نگـاهی به رمان «موج‌ها»نوشــتۀ ویرجینیا وولف

گزارشگر:دکتر بهنـام اوحدی/ 20 دلو 1392 - ۱۹ دلو ۱۳۹۲

بخش دوم و پایانی

mandegar-3«موج‌ها» هرچند اثر نویسنده‌یی مدرنیست است، اما به ویژه‌گی‌ها و تمی گام می‌نهد که دهه‌ها پس از انتشار آن «پست‌مدرن» خوانده می‌شود. اگر در «باغ (پارک) کیو» دنیای ازهم‌گسیخته و زنده‌گی پوچ و بیهودۀ آدمیان در کنار جریان هدف‌مند و یک‌پارچۀ اجزای طبیعتِ جان‌دار و بی‌جان روایت می‌شود، در موج‌ها جریان زنده‌گی طی زمانِ گویا نه فقط برای انسان‌ها، که برای محیط پیرامونِ او چون گل، برگ، شکوفه، شاخه، ریشه، برکه، مرداب، مزرعه، پرنده، جهنده، صدف، حلزون و… نیز بی‌هدف، فروپاشیده و رنگ‌باخته است؛ تا چه رسد به اشیای خانه و کلیسا و مدرسه. تنها خورشید است که هدف‌مندانه با تغییر جایگاه در آسمان و دگرگون شدن زاویه و اندازۀ تابش نورش، زمان و رمان را به پیش می‌راند و در پی هر خواب (کنایه از مرگ)، زاده شدن دوبارۀ زنده‌گی جهان، جان‌داران و مردمان را سبب می‌شود. امواج چنین جایگاهی را ندارند. امواج شاید هم‌چون زنده‌گی مرگ پایان، رفتگر رفته‌گان و مردارخواری وحشی و همیشه‌گی باشد که پیکرهای آدمیان و دیگر زنده‌گان را هم‌چون نعش جمود یافتۀ صدف‌های تهی و ویران می‌بلعد و با خود به دوردست‌ها و ته دریا می‌برد.
اگر در «باغ (پارک) کیو» (۱۹۱۷) مشاهده‌گری در جایگاه راوی دانای کل به توصیف نیک دیده‌های خود می‌پردازد، در «موج‌ها» بیان انتزاعی سرشاری بر دیده‌ها حک شده و در حافظه و خاطراتِ نوستالژیک «وولف» افزون می‌شود. بدین ترتیب در «باغ (پارک) کیو» در ۱۹۱۷ «وولف» از مشاهدات خویش از یک مکان در یک زمان واژه‌گان را ردیف می‌کند، در «موج‌ها» در ۱۹۲۹ تصاویری از مکان‌های گوناگون در یک زمان، یک مکان در زمان‌های گوناگون و مکان‌های گوناگون در زمان‌های گوناگون ارایه می‌کند.
«باغ (پارک) کیو» مینیاتوری از دنیاست که مشاهده‌گر تنها به «آب‌تنی کردن در حوضچۀ اکنون» بسنده کرده است، اما جهان «موج‌ها» (از الودون تا نیل و هند و آن سوی دریاها و اقیانوس‌ها) کل جهان هستی را دربر می‌گیرد و راوی (راوی در پس پرده، «برنارد» و پنج کاراکتر دیگر) پیوسته از اکنون به گذشته و از آن‌جا به آینده در گشت‌وگذار است. زمان افعال و زاویۀ تابش خورشید است که هنگام روایت را نمایان می‌سازد.
خود «وولف» در یادداشت‌های روزانه‌اش دربارۀ موج‌ها نوشته است: «می‌خواهم در عمل همه چیز را در آن بیاورم، و کلیتی به لحظه بدمم؛ دربردارندۀ هر آن‌چه هست».
بدین ترتیب در «موج‌ها» درست برخلاف ویژه‌گی شناخته‌شده و پذیرفته‌شدۀ رمان‌ها، سرنوشت پرسوناژهای رمان و دگرگونی جایگاه و هنگامه‌ها مهم و برجسته نمی‌شود، بلکه خودآگاهی آمیخته با درک و شهود راویان و افکار انتزاعی درهم تنیده با احساس‌های نوستالژیک شش کاراکتر (شش گوشۀ دورافتادۀ یک من (Ego) یگانه) نمایش‌نامه‌یی و شبح‌وار است که در کانون ذره‌بین ذهن قرار می‌گیرد. حتا با آن‌که این شش کاراکتر و بسیاری از رخدادهای کودکی، جوانی و میان‌سالی آن‌ها و به ویژه مکان‌های روایت شده در «موج‌ها» برای خود «وولف» شخصاً اهمیتی بنیادین و نیز نوستالژیک دارد (تا آن‌جا که کل متن را به یک خودفاشگری و حدیث نفس آشکار براساس تداعی آزاد شبه‌روان‌کاوانه بسیار نزدیک می‌کند)، چه خاطرات و رخدادهای سال‌های گوناگون و چه فضاها و مکان‌های مورد اشارۀ «وولف»، در نقش راوی پس‌زمینه و شش کاراکتر رمان، برای بیشتر خواننده‌گان حتا دل‌بستۀ تاریخ ادبیات، ارزش و اهمیت ویژه‌یی پیدا نمی‌کند. آن‌چه برای ایشان چشم‌گیر و برجسته می‌شود، همانا سیلان ذهنی درک و شهود انتزاعی و خودآگاهانۀ آدمی از خویشتن و پیرامون است که هر خواننده بینا و بیـدار و هوشیاری را به همذات‌پنداری ادبی و احساسی برمی‌انگیزاند تا در برخورد و واکنش امپرسیونیستیک و اگزیستانسیالیستیک راوی به جهان واقعیت‌ها و واقعیت جهان در حس و حالی شبه‌سوریالیستیک شریک و سهیم شود؛ واقعیتی که در ستیز و کشمکش «روزمره‌گی زنده‌گی» با «مرگ» نمود و نشان می‌یابد تا رویاها و فانتزی‌های رمانتیک در بستر آن رنگ بازند.
دید فراخ و پهناور، گوش‌های تیز، مشام هوشیار، پوستی حساس و ذایقه‌یی خوش همراه با رشادت و دلاوری بی‌مانند و عطش سیراب ناشدنی به نوشتن و نوشتن و نوشتن، همه و همه ابزاری برای به تصویر کشیدنِ جدال بی‌فرجامِ یار ـ زنده‌گی ـ با دشمن ـ مرگ ـ می‌شوند تا شاید پیش از سرنوشت محتوم و تقدیر چاره‌ناپذیر ـ مرگ ـ رویاها و آرزوهای ذهنی کمال‌گرایانه دست‌کم اندکی جاری شوند، شاید ذره‌یی از آن‌ها ولو بر سپیدی کاغذ ماندگار شوند.
رویاها و فانتزی‌هایی که بسیار پیشتر از «سنت‌های کهنه و جاهلی» ویکتوریایی بود. آیا این ابزار و چنین کوششی برای ما پارسی‌زبان‌های همدم ادبیات آشنا نیست؟ این‌گونه نقاشی و نمایش سنت‌ستیزانه با واژه‌گان را به آسانی می‌توان در پنج دفتر شعر «فروغ فرخزاد» (به‌ویژه آن دو واپسین دفتر) سراغ گرفت. با لحنی بسیار بسیار شاعرانه‌تر، فاخرتر و ماندگارتر از رمان آزمایشی (تجربی) موج‌ها. آزمایشی که در رسیدن به آماج بلندپروازانه و بی‌همتای خود ناکام می‌ماند، هرچند به آفرینش اثری متفاوت می‌انجامد. اثری که گرچه سبکی نوین میان شعر و رمان نمی‌آفریند اما ویژه‌گی‌هایی منحصر به فرد را برای نخستین بار ارایه می‌کند. یکی از این ویژه‌گی‌ها، روایت شدن پی درپی کاراکترها، در سراسر دورۀ زنده‌گی آن‌ها، از دیده‌گان و ذهن دیگر شخصیت‌های رمان است. روایتی که از همان آغاز تا تک‌گویی پایانی برنارد (نماینده و نایب راوی غایب) هم‌چون موج‌های دریا به گونه‌یی سیال، پی در پی و سرگیجه‌آور تکرار و تکرار و تکرار می‌شود تا متن سرسام‌آور و روان‌پریشانه جلوه کند. این امر تا آن‌جا پیش می‌رود که تردیدی در ذهن من زاده می‌شود؛ آیا «وولف» با آفریدن «موج‌ها» خودآگاهانه، نیمه‌خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه به دنبال شریک کردنِ تجربیاتِ شبه‌روان‌پریشانۀ خویش در دوره‌های نرمال میان اپیزودهای اختلال خلقی دوقطبی و تجربه‌های روان‌پریشانۀ خود در اپیزودهای مکرر مانیک ـ دپرسیو با خواننده‌گان این رمان خاص نبوده است؟ واقعیت این است که به عمد یا اتفاق، آگاهانه یا ناخودآگاهانه «موج‌ها» در «تجربۀ مشترک سیلان ذهنی «شیداگونه» و «روان‌پریشانه» بسیار کامیاب و پیروز بوده است. در خوانش «موج‌ها» همذات‌پنداری خوانندۀ هوادار ادبیاتِ ژرف و جدی از مرز همذات‌پنداری ادبی به همذات‌پنداری نه روانی که روان‌پریشانه ـ تا اندازۀ تجربۀ افکار شبه‌هذیانی در درون‌مایۀ فکر؛ سست شدن تداعی‌ها، فشار، سبقت‌جویی و پرش افکار، حاشیه‌پردازی و تفکر مماسی در فرآیند و فرم فکر و فریفتارها و توهمات درک حواس پنج‌گانه ـ می‌رسد. بدین ترتیب، مخاطب روان‌پریش نبودۀ «موج‌ها» در گذار نرم و آهستۀ نویسنده از امپرسیونیسم به فضای شبه سوریالیستیک، به آسانی می‌تواند فضای سرسام‌آمیز، کلافه‌انگیز و سرگیجه‌آورِ یک اپیزود خلقی آمیخته به روان‌پریشی خفیف و متوسط برآمده از اختلال خلقی دوقطبی مانیک ـ دپرسیو را تجربه کند؛ اختلال خلقی دوقطبی که تنیده و آمیخته به اختلال وسواس ذهنی ـ جبری است.
تردید دیگری در ذهن من رشد می‌کند؛ آیا همین همذات‌پنداری و همانندسازی روانی در «تجربۀ مشترک روان‌پریشی (سایکوز)» برای خواننده‌گان نزدیک یا بر مرز این تجربیات، افزون بر نام و فرجام نویسنده، به هیاهو و بلندآوازه شدن این رمان ـ دست کم نزد منتقدان فرهنگی، ادبی و هنری برخوردار از سرشت سیکلوتایمیک ـ نینجامیده است؟
بی‌گمان هنر ذهن سرشار، ضمیر هوشیار، گوش بیـدار و چشم مراقب «وولف» در «موج‌ها»، ثبت و توصیف «شناور در زیبایی‌های لغزان زنده‌گی روزمره زیستن» بوده است؛ زنده‌گی زودگذر فواره‌وار که در آن «هرچه بالاتر بجهیم، باز به درون آب می‌افتیم.» (نک ص ۲۸۷) زنده‌گی که مردمانش «هنوز پردۀ ابهام موج جاری را که در آن غرقه بوده‌اند، به تن دارند.» (نک ص ۳۰۴)
اما آن‌چه این رمان را از دیگر رمان‌های ناسوریالیستی جدا و متمایز ساخته و برمی‌افرازد، همانا فرآیند و فرم خاصِ روایت رمان است که فرصتی کم‌نظیر برای «برخورد نزدیک و تجربۀ مشترک» فضایی شبه‌روان‌پریشانه پدید می‌آورد تا خواننده بتواند به زیر پوست و رگ خویش لمس کند که «آن‌چه آدم را عذاب می‌دهد، فعالیت هول‌ناک فکر است.» (نک ص ۳۴۱)
جدا از این‌ها «موج‌ها» روایتی بی‌کشش، خسته‌گی‌آور و کسل و کلافه‌کننده (سرشار از «تعلیق» در زمان، مکان و فرد) است که بیشتر در شرح و بسط جزییات گاه کاملاً غیرضروری و «بر دوش کشیدن راز اشیا (اشیایی که نظم حقیقی‌شان توهم مدام ماست)» (نک ص ۳۷۱ و ۳۴۹) شناور و سرگردان مانده است تا آن‌جا که در پایان رمان، نویسنده دل‌زده و آشفته از زبان «برنارد» فریاد برمی‌آورد؛ «کتابم پر از جمله‌پردازی، افتاده روی زمین. زیر میز است تا زن نظافتچی که خسته و کوفته کلۀ سحر دنبال کاغذپاره، بلیت‌های کهنۀ تراموا و این‌جا و آن‌جا یادداشتی که گردوگلوله مُچاله و قاطی زباله شده، بیاید و جاروب‌شان کند و ببرد. جملۀ مناسب ماه چیست؟ جملۀ مناسب عشق چی؟ مرگ را به چه نامی بخوانیم؟ نمی‌دانم. زبان موجزی مثل زبان دل‌داده‌ها می‌خواهم، کلمات تک‌سیلابی مثل حرف زدن بچه‌ها… زوزه‌یی می‌خواهم؛ فریادی… دیگر به کلمات نیازی ندارم… هیچ یک از آن کلمات خوش‌طنین و گوش‌نواز را نمی‌خواهم… جمله‌های قلابی. دیگر کارم با جمله‌ها تمام شده.»
این رمان که آن را سومین رمان آزمایشی (تجربی) وولف پس از «به سوی فانوس دریایی» و «خانم دالاوی» می‌دانند، در یک بامداد تابستان آغاز شده و در یک شبانگاه پاییزی پایان می‌یابد. در گذار از هر بخش رمان که در آن یک کاراکتر توصیف می‌شود، چشم‌انداز دگرگون می‌گردد. این دگرگونی با تغییر چه‌گونه‌گی تابش خورشید بر ساحل و خانه و باغ بیان می‌شود که چشم‌انداز و دیدگاه یک نفر نیست. واقعیت بیشتر از سوی راوی پنهان در پس پرده بیان می‌شود و آن‌چه در هر بخش از رمان با توصیف هر کاراکتر بیان می‌گردد، داده‌های واقعی نیستند. هر کاراکتر به بیان ذهنیات خودش دربارۀ خود و دیگران می‌پردازد و خود نیز بیشتر به گونه‌یی سیال و شناور ـ هم‌چون دیگر کاراکترها ـ از دریچۀ ذهن دیگران توصیف می‌شود. در این تکنیک و ساختار چند چشم‌اندازانه، هر کاراکتر تنها برای خویش این جملات را در ذهن می‌پروراند، نه این‌که آن‌ها را هم‌چون دیالوگی در پاسخ به دیگران بر زبان آورد. مونو دیالوگ‌های بی‌لذت هر اپیزود در یک ریتم تکرار و تغییر جاری می‌شوند که بیان‌گر «آوای گروهی صداها» است. آن‌چه از تابش خورشید و از مکان با بیان جزییات، اشیا و اشخاص ـ از ذهن خود یا دیگری ـ به تصویر کشیده شده است، «نمایش سایه‌وار و شبح‌گونه» همۀ این‌ها و رخ‌دادهای وابسته به آن‌هاست که با سود جستن از توصیف و تمثیل و تشبیه و استعاره‌های فراوان و سرشار فرآیند و درون‌مایه‌یی شعرگونه را آفریده است. پل ارتباطی بین ساختار کلی رمان و بخش‌های در ارتباط با هر کاراکتر، تصاویر و موتیف‌های مشترک تکرارشونده‌یی است که از آن جمله می‌توان به «موج‌هایی که بر کرانه می‌شکنند»، «جنگاوران دستار بر سر»، «فیل، جانور بزرگ، با پای زنجیر شده که بر ساحل پای می‌کوبد» ـ و غرش آن از کرانه یا شاید دنیایی دیگر به گوش می‌رسد و کوبیده شدن پایش بر ساحل هم‌چون کوبیده شدن طبلی بزرگ آغاز اپیزودی دیگر را بانگ می‌دهد ـ و حتا «پیوند نور و تاریکی و اجزای فاسد شدنی» اشاره کرد.
بی‌پایه نیست اگر «موج‌ها» را بیش از آثار پیشین وولف، برآمد خودکاوی‌های وولف و تداعی‌های او از مشاهدات سال‌های کودکی، نوجوانی، جوانی و میان‌سالی او بدانیم. این درون‌نگری، خودکاوی و مشاهده‌گری جزیی‌نگر، وسواس‌مدارانه و البته شاعرگرایانه با «نفی واقعیت» و تنها نشان دادن «سایه»یی از آن در پس پردۀ ابهام زنده‌گی جاری، هرچند از «موج‌ها» رمان منحصر به فردی پدید آورده است، اما در هم‌سنگ و هم‌پایه کردن آن با شعرهای درخشان و ماندگار ادبیات جهان، ناکام مانده و در عین حال از شمار خواننده‌گان و دوست‌داران «وولف» به‌شدت کاسته است.
«موج‌ها» هرگز بزرگ‌ترین دستاورد «وولف» نبوده و نمی‌تواند باشد. انتشار «موج‌ها» هرگز آن موج‌های پیشوازی را که «وولف» دل‌زده و ناامیدانه چشم به راه‌شان بود را برنینگیخت. این رمان شبه‌شاعرانه هرچند اثری بدیع بوده است، اما هرگز شاهکاری ادبی و اشتیاق‌برانگیز نیست؛ تا چه رسد به این‌که در زمرۀ پنج برجسته‌ترین رمان سدۀ بیستم جای گیرد، و اما باید از انتشار برگردانِ دوبارۀ این رمان به کوشش جناب غبرایی خشنود و سپاس‌گزار بود که نسخه‌یی شیواتر، امروزی‌تر و کامل‌تر از «خیزاب‌ها»ی «پرویز داریوش» را به فارسی برگردانده و امکان تجربۀ مشترک، برخورد نزدیک و همذات‌پنداری با «روان پریشی‌های نرم و ملایمِ «خلق مانیک ـ دپرسیو» و توصیف‌ها، تشبیه‌ها و استعاره‌های درخشانِ برآمده از آن و هم‌چنین «هراس از مرگ» را برای فارسی‌خوانان فراهم ساخته است؛ مرگی که در پایان، راوی شکست‌پذیرفته و از پا افتاده در کنشی هراس‌ستیزانه خود را به کامِ آن پرتاب می‌کند تا موج زنده‌گی‌اش بر کرانۀ مرگ بشکند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.