احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:14 حوت 1392 - ۱۳ حوت ۱۳۹۲
ویلسون تایلر
برگردان: محمدطاهر ریاضیارسی
«یکنفر با ساعتهای دیواری بازی میکرد… عقربۀ دوم ساعت من، یک دور میزد و یک سال میگذشت، بعد یک دورِ دیگر میزد و یکسال دیگر میگذشت.»
در نخستین فصلِ شاهکار بهتآور ونهگات، سلاخخانۀ شماره پنج[۱]، (از این پس: سلاخخانه) راوی اولشخص چنین جملاتی بر زبان میآورد. سلاخخانه، رمانیست سرشار از اضطرابی زمانمند و تاریخی که به ناپایداری وجودی، گناه و پارانویایی اشاره میکند که کورت ونهگات و نیز خودآگاهی امریکای پس از جنگ را آزار میدهد. وحشت سلاخخانه، وحشتِ بلاتکلیفیِ بشر است در میان امواج بیتناسبِ تاریخ، زمان، تقدیر و واقعیت. بحران سلاخخانه، بحران ذهنیتِ افسارگسیختۀ امریکای پس از جنگ است.
لُبّ کلامِ ونهگات در قصهاش از درسدن ـ که به گفتۀ خودش «خیلی کوتاه و قرهقاطی و شلوغوپلوغ است» و کتاب موفقی از کار درنیامده ـ بیاعتنایی جسورانهیی است به حوادثِ تاریخ و تقدیر و دفاعِ قاطعانهیی است از انسان. سلاخخانه، گواهی است بر دشواری درکِ معنای رمانی که در عدمقطعیتی بنیادی و ادراکناپذیر غوطهور است و بیشتر بهعنوان نقدی بر قرن فاجعهآمیز بیستم مد نظر قرار میگیرد. دوگانهگی حاکم بر سلاخخانه (به گفتۀ ونهگات «این کتاب آشغال») تأکیدی است بر کشمکش ونهگات با خاطرات و هویت خویشتن. وی خود را با زن لوط مقایسه میکند. «انسان نمیتواند دربارۀ قتلعام حرفهای زیرکانه و قشنگ بزند» (دوگانهگی ونهگات حتا به خود کار نویسندهگی نیز گسترش مییابد ـ به اعتقاد وی، نوشتن رمان «ضدجنگ» فینفسه محکوم به شکست است؛ درست مثل نوشتن کتاب «ضد رودخانههای یخ»). ونهگات آرزو دارد به ماورای تاریخ حرکت کند، ولی مدام به گذشته رانده میشود. گرچه بیلی پیلگریم (بیلیزایر) نمیتواند به رستگاری دست یابد، ولی ونهگات میکوشد ادبیات را به منزلۀ حکایتی از رستگاری و انکار تقدیر بنا کند. به نظر وی، تاریخ پوچ و بیهوده است، ولی شاید ادبیات و هنر بتواند معنا و تعالی فراهم سازد.
ونهگات در اعتراض به بیمعنایی تاریخ و بیهودهگی جنگ، تقدیر را انکار و قاطعانه از بشر دفاع میکند. گرچه تندآب زمان بشر را همراه خود میبرد، ولی ونهگات میکوشد یک انسانگرایی ابدی به منزلۀ مانعی در برابر بیمعنایی به وجود آورد. در فصل نخست، راوی ونهگات کتابی دربارۀ سلین میخواند؛ نویسندهیی که کتاب هولناکش به نام سفر به انتهای شب بر سلاخخانه تأثیر داشته است. ونهگات میگوید: «سلین دچار وسواس زمان بود.» و به صحنهیی اشاره میکند که در آن «سلین میخواهد جلو آشوب جمعی را در خیابان بگیرد.» خواست سلین مبنی بر فرو نشاندن وحشت تاریخ و در نتیجه آن تجدید حیات بشر، آرزو و خواست ونهگات نیز بهشمار میرود. سلاخخانه تلاشی است برای یافتن رستگاری و نجات از طریق ادبیات و جستوجوی تعالی در میان آشوب.
سلاخخانه، نمایندۀ نگرانیهای ونهگات است. ساختار «قرهقاطی» رمان، نمایانگر ناتوانی و انزجار ونهگات در ترسیم قابل فهم بیمعنایی رویداد درسدن است. اما علاقۀ وی به تألیف این روایت ادبی، نشاندهندۀ تمایل شدیدش به استعلایی است که همواره حسرتش را میخورد. در سلاخخانه، ونهگات از طریق ساختارشکنی رمان میکوشد جهانی پرآشوب و تکهپاره را به نمایش بگذارد. مهمتر اینکه ساختشکنی رمان بیانگر بازسازی خویشتن است. به اعتقاد وی، ادبیات میتواند انسان را در رهایی از بند تاریخ و بازآفرینی هستی و زمان یاری رساند.
بیلی پیلگریم در بعد زمان چندپاره شده است:
«گوش کنید: بیلی پیلگریم، در بعد زمان چندپارهشده است». ونهگات با این جمله اعلام میکند که قهرمان رمانش در زمان سرگردان است. چندپاره شدن در زمان، تدبیر ونهگات است برای بیان ضایعۀ ناشی از فاجعۀ درسدن و بحران ذهنیتِ پسامدرن. وی قصد دارد «شاهکاری» بهصورت یک روایت خطی خلق کند و در عین حال، میکوشد روایتش عاری از فاجعه باشد. چنین روایتی قطعاً نامعقول و باورنکردنی خواهد بود. خاطرات پیلگریم مثل خود ونهگات مدام به گذشته، به فهمناپذیری فاجعۀ درسدن بازمیگردد. پیلگریم «مسافر بیارادۀ زمان» است و دایماً نقشهای مختلف یک زندهگی تکهپاره را ایفا میکند. وی بدون نظم و ترتیب بین درسدن، زندهگیاش در دوران پررونق پس از جنگ (همراه با تصویر طعنهآمیز ونهگات از رویای امریکایی) و زندهگی پنهانیاش در باغوحش ترالفامادورها رفتوآمد میکند.
ونهگات این روایت سهجانبه از پیلگریم را تألیف میکند تا آنچه را که «شیزوفرنی» خودآگاهی امریکای معاصر میداند، مورد تأکید قرار دهد. روایت ونهگات توصیف دردناکی است از جایی که رضایتخاطر منوط است به فراموشکردنِ حوادث گذشته. ولی پیلگریم نمیتواند فراموش کند و زمانی که به اقتضای خاطرات بین صلح و جنگ به حرکت درمیآید، توافق بیثباتش با صلحِ پس از جنگ از بین میرود. مصیبت جنگِ بیرحمانه پیلگریم را از زمان تاریخی بیرون میکشد و توانایی درکِ جهان یا خودش را زایل میسازد. نتیجه عبارت است از تزلزلِ همهجانبۀ خویشتن. جنگ، خودآگاهی پیلگریم را گسسته است. بنابراین وی استعارهیی برای امریکای پس از جنگ است که میکوشد خود را با حوادث زمانِ حال و گذشتهاش سازگار کند. هاملت به منظور بیان اضطراب وجودیِ ذهنیت مدرن میگوید: «زمانۀ ناسازگاری است». پیلگریمِ ونهگات نیز پریشان و سرگردان است. طبق نظر هایدگر، زمانمندی بیشک هستیشناسی را تثبیت میکند ـ بنابراین سرگردانی در زمان، پیلگریم را به بحران هستیشناسانه سوق میدهد.
پدیدارشناسی ونهگات در باب «چندپارهگی در زمان»، کاوشی وهمآمیز دربارۀ رنج خاطرات است. پیلگریم کمابیش گذشتهاش را فراموش کرده و زندهگی مجللی بنا کرده بود. خودآگاهی امریکایی بیشرمانه آیندهگرا (فوتوریست) است؛ چرا که میکوشد رنج حافظۀ تاریخی را فراموش کند و شهری روی تپه بنا نهد[۲]. ونهگات همچون همینگوی، بر محال بودنِ این فراموشی و ولع وهمبرانگیزِ جنگ اصرار دارد. پیلگریم نیز مثل جیک بارنز[۳] یا نیک آدامز[۴] متحمل زخمهای پنهان و غیررسمی است، گسستهای هستیشناسانهیی که خودآگاهیاش را تباه میسازد. گذشتۀ فراموششدۀ پیلگریم دوباره بهصورت کابوس به سویش هجوم میآورد و ادراکش از زمان حال را در هم میکوبد ـ گذشته و حال در بافتی هولناک از هستی و ادراک در هم میآمیزد. هویت بعد از جنگ پیلگریم، زیر بار تاریخ تکهپاره میشود. ونهگات در سراسر رمان از تدبیر بیگانهگی برشتی، یعنی آشنازدایی خواننده در خصوص تاریخ دروغینِ جنگ جهانی دوم و سعادت امریکای پس از جنگ استفاده میکند. این تدبیر ـ به گفتۀ برشت «بیگانهسازی» ـ خواننده را به ارزیابی مجدد جهان و خویشتن وامیدارد. برای مثال، عنوان فرعی سلاخخانۀ شمارهپنج چنانکه به مری اُهار وعده میدهد، جنگ صلیبی کودکان است که به بیهودهگی جنگ و وحشت از تاریخ اشاره میکند. وی حاضر نیست داستانی عاشقانه یا حماسی به دور از تاریخ بنویسد. تصور دلخوشکنک رویای امریکایی، تار و پود داستان یعنی کابوس و مکاشفه را در هم میتند. پیلگریم نیز بهخوبی میداند که این دو جداییناپذیرند.
ونهگات در آرزوی گریز از تاریخ است. این آرزو کاملاً بر تخیل وی غلبه دارد، ولی ساختار روایت سلاخخانه، امکان چنین استعلایی را فراهم نمیسازد. تمایل وهمانگیز ونهگات به یک بهشت ترالفامادوری، بیانگر این است که بازیابی دوبارۀ بهشت، دروغ محض است. پیلگریم در وهم و خیال خود، با ستارۀ سابق سینما، مونتانا وایلدهاک در باغ وحش ترالفامادوریها به خوشبختی پس از جنگ دست مییابد. ولی در نظر ونهگات، این بهشت خیالی چیزی جز سادهلوحی و واقعیتگریزی نیست و به همین دلیل، پیلگریم نمیتواند سعادتش را تداوم ببخشد. پیلگریم حتا بعد از بازیابی دوبارۀ بهشت، هنوز در زمان سرگردان است و به جنگ باز میگردد. در هر حال، تاریخ را نمیتوان نادیده گرفت.
«روی کرۀ زمین، ما خیال میکنیم لحظاتِ زمان مثل دانههای تسبیح پشتِ سر هم میآیند و وقتی لحظهیی گذشت، دیگر گذشته است»، اما ترالفامادوریها به پیلگریم میآموزند که این طرز تفکر وهمی بیش نیست. پیلگریم به منظور دستوپنجه نرم کردن با ضایعۀ روحی خود، تسلی ناپایدار را در معلق شدن بر فراز لحظاتِ زمان و مشاهدۀ تاریخ از چشماندازی دورافتاده و نامطمین بهدست میآورد. البته زندهگی پیلگریم فاقد عزم و اراده است. وی عاری از خیالپردازی و بیاعتنا به تجاربِ خود است. او از زندهگیاش سر درنمیآورد و «مثل بسیاری از امریکاییها میکوشید با خرید اشیایی از مغازههای هدیهفروشی، به زندهگی خود معنی و مفهومی بدهد». به نظر ترالفامادورها، خاطرات مایۀ آرامش در برابر پوچی و بیهودهگی است، چرا که از طریق تمرکز بر «لحظههای دلپذیر» میتوان رنج و مصیبت را تسکین داد. ولی پیلگریم نمیتواند ضایعۀ روحی خود را پنهان کند یا پشت سر گذارد. هر جنبه از زندهگی پس از جنگش، او را به درسدن میراند. استراحت کنار همسرش، خاطرات قطار زندانیان را زنده میکند و سپس این خاطرات، روز عروسی دخترش را به یاد میآورد. گرچه پیلگریم به واسطۀ نظریات ترالفامادورها از بند جبرباوری تاریخی رها شده، ولی هنوز در مرزهای تاریخ اسیر است.
پیلگریم که در بعد زمان چندپاره شده، با عبارت «یک ساسِ به دامافتاده در کهربا» توصیف میشود؛ استعارهیی درخور بحران وجودیاش. وی کاملاً اسیر لحظات گسستۀ بیشمار در پارههای زمان است. به گفتۀ ترالفامادورها، این زمانمندی به انسان آزادی عطا میکند تا از طریق آن، نگرانیهای ناشی از قدرت اراده و تقدیر را فرو نشاند. ولی در مورد پیلگریم، فروپاشی فاعلیت و هویتش به مقدار زیادی اضطراب وجودی منجر میشود. «میگوید در ترس دایم به سر میبرد، زیرا هرگز نمیداند در مرحله بعد، کدام نقش زندهگیاش را باید ایفا کند.» همچنان که پیلگریم در کمال بیهودهگی در سرتاسر بافت زمان رفتوآمد میکند، بیهودهگی وضعیت بشری را به نمایش میگذارد. وی یکسره مقهور حوادث تاریخ و فهمناپذیری تقدیر است.
هایدگر فعل «سکونت داشتن» را به معنای نحوۀ بودن (آنچه هایدگر «دازاین»ـ «آنجا بودن» مینامد) و روند آشکارکنندهیی بهکار میبرد که از طریق آن، خویشتن خود را به جهان عرضه میکند. کل زندهگی پیلگریم با ملغمه ابلهانهیی از واقعیت آمیخته است و هویتش در ساختارهای تاریخ و جهان، محو شده است ـ آنچه هایدگر «بودن در سقوط» مینامد. در این طرح هایدگری، پیلگریم نمیتواند هیچ نحوۀ بودن اصیلی، هیچ دازاین حقیقی عرضه کند؛ چرا که در مقام «یک ساس به دامافتاده در کهربا»، به طرز علاجناپذیری اسیر تاریخ است. ونهگات بارها از آرزویش به رهایی خویشتن از بندهای محتوم تاریخ، زمان و مکان سخن میگوید؛ آرزویی که طنیناندازِ تمایل هایدگری است مبنی بر عرضۀ یک نحوه بودنِ اصیل در و مقابلِ «بودن در سقوط». البته برای ونهگات اعتلای این آرزو در ادبیاتش، امر چندان سادهیی نیست. وی از یک سو، واقعیتگریزی سادهلوحانه یا فرجامشناسی آرمانگرایانه (و فاشیستی) حسرتبار خاصِ هایدگر را رد میکند و از سوی دیگر به دلیل همدلی اصالت وجودیاش، نمیگذارد فرد انسانی در دیالکتیک خردکنندۀ زمان تاریخی منحل شود. سلاخخانه نمایندۀ این تنش است.
در سراسر رمان، تکرار ابدی و مداوم حوادث، پیلگریم را پریشان و آزرده میکندـ ترالفامادورها تکرار بیپایان تاریخ را گرامی میدارند. پیلگریم محکوم است به نشخوار بیوقفۀ ضایعۀ روحیاش، آنچه نیچه در حکمت شادان «سنگینترین بار» مینامد. میلان کوندرا که در بار هستی با تکرار ابدی کلنجار میرود، میگوید «اگر هر ثانیه از زندهگیمان بارها و بارها تکرار میشد، آنوقت ما به ابدیت میخکوب میشدیم، درست مثل عیسی مسیح به صلیب. چه تصور هولناکی!» ونهگات با کوندرا موافق استـ «اگر چیزهایی که بیلی پیلگریم در ترالفامادور آموخته است راست باشند، که ما، اگر هم گاهی خیلی مرده باشیم، همیشه زنده میمانیم من چندان هم خوشحال نمیشوم.» در سلاخخانه نیز ونهگات، پیلگریم را «میخکوب به ابدیت» نشان میدهد.
پیلگریم بارها دربارۀ سبکی و سنگینی (دوگانهگی وامگرفته از کوندرا) وجودش نظریهپردازی میکند. در قسمتی از رمان، خیال میکند «به بخار تبدیل شده، روی درختها شناور خواهد شد.» وی بارها خود را مایعی سیال تصور میکند؛ برخلاف «جسد مردهیی که دیگر مایع سیال نبود. به سنگ بدل شده بود» (در اقتباسی دردناک از داستان مارک تواین، ونهگات «رودی از امریکاییهای تحقیرشده» را توصیف میکند که مثل رود میسیسیپی از میان درهیی در آلمان جاری بود). پیلگریم آرزو دارد بر فراز زنجیرۀ تاریخ شناور شود تا از بار حوادث و تقدیر بگریزد و تعالی یابد. ولی در کمال تأسف، «یک ساس به دامافتاده در کهربا» باقی میماند و ناگزیر زیر بار تاریخ له میشود.
ونهگات و پیلگریم، هر دو توسط بیهودهگی کوبندۀ تاریخ از پا درآمدهاند و نمیتوانند چیزی را بپرورند که نیچه amor fati یا «عشق به تقدیر» مینامد، چیزی را که برای تحمل بار عظیم تکرار ابدی حوادث الزامی است. نیچه میگوید: «میخواهم هرچه بیشتر بیاموزم که واقعیت محتوم را زیبا ببینم. پس من کسی خواهم بود که واقعیت را زیبا میسازم.»
ترالفامادورها با انکار وحشت از تاریخ و تمرکز بر لحظات دلپذیر، مشتاقانه این amor fati را برمیگزینند. ولی ونهگات نمیتواند جبر ویرانگرِ تکرار ابدی حوادث را تحمل کند. وی نمیتواند از خودمحوری رضایتآمیز ترالفامادورها پیروی کند که دربارۀ جنگ میگویند: «کاری هم از دستمان برنمیآید، بنابراین جنگ را نادیده میگیریم. ساعتهای بیپایان را صرف تماشای لحظههای دلپذیر میکنیم.»
گرچه این مفهوم جدید زمانمندی به فرد انسانی امکان میدهد که به یک معنا بر مرگ چیره شود («مهمترین چیزی که در ترالفامادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی میمیرد، تنها به ظاهر مرده است»)، ولی تسلیم صرف در برابر تقدیر، تاوان ناچیزی در قبال وحشت از تاریخ است. ونهگات با فروپاشی اراده راضی نمیشود و جبرگرایی صوفیمآبانهیی را که بسیاری به وی نسبت میدهند، طرد میکند. amor fati ترالفامادوری بیانگر تسلیم به تاریخ و نیز مصیبت و جنگ است که عمیقاً موجب رنج و نگرانی ونهگات میشود. در نظر ونهگات همچون پیلگریم، زمان حال با خشونت و ضایعه عجین شده و بر هنرمند واجب است که به فراسوی بیهودهگی تاریخ حرکت کند. ونهگات سلاخخانه را با عبارت «رقص اجباری با مرگ» معرفی میکند و وظیفۀ هنرمند را رودررویی مستقیم با مرگ و بیهودهگی میداند. وی از زبان سلین نقل میکند که «بدون رقص با مرگ، آفرینش هنری امکانپذیر نیست».
سلاخخانه را باید روایتی دانست که با ساختشکنی رماننویسی و سرپیچی از آن، قصد دارد تا فروپاشی جهان را منعکس کند. به این ترتیب، ونهگات امیدوار است فضایی تخیلی و زیباییشناسی به وجود آورد که خواننده بتواند در آن، خویشتن و جهان را نقد کند و در بهترین حالت، برای دگرگونی و استحاله بکوشد. ونهگات این رمان «تلگرافی و شیزوفرنیک» را همچون تجربهیی زیباییشناختی و فرهنگی عرضه میکند؛ تجربهیی که از جهان آشناییزدایی میکند تا دوباره آن را در پردۀ ابهام فرو برد.
در خودآگاهی ونهگات، جنگ بیمعنا و تاریخ بیهوده است. ولی یک روایت تکبُعدی سطحی نمیتواند رنج و عذاب ونهگات را برطرف کند و برای دلهرۀ وجودی وی، تسلایی حقیقی فراهم سازد. رمان ریالیستی برای انتقال تجربۀ جنگ کافی نیست. به نظر ونهگات، تاریخ بینظم و آشفته است و یک روایت خطی و خوشساخت، این آشوب را تابع نظم و ترتیب کرده و آن را وارونه جلوه میدهد.
والتر بنیامین نیز این تصور از موجبیت خطی زمان تاریخی را مورد انتقاد قرار میدهد. وی تصور دوبارهیی از تاریخ را مطرح میکند؛ یعنی بههمپیوستن گذشته با حال برای پروراندنِ آینده و انسانی نوین.
مشکل خطی و تکبُعدی بودنِ تاریخ آن است که گذشته در گذشته باقی میماند. ولی در نظر ونهگات، وحشت از گذشته در زمانِ حال و آینده نیز جریان مییابد. هدف داستان ونهگات عبارت است از متلاشیکردنِ دانههای تسبیح زمان تاریخی. چنین کاری به وی اجازه میدهد که تاریخ را بازنویسی و نیز انسان را بازآفرینی کند.
منابع:
۱ـ سلاخخانۀ شماره پنج، کورت ونهگات، علیاصغر بهرامی، روشنگران و مطالعات زنان
۲ـ ماتئو. ۵: ۱۴
۳ـ قهرمان داستان خورشید همچنان میدرخشد، ارنست همینگوی
۴ـ قهرمان چندین داستان کوتاه ارنست همینگوی
منبع: مد و مه
Comments are closed.