احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سروش دباغ/ 7 دلو 1392 - ۰۶ دلو ۱۳۹۲
هنوز دانشجوی داروسازی بودم که از طریق نشریۀ “کیان” با نامِ این فیلسوفِ دین آشنا شدم و کتابهایی از او را که به فارسی برگردانده شده بود، به مطالعه گرفتم؛ آثاری چون «درآمدی بر فلسفۀ دین» و «بُعد پنجم». پس از آنکه در اوایل دهۀ هشتاد شمسی برای ادامۀ تحصیل در رشتۀ فلسفه عازم انگلستان شدم، بهاختیار بودم که در شهری سکنا گزیدم که هیک در آنجا زندهگی میکرد. اولینبار هیک را در تابستان ۱۳۸۲ در دانشگاه بیرمنگام دیدم و در سخنرانی او در سمینار «کثرتگرایی دینی» شرکت کردم. پس از آن دیدارهایمان بیشتر شد و رشتۀ مودت مستحکم؛ برخی از اوقات در دانشگاه بیرمنگام با هم نهار میخوردیم، برخی از اوقات نیز در منزلِ با صفایش در شمال بیرمنگام قرار تنظیم میکردیم و خدمت ایشان میرسیدم. این دیدارها عموماً به اتفاقِ دوست عزیزم سید امیر اکرمی انجام میشد و عموماً به گفتوگو و مباحثۀ فلسفی و عرفانی میگذشت. مقولاتی چون تجربۀ دینی، واقعگرایی دینی / ناواقعگرایی دینی، کثرتگرایی دینی / شمولگرایی دینی / انحصارگرایی دینی، خدای فلاسفه / خدای عرفا، ساحت قدسی هستی، تجربههای اگزیستانسیل انسانی نظیر غم و شادی، مرگ و آموزههای فیلسوفان و عارفانی چون هیوم، کانت، ویتگنشتاین، هایدگر، کیوپیت، پلنتینگا، آلستون، فیلیپس، مولوی، ابنعربی، اکهارت… به تفصیل به بحث گذاشته میشد و من فراوان بهره میبردم.
هیک در دفاع از موضع کثرتگرایانۀ خود و نقد مواضع شمولگرایانه و انحصارگرایانه، از تفکیک نومن / فنومن کانتی مدد میگرفت و عبور از خودمحوری به حقیقتِ محوری را که در همۀ ادیان مشترک است، غایت قصوای ادیان میدانست و برای تبیین موضع واقعگرایانۀ خود، از یافتههای عرفا دربارۀ خداوند و ساحت قدسیِ هستی استفاده میکرد. او در دهۀ هفتاد میلادی از کثرتگرایی دینی دفاع کرد و پیروان ادیان گوناگون نظیر اسلام، مسیحیت، یهودیت را به نحو اکثری مهتدی و رستگار انگاشت. هیک قدم بعدی را در دهۀ نود برمیدارد و در کتاب مهم و تأثیرگذار خود «تفسیری از دین»، با پیش چشم داشتنِ آموزههای ادیان شرقی و عرفان اسلامی و مسیحی، از مفهوم «حقیقت فوق مقوله» برای اشاره به ساحت قدسی سخن به میان میآورد. بنا بر رأی هیک، برای داشتن درکِ منقحی از متافیزیک و امر متعالی، باید از دوگانههایی چون خدای انسانوار و خدای غیر انسانوار عبور کرد و به ورای این دوگانهها پا نهاد و از خدا و حقیقتی سراغ گرفت که نه انسانوار است و نه غیر انسانوار؛ بلکه بیشکل و بیصورت و بیتعین و بیرنگ و ساده است، باید همۀ صور را فرو نهاد و به پسِ پشت آنها نظر کرد. همان که مولوی گفت:
او نه این است و نه آنِ او ساده است/ نقش تو در پیش تو بنهاده است
از همین منظر، هیک به نقد مواضعِ ناواقعگرایانۀ فیلسوفانی چون کیوپیت و فیلیپس میپرداخت. چنانکه نقل میکرد، با کیوپیت دوستی داشت و آثار او نظیر «دریای ایمان» و «عرفان پس از مدرنیته» را خوانده بود و گفتوگوهای فلسفی درازآهنگی با او داشت؛ هرچند نهایتاً بر سر مواضعِ خویش باقی مانده بود و از کیوپیت تأثیر چندانی نپذیرفته بود؛ در عین حال میگفت که نمیداند چرا کیوپیت با اتخاذ موضع ناواقعگرایانه همچنان اصرار دارد خود را مسیحی بینگارد و بوی عدم صداقت در مواضعِ او استشمام میکرد. علاوه بر این، قرائت فیلیپس از ویتگنشتاین متأخر مبنی بر خطا و کاذب بودنِ دوگانه واقعگرایی/ ضدواقعگرایی را نمیپسندید و با آن بر سر مهر نبود.
هیک در اسفند ۱۳۸۳ برای ایراد چند سخنرانی در پژوهشگاه علوم انسانی، موسسۀ پژوهشی حکمت و فلسفۀ ایران، مرکز گفتوگوی ادیان و دیداری از شهر قم، به ایران سفر کرد. پس از بازگشت، از چندوچونِ سفر پرسیدم. در مجموع از آنچه در اقامتش در ایران گذشته بود و دیدار و بحث و گفتوگو با استادان و دانشجویان ایرانی راضی بود؛ تنها از رفتار یکی از میزبانان تهرانی که در ابتدای معرفی او در جلسه سخنرانی قریب به یک ساعت سخن گفته بود و بیش از ایراد سخنرانی هیک به نقد ایدههای او پرداخته بود، ابراز تعجب و شگفتی میکرد. در تابستان ۱۳۸۴ بر آن شدیم تا به کمک دوستان و دستاندرکاران فصلنامۀ مدرسه، ویژهنامهیی درباره آراء و نظراتِ هیک منتشر کنیم. از این رو، به اتفاق امیر اکرمی، مصاحبۀ مفصلی با هیک در بیرمنگام انجام دادیم؛ علاوه بر این، گفتوگوی خوبی میان عبدالکریم سروش و هیک انجام شد. گفتوگوی هیک و سروش را به اتقاق دوست عزیزم، جلال توکلیان ترجمه کردیم. این گفتوگو به همراه ترجمۀ مصاحبۀ ما با هیک و دیگر مقالات خوب تألیفی و ترجمه شده دربارۀ فلسفۀ دین هیک در زمستان ۱۳۸۴ در فصلنامۀ مدرسه منتشر شد. خرسندم که این مجموعه از بهترین کارهای انجام شده دربارۀ هیک به زبان فارسی است.
پس از اتمام تحصیل و بازگشتن به ایران نیز، هرگاه برای شرکت در سمیناری عازم انگلستان میشدم، قراری تنظیم میکردم و نزد هیک میرفتم و از مصاحبت با او حظ وافر میبردم. ایامی که یکی از دانشجویانم دربارۀ «رابطۀ علم و دین در آرای هیک و پوپر» پایاننامه مینوشت، به این بهانه، چند بار با او گفتوگو کردم و بهعیان دیدم که تا چه میزان با روش عقلانیتِ انتقادی بر سر مهر است و میکوشد برای سخن گفتن دربارۀ حدود و ثغور دین و علم، به قواعد این بازی عقلانی ملتزم باشد. این اواخر دربارۀ «عبادت سکوت» زیاد گفتوگو میکردیم؛ هیک بسیار دربارۀ اهمیت معنوی و سلوکی این عمل سخن میگفت و آثار و برکاتِ آن را برمیشمرد و توضیح میداد که روزهای یکشنبه در جمعی حاضر میشود که دور میزی مینشینند و با یکدیگر سکوت دستهجمعی میکنند و پس از یک ساعت هر کس تأملات و یافتههای خود را با دیگران در میان میگذارد. با اینکه دیگر به تثلیث باور نداشت و درک و تلقی شاذ و نامتعارفی از امر متعالی در سنت مسیحی داشت، اما بهسان اکهارت، همچنان خود را میسحی میانگاشت و متعلق به طایفۀ مسیحیانی به حساب میآورد که در حاشیه و اقلیتاند. از این حیث خود را با عرفای مسلمان مقایسه میکرد که هیچگاه در تمدن اسلامی دست بالا را نداشتند و همیشه به گوشهیی خزیده بودند و زندهگی میکردند. در این سالیان متمادی، هیک را انسانی گشادهرو و اهل گفتوگو یافتم که با پیری و کهولت و تنهایی خود کنار آمده و آن را پذیرفته بود و در عین حال، با نشاط به کار فکری خویش ادامه میداد و مقاله مینوشت و کتاب منتشر میکرد. همسر خود را سالها پیش از دست داده بود؛ از زمانی که با او آشنا شدم، بهتنهایی زندهگی میکرد و فرزندانش آخر هفتهها به او سر میزدند. یک بار که سخن از پدیدۀ مرگ به میان آمد، از تأملات فلسفی خویش در این باب پرده برگرفت و گفت که با قالب تهی کردن و زایل شدن اوصاف جسمانی و روی در نقاب خاک کشیدن، انسان به نحوی از انحا به حیاتِ خود ادامه میدهد و «مرگ پایان کبوتر نیست»؛ در عین حال تأکید میکرد که تصویر ادیان از این رخداد و جهان پس از مرگ را باید به نحو استعاری و نمادین فهمید و حقیقتِ نهفته در آن را به گوش جان شنید، که «گندمش بستان که پیمانه است رد».
بهار ۱۳۹۰ که به منزلش رفته بودم و با یکدیگر گفتوگو میکردیم، هنگام خداحافظی به من گفت بار دیگر چه زمانی به دیدار او خواهم رفت. در پاسخ گفتم سفری در پیش دارم و حدوداً دو ماه دیگر برمیگردم و به دیدارتان میآیم؛ لحظهیی درنگ کرد و در حالی که لبخندی به لب داشت، گفت شاید آن موقع من دیگر زنده نباشم. از سخنِ او سخت تکان خوردم و در اندیشه فرو رفتم؛ روشن بود که به این مسأله میاندیشد و کموبیش مرگِ خود را نزدیک میبیند و در عین حال از در رسیدنِ آن هراسناک و نگران نیست و با آن کنار آمده است، که «مرگ در آبوهوای خوشاندیشه نشیمن دارد» و «در نبندیم به روی سخن زندۀ تقدیر که از پشت چپرهای صدا میشنویم». پس از آن، دو بار دیگر نیز هیک را ملاقات کردم؛ بار آخر در مردادماه سال ۱۳۹۰ به اتفاق پدر در منزل هیک با او دیدار و با هم گفتوگو کردیم.
از بخت شکر دارم و از روزگار هم؛ اکنون که به پسِ پشت مینگرم، خرسندم و خدا را شاکرم از اینکه توفیق آشنایی و همصحبتی و نشست و برخاست با یکی از فیلسوفان دین برجستۀ معاصر را برای چندین سال داشتم و از او بسیار آموختم. جان هیک به دریا پیوست و «دچار آبی دریای بیکران شد» و «پشت حوصلۀ نورها دراز کشید/ و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یکی سیب/ چهقدر تنها ماندیم».
Comments are closed.