احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:16 دلو 1392 - ۱۵ دلو ۱۳۹۲
بخش نخست
«ویرجینیا وولف» در اواخر دهۀ ۱۹۲۰ با نوشتنِ ناپیوستۀ رمان «موجها»، چندین هدف را با ذهنی دلزده و خسته پیگیر میشود و خود در یادداشتهای روزانۀ آنسالها یادآور شده که برخلاف گذشته، چندان شور و انگیزه و اشتیاقی برای نوشتنِ این اثر در ذهنِ خویش احساس نمیکرده است.
برای پدید آوردنِ سبکی نوین بینابین نثر و شعر، از چندی پیش در دفتر یادداشتی زیر هر حرف، واژهگان و ترکیبات بیانگرِ لحظههای ناب زندهگی خود و هر آنچه پیرامونش بوده را خط میکشیده است تا بعدها با چینشی خاص و منحصربهفرد بتواند به یاری آنها سبک ابداعی و شگفتانگیزِ خود را بیافریند.
«وولف» در سالهای پیش از دهۀ ۱۹۳۰ با نوشتن این رمان کوشید، جدال جبر و اختیار را به پرسش کشد و آنچه در کشاکش آدمی با روزگار گذرا یا ماندگار است را کندوکاو کند. کوششی که نخستین نشانههای آن را میتوان آشکارا در «به سوی فانوس دریایی» (۱۹۲۷)مشاهده کرد، در موجها هویداتر و برجستهتر به تصویر کشیده شده است.
«موجها» که نخست از سوی «وولف» «شبپرهها» نام گرفته بود، به گونهیی انتزاعی، پُررمز و راز و آنچنان که «وولف» دوست داشت مطرح کند، «بیچشم» نگاشته شد. «بیچشم» به معناهای رمزگونۀ گوناگون و همزمانی از سوی «وولف» بیان میشد؛ سرنوشت محتوم و چارهناپذیر همچون پرسیوال، همانند هر آنچه بیعینیت است، بریده از خویش بودن در اثر تردید یا اندوه فراوان.
«وولف» طی نگارش دستنوشتههای آغازینِ موجها یادآور شده است: «تنها یک زندهگی مورد نظر من نیست، بلکه میخواهم به چندین زندهگی با هم بپردازم.»
او برای این کار، شش کاراکتر را از ویژهگیهای دوستان، خواهران و برادرش میآفریند تا بیانگر و آینۀ پردازش و انعکاسِ صداهای طبقۀ اجتماعی ـ اقتصادی و فرهنگیِ او باشند؛ صداهایی که به گونهیی سلسلهوار، در پی هم به تکگویی از خویش و پیرامون خویش میپردازند. خود «وولف» نیز همچون کارگردان / بازیگر نمایشنامه گهگاه میان اپیزودها سر بر میآورد و از قضاوت و منطق خویش نسبت به واقعیت رخدادهای زندهگی و هستی، سخن به متن میآورد. اما خودافشاگری و حدیث نفس «وولف» را نباید تنها در میان این پردهها سراغ گرفت. «موجها» خودکاوی شعرگونهیی است که فرآیند و ساختاری موزاییسمی و چندپاره دارد که برآمد خودکاوی یک من (Ego) در قالب ذهنیات او و نیز شش من (Ego) دیگر بیان میشود. یکی از ویژهگیهای برجستۀ «موجها» همین مرز میان هویت و فردیت هر شخصیت با دیگران است که آهسته و آرام طی روایت محو میشود و یکی از فردیتهایی که مرز هویتیاش با دیگر شخصیتهای رمان از دست میرود، راوی اصلی پیدا و پنهان در پس پردۀ نمایش (خود وولف) است که به گفتن از خویش، گاه به گاه حتا تداعی آزادگونه، در بیان ذهنی شش پرسوناژ رمان میپردازد و ابایی از آن ندارد که بعدها منتقدان و خوانندهگان این بیانات را «حدیث نفس» خود او بدانند.
جالب آنجاست که تکگوییهای شش کاراکتر این نمایش شبهشاعرانه (که گاه به گونۀ ذهن در ذهن با درونگوییها و دروندادههایی داخل پرانتز همراه میشوند) همانند دیالوگ نوشته شدهاند، در حالی که این تکگوییها و خودگوییها (مونولوگها)، دیالوگ هست و دیالوگ نیست؛ در واقع، این طرح آزمایشی مونودیالوگ سرشته و تنیده به هم بیش از اینکه شاعرانه باشد، نمایشنامهگونه است که نه در قالب تصویر، که در چهارچوب واژهگان انتزاعی و ترکیبات و تشبیهات و استعارههای امپرسیونیستیک به نمایش درآمدهاند؛ نمایشی که به نقد ریالیسم میپردازد تا در پسزمینهیی موزاییسمی از امپرسیونیسم همیشهگی وولف در پوششی رمانتیک به جلوهیی سورریالیستیک دست پیدا کند؛ سبکی نوین در میانگاه شعر و نثر که برای سدهها رمز و رازگونه همچون ردپایی حک شده در صخرهیی ستبر و جاویدان زنده بودن «وولف» را فریاد کند.
به این ترتیب، «وولف» با تکنیک «بیچشم بودن» و «گفتمان انتزاعی و ذهنی» توانست از چارچوبهای قراردادی و به باور خود، نخنما و کلیشهیی شده در شخصیتپردازی دور شده و از گذار زودگذر واقعیتِ پوچ و بیهوده در پسزمینۀ رخدادهای پرافتوخیز زندهگی معمول روایت کند.
در موجها انگار همۀ شخصیتها در زندهگیشان گم شده و مرزهای «فردیت» خود را از دست دادهاند. «فردیت» و «هویت فردی» در «موجها» آنگونه که در دیگر آثار «وولف» برجسته و چشمگیر است، نیست. «زندهگی من یک زندهگی نیست که به آن بازگردم. من یک تن نیستم؛ آدمهای زیادی هستم…» (نک ص ۳۵۴) این شش کاراکتر و حتا خود راوی / کارگردان اصلی بیشتر شبحاند تا اینکه شبیه فیگورهای شخصیتهای زندهگیهای واقعی باشند. انعکاس هر شخصیت تنها بیانگر لحظات کمیاب خوشبختی مشترک و داشتن حس پیوند، دلبستهگی و یکپارچهگی با دوستان دورانِ همواره نوستالژیک کودکی است. بیان و توصیف هر شخصیت در سخن و زبان دیگری، خود هویدای این واقعیت است که همۀ این سخنان از آن گویندۀ اصلی و پنهان رمان (خود وولف) است که بهسان من (Ego) چندپاره اما همگن و یگانه در ذهنها، تنها و من (Ego)های ششگانه و حتا کاراکتر وصفشدۀ پرسیوال نمود و نشان مییابد. این منها و منیتها در کاراکترهای زن بین لذت بردن از زندهگی دنیوی یا پشت کردن بدان و در کاراکترهای مرد میان نظم، انضباط، مسوولیت نانآوری و رویاها و تخیلات بلندپروازانه در حرکت است. انگار وجوه گوناگون هر شخصیت در رمان باز و به خواننده شناسانده میشود؛ وجوهی که نماها و جنبههای پیچیده و گوناگون «ویرجینیا»ی دارای شخصیت مختلط دپرسیو / نارسیسیستیک / اسکیزوئید / وسواسی ـ جبری و البته افسردهگی دوقطبی نوع چهار؛ هایپرتایمیک ـ دپرسیو آمیخته به وسواسهای ذهنی و عملی را بازمیتابانند.
در موجها بیش از آنکه بر فردیت و تفاوتهای فردی هر کاراکتر پافشاری شود، بر ویژهگیها و وجوه مشترک همۀ آنان و نیز راوی / کارگردان پیدا و پنهان بهظاهر بینام و درونمایههای مشترک انسانی آدمهای نه تنها این رمان، که این گویگردان به یاری واژهگان از پیش فراهم و گرد آورده شده به نمایش سپرده میشوند؛ نمایشی که کوششی پیگیر صرف آن میشود تا تمی شاعرانه داشته باشد، شاید جادوی ماندگاری و اکسیر زندهگانی جاودان شود. از اینروست که افعال اینگونه آورده میشود؛ «من سوزانم، من لرزانم» و نه «من میسوزم، من میلرزم» همواره معمول.
توصیفهای گاه درخشان و گاه بیدلیل و بیش از اندازه حوصلۀ خواننده به گونهیی است که طبیعت جاندار و حتا بیجان نیز از قوارۀ نقاشی شدن با واژهگان فراتر رفته و بر زبان هفت راوی رمان به سخن درمیآیند. به این ترتیب طبیعت بیجان نیز همچون موجودی زنده، فعال، پویا و در جنبوجوش روایت میشود. این شیوۀ نگارگری طبیعت همانند سبک «وولف» در دیگر داستان آزمایشی (تجربی) او به نام «باغ (پارک) کیو» است؛ جهانی که بهندرت و بیشتر از سوی کودکان تماشاگر تیزهوش آزموده شده و تم نوستالژیک آن گاه به فراخور استعداد آنها در آفرینندهگی، سالها و دههها بعد جلوه پیدا میکند.
طرح پایهیی این رمان با تغییر فصل مکرر و جدا شدن بیلذت هر کاراکتر از سوی «وولف» ریخته شده تا ریتمی پدید آورد که خواننده را به سوی پایان رمان بلغزاند؛ خواسته و هدفی که به سبب توصیف و تشبیه و استعارههای به کار برده شده در رمان به چنگ نیامده و با کامیابی همراه نشده است. این حجم انبوه از آفریدههای ادبی در عمل نه فقط خوانندۀ معمولی رمانها که خوانندۀ پیش رو و حرفهیی را هم دلزده و کلافه کرده و میکند.
صرفنظر از دشوارنویسی خاص «موجها» باید اذعان کرد ریتمی که چند شخصیت، بدون سقفی بالای سر و در حسوحالی ناامیدانه، مضطرب و متزلزل، مدام و بیاختیار خود را با جبر زمانه و رخدادهای سرنوشت سازگار میکنند، برای بیشتر رمانخوانان چندان دلچسب و خوشایند نیست. آنچه مایۀ دلگرمی آدمی شده و میشود، «گذر عمر» از روزی به روز دیگر و کارهای مهم و کمارزش و کلی و جزیی است که هر فرد در این روزها باید انجام دهد.
«موجها» به گونهیی بیان دردمندی، ناتوانی و بیچارهگیهای آدمی در زندهگی است. «صداها» در آن فرآیندی ارواحوار و شبحگونه دارد که چندان آشکار نیست که از کدام زمان سخن بر زبان میرانند؛ به ظاهر از حال میگویند، اما لحن پنهان در پسزمینه اندوه نوستالژیکِ خاصی دارد؛ اندوهی که در پایان رمان هنجارستیز و کلیشهگریز آشکار میشود که از «هراس از مرگ» سرچشمه میگیرد و بیتفاوتی جهان، طبیعت و حتا دیگر آدمیان نسبت به مرگ آدم و ناآدم. عشق، کشش، آمیزش، بلندپروازی و زیادهخواهی و… همه و همه پسزمینه و دکوپاژی برای نمایش به تصویر کشیده شدن این «هراس از مرگ»اند؛ هراس از مرگی که بیان آن با بانگ بلند را کارگردان / راوی هراسناک پشت سر شش کاراکتر رمان به «برنارد» که توانایی توصیف و هنر نویسندهگی دارد، سپرده است و از یاد نبریم که شش کاراکتر (نویل، جینی، سوزان، رودا، لوییس و برنارد) در واقع همهگی همان «برنارد» هستند؛ شش گوشۀ یک من (Ego) و «برنارد» خود همان راوی پیدا و پنهان (وولف) است که میکوشد این شش کاراکتر را با خود، پرسیوال، میهن (انگلستان) و جهان به هم بیامیزد و به یکپارچهگی و هویت یگانه و همبسته برساند.
شگفت اینکه در چنین تکنیکی بهظاهر بر تفاوتهای این ده پرداخته شده و در مرزبندی این تفاوتها کوششی پیوسته و پیگیر صورت میگیرد، اما در واقع آنچه در پس پرده قرار است بیان شود، همانا شباهتهای بود (وجود) و سرنوشت (تقدیر) مشترک آدمها و هر آنچه است که در جهان هست. سرنوشتی که در پایان با فرجام پوچ و بیهودۀ زندهگی (مرگ) همراه میشود. یک تکنیک درخشان در «موجها» آن است که در عین حالی که همهجا بر «فردیت» پافشاری خاصی صورت میگیرد، اما همۀ این «فردیت»ها در اشتراکها و شباهتها آهسته آهسته محو میشوند؛ تکنیکی که به گونهیی دیگر در «بوف کور» صادق هدایت نیز خود را چشمگیر میسازد. «همین که حرف زدم احساس کردم «من توام». اینهمه تمایزی که ایجاد میکنیم، این هویتی که اینهمه میپرورانیم، مغلوب شده.» (نک ص ۳۶۸) در «موجها» بیش از آنکه حسی مشترک از پویایی، جنبش و حرکت طی زمان روایت شود، حضوری مجسمهوار در عرصۀ زندهگی به تصویر کشیده میشود که شباهتی آشکار با نمایشنامهیی جزءنگر دارد. حضوری که طی زمان بیش از توالی مفهومی، تعلیقی مداوم دارد. چندان مشخص نیست که راوی به تاریخ میهن و جهان میپردازد یا روایت نوستالژیک زندهگی خود و عزیزان مانده و رفته را بیان میکند و از تاریخ خود را فارغ و رها میسازد. آنچه بیشتر به ذهن میرسد آن است که انگار قرار است این دو نیز در چارچوبی داستانی، شاعرانه و نمایشگونه به هم پیوند خورده و پیوسته و یکپارچه شوند.
در «موجها» برهههای کماهمیت زمان بیشتر و برجستهتر به نمایش سپرده شدهاند؛ برهههایی که حواس پنجگانۀ خاص راوی اصلی رمان (وولف) را همواره و بهویژه در کودکی به خود وا میداشته است. لحظههایی ناب که برای اغلب مردمان بیاهمیت و ناچیز اند. برتری و برجستهگی این لحظاتِ ناب و سرشار برای «وولف» به چشم و ذهن مردمان متوسط تودۀ اجتماع، مسخره و بیارزش جلوه میکند و نمیتواند پسزمینه و درونمایۀ مفهومی اینهمه جزییات به ظاهر تنگکنندۀ فضا و زمان رمان را درک کند. هرچند باید اذعان کرد جریان سیال ذهن (سیلان ذهنی) در این رمان در بسیاری اوقات، به ویژه ربع دوم و سوم، به فرمی روانپریشانه و شیداگونه میرسد و پیوند تداعیهای نوین آفریدهشده از سوی «وولف» در کوشش برای آفرینش تداعیهای نو به سستی میگراید. این سست شدن تداعیها، ماهیتی خلقی و سیکلوتایمیک و نه اسکیزوفرنیک دارد، چرا که در پس و پیش آن شواهد فراوانی از فشار گفتار و سبقتجویی افکار دیده میشود که با وضعیت خلق هایپومانیک و مانیک اختلال خلقی دوقطبی (مانیک ـ دپرسیو) همخوانی و سازگاری دارد.
من (Ego)های بیشمار (دستکم هفت من) در این نمایشنامۀ شبهشاعرانه، نشانگر خودداری یا ناتوانی «وولف» از سخن گفتن و نوشتن نیست؛ آینه و جلوۀ علایم و نشانههای اختلال تجزیهیی چندشخصیتی (اختلال هویت تجزیهیی) هم نیست. افزون بر تکنیک ادبی خاص «وولف» در این رمان آزمایشی (تجربی)، از پرش افکار و پیشتازی و سبقتجویی آنها و فشار کلام برخوردار بوده است، به گونهیی که بهراحتی رد پای تجربیات و آموزههای کودکی، نوجوانی و میانسالی «وولف» در مونو دیالوگهای هر شش کاراکتر و حتا یکی دو توصیف از پرسیوال هویدا است. اینگونه است که یکپارچهگی و یگانهگی خود به سوی تکه تکه و پازلی شدنِ خودساره (Ego) و هویت یافتن آن در قالب شش کاراکتر، افزون بر خودساره نخستین راوی اصلی و واقعی سمتوسو مییابد. شگفتانگیزی و خاص بودن «موجها» در همین آمیزهها و درهم تنیدههاست که سرشته شدن هویت جمعی با هویت فردی و کنار رفتن دم به دمِ هر یک به سود دیگری، یکی از این درهمآمیختهگیهای گاه سرگیجهآور است. سرگیجههایی که در مونو دیالوگهای طولانی رمان خود را بر ذهن خواننده حتا خاص آن تحمیل میکنند. مونو دیالوگهایی که متأثر از حاشیهپردازی و گاه تفکر مماسی «وولف» است که با تکنیک نوشتاری، بیان شبهشاعرانه و کوشش وی در پی نهادن شیوه و سبکی نوین توجیه نمیشوند؛ اینها آیینۀ سایکوپاتولوژی «وولف» هستند؛ واقعیتی که بر شیفتهگان پرشور و دلدادهگان شیدااحوال او سخت گران میآید. نه فقط حالات شیداگونه و دمدمیمزاجی (با دو جلوۀ شادی یا تحریکپذیری) که نیز درونمایههای اندوهگین و دپرسیو در موجها آشکارا برجسته و چشمگیر اند. این پسزمینۀ خلقی گاه در پاراگرافهایی جلوه و آبورنگِ روانپریشانه پیدا میکند.
البته از فشار فراوانی که «وولف» آگاهانه برای آفریدن تداعیها و ترکیب های ابداعی ادبی و شاعرانه در «موجها» بر ذهن خویش وارد کرده و در یادداشتهای روزانۀ خود بدان اذعان داشته است، نمیتوان غافل شد. «وولف» بنا بر یادداشتهای روزانهاش دستکم از ۱۹۲۵ (شش سال پیش از انتشار موجها) به دنبال سبکی نوین، بینابین شعر و نثر میگشت؛ نثری فاخر که گرچه شعر (به مفهوم سنتی آن) نباشد، اما از شور و شعف و نشئهپراکنی شعر نیز چندان کم نداشته باشد. این فشار در موجها سبک همیشهگی «وولف» (امپرسیونیسم) را به سوی فرآیندهای سورریالیستیک میبرد و همه را به هم میآمیزد و مگر این «فشار» میتواند سرچشمهیی جز احساس ابرتوانی و اعتماد به نفسِ اوج گرفته در هایپومانیایی ژرف و فراگیر و نارسیسیسمی گران و گسترده داشته باشد؟ «عرقریزان روح» نه فقط آتشدان شخصیتی فراخ ـ شخصیت کلاستر B (خودشیفته) ـ که نیز آتشی فراوان، هایپومانیا و مانیای اختلال خلقی دوقطبی میطلبد.
همین «فشار» بیش از اندازه بر ذهن است که افزون بر توصیفهای کممانند گاه حوصلهستیز، ترکیبات، تشبیهات و استعارههای درخشان میآفریند. ترکیبات، تشبیهات و استعارههایی که بیگمان برای ما پارسیزبانان نمیتواند شگفتانگیزتر و درخشانتر از واژهگان بدیع و مسحورکنندۀ «فروغ فرخزاد» باشد. «فروغ»ی که برخلاف «وولف» نویسنده، به ویژه در دو دفتر شعر واپسین خود شاعری توانا، ماندگار و بیهمتاست. به دلیل شباهت و نزدیکی فراوان ویژهگیهای شخصیتی و اختلالات خلقی «وولف» و «فرخزاد»، آفریدههای این دو در «موجها» و شعرهای دو دفتر «تولدی دیگر» و بهویژه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، درونمایههای مشابه و حتا یکسان بسیار دارد که خود بررسی قیاسی و تطبیقیِ جداگانه و مفصلی را میطلبد.
اینگونه است که با وجود بیگانه و دور بودن فضاها و هنگامۀ رخدادهای جزءنگر «موجها» برای بیشتر خوانندهگان فارسیزبان، امکان همذاتپنداری ادبی و ذهنی با هفت راوی این رمان برای آنان میتواند فراهم شود.
Comments are closed.