احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۳ دلو ۱۳۹۲
میلدرد پیرس / Mildred Pierce
کارگردان: تاد هِینز
نویسندهگان: جیمر ام. کین، ت. هینز، جاناتان و جون ریموند
بازیگران: کیت وینسلت (میلدرد پیرس)، برایان اف اُبرایان (برت پیرس)، گای پیرس (مونتی براگان)، ملیسا لئو (لوسی گِسلر)
محصول امریکا، ۲۰۱۱، ۳۳۶ دقیقه.
دهۀ ۱۹۳۰ کالیفرنیای امریکا. میلدرد با داشتن دو دختر کوچک، از شوهر خیانتکارش جدا میشود و میکوشد روی پای خودش بایستد. او ناخواسته تن به پیشخدمتی میدهد، ولی با سختکوشی موفق به تأسیس رستورانتِ خودش میشود. همین وقتهاست که سروکلۀ مونتی به زندهگی سرد میلدرد باز میشود، اما خیلی زود روشن میشود که او مرد قابل اطمینانی نیست، با این حال کشمکش عاطفی میانِ این دو همچنان ادامه مییابد. از سوی دیگر، میلدرد دختر کوچکش را به دلیل بیماری از دست میدهد و متوجه میشود دختر بزرگش نه تنها استعداد خاصی ندارد، بلکه دلیل این امر را مادر بیمسوولیتش میداند. میلدرد که در زمینۀ کاری به زنی بسیار موفق تبدیل شده، هر لحظه بیشتر در گرداب راضی نگه داشتنِ عزیزانش فرو میرود…
*
ظاهراً این گونه است که زنی خانهدار، دیگر نه تحمل کار بیحاصل در خانه را دارد و نه حوصلۀ کنار آمدن با خیانتهای گاهوبیگاهِ شوهرش را؛ پس علیه وضعِ موجود میشورد: طلاق میگیرد، تن به کارهایی پایینتر از حد و شأنش میدهد و مجدانه میکوشد تا خودش را از زیر صفر بالا بکشد. تلاشهایش نتیجه میدهد و او به زنی بسـیار موفق تبدیل میشود، اما به مرور همۀ آنچه به دست آورده را از دست میدهد و به آنجا میرسد که به زندهگی و شوهرِ سابقش بازگردد.
ظاهر غلطاندازِ میلدرد پیرس اینگونه القا میکند که با اثری مردسالارانه مواجهایم که نتیجهاش این است که زنها، همان بهتر که به خانهداریشان برسند، چرا که در خارج از این محیط ناگزیر بازندهاند. ولی آنچه از میلدرد پیرس اثری بهیادماندنی میسازد، نه این ظاهر ساده و غلطانداز، بلکه نگاه پیچیدهییست که به زنانهگی دارد و بیهیچ هراسی از اینکه بد فهمیده شود، به تاریکترین گوشههای این زنانه زیستن سرک میکشد.
تقاص
هرگاه میلدرد با تقلای تمام خود را به ابتدای لذت بردن از زندهگی میرساند، گویی سیستم با جبری بیرحمانه او را عمیقاً تنبیه میکنـد. الگوی کاتولیکی سریالهای امریکایی در میلدرد پیرس رنگوبوی اصیلی به خود گرفته است. اگر به عنوان مثال در کالیفرنیا زیستن با الگوی تسلسل لذت و تقاص جسمانی (/ روحی) مواجهایم، در اینجا مسالۀ عقوبت گناه با عقوبت نافرمانی از سنت یا عرف جایگزین شده است. بهترین مثال، مُردن دختر میلدرد است که بلافاصله پس از استراحتی حاصل میشود که او بعد از سختی بسیار به خود داده است. اما آنچه مهم است، پذیرفتن این قاعده نیست، بلکه به فراموشی سپردنِ آن دقیقاً در لحظههای بعد از تقاص است. اینگونه است که زندهگی ادامه مییابد و میلدرد به جنگیـدن و مِهر ورزیدن تداوم میبخشد.
ترک ذلت به قصد عزت
آنچه میلدرد برای آن میجنگد، سر پای خود ایستادن است. او فهمیده تنها وقتی از خود و زندهگیاش راضیست که احساس استقلال کند (و یا پشت نقاب غرور و خودرأیی ویرانگرش پنهان باشد). او که نابایسته به تقاصهایی همیشهگی زندهگیاش تن میدهد و دل به لذتهای زودگذر و مقطعی خوش میدارد، به یکباره میفهمد آنچه او را از درون منهدم میکنـد، همین تحملهای نابهجاست و احساس ذلتی که با خود به همراه دارد، که اگر تقاصی هست، باید کوشید لذتی همسان با آن از زندهگی بُرد. شورش او علیه وضعِ موجودش در چنین زمان و حالی صورت میگیرد، اما خودِ این شوریدن نیز بخشی از این فرایند است. نکته اینجاست که تغییری حاصل نمیشود. تنها نفسِ حرکت است که باقی میماند: به قصد عزتمند شدن از ذلت کَندن، سایهسار بوتهها را رها کردن و به امید سَروها دل به جاده زدن. در یک کلام، کوتولۀ زندهگی باقی نماندن و سهم خود را از زندهگی گرفتن.
بیبروبرگرد این یک جنگ است: جنگی علیه زندهگی و تقدیر که میلدرد علیه خودش راه میاندازد؛ پس طبیعی است اگر ناجوانمردانه مورد هجوم یا شبیخونهای بسیار قرار بگیرد. ضعفهای او بسیار و نقاط قوتش کماند، اما ارادهیی پولادین دارد. میلدرد خیلی زود میفهمد برای ماندن در موقعیت اسـتقلال، باید هر لحظه بیشتر زحمت بکشد و بیشتر هزینه پرداخت کند. مسیری که زخمی شدن جسم و جراحت برداشـتن روح، تنها ابتـدای راه است. جدا از این، او باید با میلی در درون خود نیز بجنگد: بزرگترین دشمن او میلدردی است در نهاد خودش که میخواهد زن خانه باشد، فرزندانش را بزرگ کند، تن به پنـاه مردی بسپارد و یلۀ آسودهگی این تکیهگاه مطمین، روزگار بگذراند. پس او باید بیش از هر چیـز با خود بجنگد تا مرز میان آنجا که باید از نهادش خرج کند یا با خِست به آن آسودهگی پشت کند را دریابد.
پرداخت حداکثری، گرفتن حداقلی
میلدرد هرچه بیشتر از وجودش خرج میکند نهتنها کمتر نتیجه میگیرد، بلکه این توقع را ایجاد میکند که باید بیشتر و بیشتر هزینه کند. اینگونه به نظر میرسد که دادن حداکثری، بخشی از تنبیه خود برای مهیای جنگْ باقی ماندن است؛ تنبیه و نه تمرین: چرا که از میانههای راه، احساسی در میلدرد رشـد میکند که گویا جایی از راه را به خطا رفته یا بخشی از مسوولیتهایش را برای رسیدن به موفقیت (حفظ استقلال) با بیقیدی رها کرده است. مقابلههای دخترش با او همچون هشداریست که به رویش میآورد که اگر میخواهد یکتنه بار زندهگی را به دوش بکشد، باید حتا از موفقیتش برای نگاه داشتن آنچه پیش از آن داشته، مایه بگذارد. میلدرد اما خیلی دیر میفهمد چرا از پس این دادنها، گرفتنی در کار نیست.
مواجهه با هیولای درون
میلدرد با این حقیقت مواجه میشود که میوههای زندهگی و ثمرات آن، فعلیتِ نیرو و جسمیتیافتهگیِ هیولای درونِ خود او هستند. او به این تناقضِ پیچیده و دیریاب میرسد که هرآنچه کوشش و بخشندهگی نثار عزیزان کرده، نه از سر مهر که از روی خودخواهی ارضا نشدهاش، ناتوانیاش در بروز امیالش و پرورش نقاب غرورش بوده و این نیـروهای ویرانگر نه تنها از او موجودی مهربان و دلسوز و فداکار نساختهاند، بلکه باعث ایجاد تنـفر در نزدیکان او نیز شدهاند. تمام آنچه در وجود دختر ناسپاسش میبیند، در واقع خود اوست که بیهیچ نقابی برای سرپا ایستادن، سرمایۀ وجود دیگران را چون خونآشامی به درون میمکد؛ هیولایی در نهاد میلدرد؛ که به او قبولانده در حال ازخودگذشتهگیست، و تنها وقتی با خیانت همزمان شوهر و دخترش مواجه میشود، برای اولین بار سیمای واقعیاش را نمایان میکند. میلدرد از خیانت فرو نمیریزد، از دیدن خود در آینه است که شوکه میشود.
بازگشت به نقطۀ آغاز
میلدرد به جای اولِ خود بازگشته و تحمل این زندهگیِ ازدسترفته را ندارد. دستاورد او، دانایی حاصلشده از مواجهه با هیولا و لذت بردنهایی همترازِ تقاصهاست. گویا تمام این فرازوفرودها برای درکِ آن لحظۀ متناقض باشد که با در خود فرو ریختن به خودشناسییی میرسد که در هیچ دانشگاهی به وی نخواهند آموخت. شـناختی که با خود، تحمل درک لحظهیی را آورده که بتواند رفتار و رفتن دخترش را تاب آورد. چرا که میلدرد تمام این لحظات پَس از میل به عزتش را در بهترین شکل خود زیسته. اگر خوشییی بوده یا زجری؛ میلدرد خودخواسته به آن تن داده و زهر و شـهدِ این اسـتقلال را با ذرهذرۀ وجود خود، در بهترین حالتش چشیده و حالا که دیگر دِینی به گردن زندهگیاش ندارد، به نقطۀ شروع بازگشته است. همینکه نمیتوان گفت آنچه از سر گذرانده، رؤیاست یا کابوس، یعنی به قدر کفایت در آن زندهگی هست.
*
میلدرد پیرس درست در روزگاری ساخته میشود که زنی که روزی بانوی اول امریکا بوده و همان موقع هم بهخاطر خیانت شوهرش بهشدت تحقیر شده بود، از زیر سایۀ شوهرش خلاص شده، پا جای پای شوهرش گذاشته و با اینکه بازهم شکست سختی خورده، دست از کوشش برای اثباتِ خودش برنداشته. این خود داستان دیگریست اما یادمان میاندازد آنچه از همۀ این لذتها و تقاصها باقی میماند، آن عاقبتِ تلخ نیست. میلدرد پیرس خیلی ساده داستان زنی که بهظاهر در دوری باطل گرفتار میشود را تبدیل به محملی برای مرور تاریخِ امریکا میکند. سرگذشت زنانی (و همینطور مردمانی) که خوب میدانند، میتوانند از سکون باتلاقگونهیی که گرداگردشان را گرفته، خلاص شوند حتا اگر دستوپا زدن در این لجن، بوی تعفنشان را بیشتر نمایان کند. حالا دیگر پایان روزی روزگاری امریکاییوار میلدرد پیرس رندانه جلوه میکند نه حقیرانه.
از ماهنامۀ فلم/ مد و مه / دهم تیرماه ۱۳۹۲
Comments are closed.