادلهیی است که وینستون اسمیت بالاخره در آن، با کمک ابراین، پیروز میشود.(در ۱۹۸۴)
قبل از اینکه رمان را ببندیم، نکتهیی در مورد جزییات روایتش باقی میماند که در ۱۹۸۴ طنینانداز است. توجه روباشوف با دو گونه پوستر تبلیغاتی جلب میشود: یکی که تصویری رنگی از شماره ۱ است، «که بر دیوار اتاقش، بالای تختش آویزان است و ضمناً بر دیوارهای تمام اتاقهای همسایه، چه بالای روباشوف، چه پایینش، بر همۀ دیوارهای خانه، شهر و کشور بزرگی که برایش جنگیده و به خاطرش رنج کشیده بود.» پوسترهای دیگری هم هستند که «در آنها همیشه جوانی با چهرۀ خندان تصویر شده بود.» در تضاد با واقعیت زشت جوان وحشییی که روباشوف را احضار میکرد. میتوان این را با وضعیت وینستون اسمیت قیاس کرد و اورول بر همان تضادی اشاره کرده که بین پوسترهای انگلستان در زمان جنگ و واقعیتی که اسمیت میشناخته وجود داشت.
چیز دیگری که ارزش اشاره دارد، عکسی است که در ظلمت در نیمروز نقش ایفا میکند؛ روباشوف رویایی دارد که در آن، این عکس ظاهر میشود:
تصویری در چشم ذهنش پدیدار شد، عکس بزرگی در قابی چوبی: نمایندهگان فرستادهشده به نخستین کنگرۀ حزب، همهگی پشت یک میز دراز چوبی نشسته بودند، برخی با دستی زیرچانه، برخی دست بر زانو؛ ریشدار و مصمم، به لنز عکاس خیره بودند. بالای سر هر یک، حلقۀ کوچکی بود دربردارندۀ شمارهیی که مطابقت داشت با نامی که پایینشان چاپ شده بود.
وقتی روباشوف برای اولینبار در دفتر ایوانف مورد بازجویی قرار میگیرد، چشمش به لکۀ مدوری روی دیوار جلب شد که شفافتر از بقیۀ کاغذ دیواری بود. فوراً فهمید که عکس سرهای ریشدار و اسامی شمارهدار را آنجا آویختهاندـ ایوانف بیآنکه حالتش را تغییر دهد، رد نگاه روباشوف را دنبال کرد.» بعداً وقتی به عکس باز اشاره میشود که یکی از اعضای برجستۀ حزب که حالا تصیفهشده، «سمت چپ رهبر نشسته بود.» به این ترتیب، بخش اعظم شواهد عینییی که میتوانست چیزی را دربارۀ گذشتۀ حزب و عملکردش در مورد کشتن رهبران سابقش نشان دهد، از بین میرود. در ۱۹۸۴، عکس مشابهی از برخی از رهبران اصلی حزب به تملک وینستون اسمیت درمیآید. دلالت ضمنی این عکس چنان زیاد است که تبدیل به عنصر مهمی در جدال فکری بین اسمیت و ابراین میشود.
دو کتاب دیگری که اورول نقد کرد، به اندازۀ ظلمت در نیمروز به ۱۹۸۴ ربط مستقیم ندارند، ولی با این حال جالب توجهاند، چون به وضوح از نگرشها و افکاری دفاع کردهاند که اورول شکل داده یا با جزییاتی حیرتانگیز دربارۀ زندهگی در یک حکومت توتالیتر برایش مادۀ خام نوشتن فراهم کردهاند یا شناختش را نسبت به فضای اتحاد جماهیر شوروی و آلمان هیتلری بیشتر کردهاند.
اولینشان، حماسهیی از گشتاپو است نوشتۀ سر پل دیوکس. این کتاب شرح تحقیقی است که گشتاپو اجازۀ انجامش را به دیوکس در چکسلواکیا داد؛ دربارۀ ناپدید شدن و مرگ مرموز یکی از صاحبان صنایعِ چک به نام اوبری که دوستان انگلیسیاش از دیوکس خواسته بودند تا انجام این تحقیق را به عهده بگیرد. به دلیل روابط حسنهیی که دیوکس در جهان دیپلماتیک داشت، از جانب آلمانها تمام امکانات به او داده شده بود تا کارش را ادامه دهد و در نهایت هم به این منجر شد که جنازۀ اوبری را از خاک بیرون بیاورد تا مطمین شود که در حالی که [اوبری] سعی داشته از چکسلواکیا فرار کند، اتفاقی قطار زیرش گرفته.
شاید جالب توجهترین بخش کتاب، تأکید دیوکس باشد بر شباهتهای دقیق بسیاری که بین رژیمهای نازی و شوروی مییابد و به ویژه شیوهیی که پولیس مخفی و سازمانهای تبلیغاتی در پیاش بودند تا با آن بر جسمها و ذهنهای شهروندان نظارت داشته باشند:
دقیقاً مثل روسیۀ بولشویکی، در آلمان نازی هم هیچ بخشی از زندهگی یارای گریز از چشم سراسر بین مأموران مخفی همهجا حاضر را ندارد. آنها مکالمات تلیفونی و مکاتبات پستی را کنترول میکنند؛ داخلِ قطار و تراموا، داخل کافه و رستورانت، گوش میایستند؛ با استفاده از سازمانهای جوانان و سایر ارگانهای مردمی، کودکان و نوجوانان را تحریک میکنند تا به والدینشان و بزرگترهایی که منتقد نظاماند، خیانت کنند؛ دنبال شهروندانی پُررو و نترس میگردند که یک گوششان به رادیوهای موج کوتاه باشد و با گوش دیگر مشتافانه اخبار رادیوهای خارجی را گوش کنند؛ و در یک کلام، نقش عوامل محرک را ایفا کنند ـ که خودش اختراع روسهاست.
دیوکس به تحسینی اشاره میکند که نازیها و کمونیستهای وفادار در قبال گشتاپو و GPU احساس میکردند، چون آنها پولیس مخفی را نشانۀ قدرت رژیم قلمداد میکردند. همچنین یادآور میشود که نبرد من هیتلر تبدیل به یک نوع کتاب مقدس شده بود؛ «مثل تورات و انجیل که قصد داشت جایگزینشان شود، باید آنجا قرار میگرفت، روی قفسۀ کتابخانه، در معرض دید، ولی تنها به دست مومنان باز میشد.» ضمناً توجه کنیم که هر از گاهی به پوسترهای دیواری اشاره میکند و علایم دیگری که حاوی شعارهاییاند نظیر «به یاد آورید که حق همیشه با آدولف هیتلر است» یا حتا مفصلتر:
کسی که به هیتلر خدمت کند به آلمان خدمت کرده است؛ کسی که به آلمان خدمت کند، به خدا خدمت کرده است.
اورول کتاب دیوکس را «جذاب» یافت و دربارهاش گفت «انسان با خواندن این کتاب، تصوری از اینکه چگونه یک جامعۀ توتالیتر میتواند فاسد شود، پیدا میکند. در چنین جامعهیی، عمل دروغ گفتن چنان عادی میشود که تقریباً باورش سخت میشود که کسی هم پیدا شود که راست بگوید.»
کتاب دوم، چراغها خاموش میشوند اثر اریکا مان است که حاوی چندین داستان حقیقی نمونهوار از زندهگی مردم معمولی در آلمان هیتلری است. کتاب پُر از جزییاتی است که تصویرگر طرق گوناگونیاند که دیکتاتوری از آنها به درون تمام جنبههای حیات شهروندی رسوخ میکند و وجدان و شعور فردی را به زور غصب میکند؛ برای مثال، بلندگوها همهجا هستند و مشغول بازگو کردن آمار حکومتییی که هیچکس باورشان نمیکند، به جز دانشآموزان مکاتب که مجبورند به آن گوش بدهند تا یادداشت بردارند. یکی از قصههای درخور توجه این مجموعه، حول زوجی به نام ماری و پیتر میگردد که همسایهشان تهمت ناروایی به آنها میزند مبنی بر اینکه قصد سقط جنین دارند. داستان با کشتن خودشان به دست یکدیگر در نومیدی مطلق تمام میشود. طنز داستان اینجاست که این دو شهروندان خیلی خوب رژیم نازی بودهاند، گرچه از باب زمانی که باید صرف فعالیتهای اجباری حکومتی میکردند؛ دل خوشی نداشتند:
همیشه مجبور بودند تمرین کنند، یا راجع به «چشمانداز جهانی» بیاموزند، یا انجام وظیفه کنند، آنهم موقعی که دلشان میخواست با هم باشند یا بخوانند و مطالعه کنند و یکشنبهها وقتی که مشتاق پیادهروی روی تپه بودند، همیشه یا «راهپیمایی سراسری» بود یا یک مأموریت اجباری دیگر.
اورول این کتاب را «وقایعنامهیی از دروغها، هراسها و بیمنطقیها»یی نامید که توصیفگر زندهگیییاند آنقدر هراسناک که نمیتواند تصورش را هم بکند که چهطور میشود آن را تحمل کرد و همین حیرت باعث شد به کتابی فکر کند که شرح دهد چرا حکومتی پذیرفته، اینقدر از آدمها استفادۀ ابزاری بکند.
اکنون باید به کتابی اشاره کنیم که آشکارا در کتابخانۀ اورول وجود داشته، ولی انگار آن را نقد نکرده؛ زنی که نمیتوانست دروغ بگوید، اثر ژولیا دوبوسور. مادام دوبوسور و شوهرش در سال ۱۹۳۲ به دست GPU دستگیر شدند و پس از آن به مدت یک سال به سمرقند تبعید شدند. آقای دوبوسور در سال ۱۹۳۳ تیرباران شد و همسرش، ژولیا، در چندین زندان و اردوگاه در اتحاد جماهیر شوروی و در زمانهای طولانی زندانی شد تا اینکه در نهایت دوستان انگلیسیاش با پرداخت پول آزادش کردند. وقتی برای اولین بار در سال ۱۹۳۸ کتابش منتشر شد، خیلی جلب توجه نکرد، ولی پس از تجدید چاپش در سال ۱۹۴۸، با مقدمهیی به قلم ربکا وست، از استقبال بیشتری برخوردار شد.
ویژهگی این کتاب، توانایی بیچون و چرایی است که با آن نویسنده واقعیت چیزی را بیان میکند که در زندانهای شوروی مدفون بوده. او تمام جزییات زندهگی در سلول انفرادی را بازگو میکند ـ سکوت، شببیداری نگهبانان، نور مستقیم زجرآور، خشونت و عطوفت توأمان. نویسنده اظهار میکند «زندهگی عجیب آدمی را مجبور میکند که بر لبۀ جنون باشد، در شرایطی قرار بگیرد که چنان حساس و نحیف شود که آمادۀ هر نوع مریضییی باشد و با این وجود با نگرانی مورد مداوا قرار گیرد ـ دو بار در روز.» به جز سیستم «تسمۀ نقاله» در بازجوییها، زندهگی در سلول انفرادی را با رویاها و تخیلات تاب میآورد، طی زمانی طولانی.
به تعهد عظیمی شهادت میدهد که «بین آدمی که شب و روز شکنجه میشد و آدمی که شب و روز شکنجه میکرد» شکل گرفته بود. او سعی میکند خودش را حفظ کند، تا جایی که میتواند با فراموش کردن عامدانۀ گذشته، چون هرگونه اشارهیی به آن میتواند برای خودش یا شوهرش خطرناک باشد؛ ولی یک بار فریاد میکشد: «مگر میتوان زندهگییی طولانی را پذیرفت با ذهنی کاملاً خالی از خاطره؟ موهبت الهی خاطره!» ژولیا دوبوسور، بهرغم رنجوری جسمی و ذهنیاش، در برابر بازجوییها مقاومت میکند و موقتاً حکم اعدامش لغو میشود، ولی بالاخره فراخوانده میشود و به او میگویند «ما فقط کسانی را میکشیم که یا خیلی قبولشان داریم یا خیلی ازشان متنفریم. شک نکنید که ما شما را خیلی قبول داریم!» که ژولیا پاسخ میدهد «هنگام مرگ خودم را با این حرف شما تسکین میدهم.»
وقتی چنین تهدیداتی در گرفتن اعتراف از او بابت کارهایی که نکرده بود بینتیجه ماند، GPU او را به زندان دیگری فرستاد و از آنجا به سیبری، جایی که به پنج سال حبس محکوم شد. در اردوگاه جدید پی برد که همبندانش کار و خانواده دارند، زندهگی در زندان او و دیگران را در خود فرو برد؛ وقفهیی در کار نبود؛ زندهگی جدید و «بههنجار»ی بود. ولی نزدیک بود سختیهایش ژولیا را از پا درآورد؛ موشهای صحرایی دشمنان خاصی بودند. وحشیانه و به تعداد زیاد، در جستوجوی غذا، به اردوگاه هجوم میآوردند و ژولیا نمیتوانست یاد بگیرد وقتی موشی رویش میخزد، چهگونه بیحرکت دراز بکشد:
موش! دیدم! جفتپا از تختم میپرم پایین و میزنمشان و سریع میروم روی تخت پهلویی مینشینم. زن روی تخت… نمیتواند علت رفتار عجیبم را درک کند. بقیه که از سروصـدای من بیدار شدهاند، فکر میکنند زده به سرم. خودم هم همین فکر را میکنم، اصلاً چرا یک موش باید اینقدر برایم مهم باشد؟ باید یاد بگیرم که چنین نباشد.
پینوشت:
بدون شواهد کافی نمیتوان مطمین بود که اورول هنگام نگارش ۱۹۸۴ یاد این کتاب بوده، ولی ۱۹۸۴ از بسیاری جهات، متأثر از این کتاب است، به ویژه از نظر عاطفی، اینکه اسم «ژولیا» ـ اگر هیچ چیز هم نباشد ـ ظاهر میشود تا از حافظۀ اورول از روایت جذاب مادام دوبوسور باقی بماند.
GPU نام سازمان امنیت اتحاد شوروی است که بعدها به کاگب تغییر یافت. (به نقل از دانشنامۀ دانشگستر)
این مقاله ترجمۀ کاملی است از فصل دوم بخش اول کتاب زیر:
The Road to 1984, By William Steinhoff, The University of Michigan, 1975.
Comments are closed.