احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:معين اسلامپور - ۲۰ سنبله ۱۳۹۱
روزگاری در قرارگاه معروف به «کندک ثقیله» که در نزدیکیِ پل تخار واقع بود، با جمعی از سربازانِ مقاومت نشسته بودم. از پنجره بیرون را دیدم که دو جیب روسی وارد قراول شد. یک سرباز با شتاب به سمت اتاقِ من دوید، فکر کردم که جنرال قدمشاه یا جنرال داوود است که میخواهد از قرارگاه دیدن نماید. از جایم برخاستم. سرباز با هیجانِ خاصی میگفت: «آمرصاحب، آمرصاحب آمده!» هنوز باورم نمیشد که آمرصاحب آنجا آمده باشد؛ زیرا او همواره از قرارگاهها و مراکز مهم دیدن میکرد. اما دلیل آمدنش به قرارگاه من، موجودیت تانکهایی که در آنجا قرار داشت، بود. وقتی چشم آمرصاحب به من افتاد، گفت «وطندار چهطور هستی؟». سلام کردم و دست آمرصاحب را گرفتم. او دست دیگرش را بر شانههایم انداخته و به رسم تشویق، چند ضربه آهسته بر شانهام زد. پرسید در اینجا چند قرارگاه است. پاسخ دادم که فقط من و بچههای خوستوفرنگ هستیم. سپس رویش را به آن سرباز پهرهدار گرداند و گفت: «خو جان بیادر، بگو کی به تو دستور داد پیراهن تنبانت را از بالای دریشی بیرون کنی؟» (در آنروزگار، رسم برخی از افراد مقاومت این بود وقتی دریشی مینمودند، دامن تنبانشان را روی پتلون میانداختند.) سرباز ورخطا شده، پاسخ گفته است که قوماندان گفت همینطور دریشی کن. آمر صاحب مرا به سرباز نشان داد و گفت: «همی قوماندان گفت ای رقم دریشی کو؟» در حالی که خودش میخندید، به سوی سرباز دست نوازش دراز کرد و گفت: «آفرین بچیم!» سپس به سمت تانکها رفت که من نیز همراه او رفتم. وقتی نزدیک تانکها رسید، رو به من کرد و گفت «چند تانک فعال است؟» چند تانک را برایش فهرست کردم که فعال است. دوباره از من پرسید که «شما از افراد داکتر قدمشاه هستید؟» گفتم «بلی، آمر صاحب». آمر صاحب اطراف تانکها بسیار قدم زد، چند دقیقه بعد پرسید: «از نظر تو، نقطه آسیبپذیر برای تانکها کجاست؟» (هدف آمر صاحب از پرسیدنِ این سوال، یادآوریِ خطر ربودن یا تخریبِ تانکها بود؛ چون ساحل دریای تخار، خلوت بود و از آنسو امکان ربودن یا تخریبِ تانکها وجود داشت.) وقتی پاسخ دادم: «طرف دریا»، آمر صاحب خنده کرد و گفت:» شب اینجا پهرهدار هست یا نی؟» گفتم: «بلی.» دوباره بر شانهام زد و گفت: «آفرین!» وقتی میخواست از قرارگاه بیرون شود، پرسید که وضعیت غذایی بچهها خوب است. گفتم: بد نیست. شوخی کرد و گفت «داکتر بدل اعاشه خوبی برایتان میدهد؟» گفتم: «بلی.»
آمرصاحب از دروازه قراول خارج شد. هنوز بر موتر جیبش سوار نشده بود که باز به همان سرباز نگاه کرد و با تبسم گفت «اُ بچه، تو ره همی قوماندان گفت ایطو درشی کو؟» آن سرباز خجالت کشیده سرش را به زیر کرد. او به رسم خداحافظی، با من دست داد و رفت.
(در مورد اینکه چرا آمرصاحب با موترهای شخصی خویش آنجا نیامده بود، باید توضیح بدهم که موترهای او در ولایت تخار مشهور بود و خُرد و کلان آن موترها را میشناختند. دشمن نیز میدانست که آمرصاحب در تخار است. از اینرو، این یکی از ترفندهایش بود که در وضعیتهای خاص و خطرخیز، با موترهای عادی به خط مقدم جبهه میرفت.)
Comments are closed.