احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





زنده‌گی و روزگارِ دوروتی ال.سایرز

گزارشگر:برگردان: امیرحامد دولت‌آبادی / 24 حوت 1392 - ۲۳ حوت ۱۳۹۲

mnandegar-3تصویری که از دوروتی ال.سایرز (خالق شخصیت لرد پیتر ویمسی که بدون شک یکی از بزرگ‌ترین کاراگاه‌های جهانِ داستان در دهه‌های ۲۰ و ۳۰ م بود) در اذهانِ مخاطبان باقی مانده، یادآور زنی مُسن است با لباس‌های مردانه و عینکی بر چشم و صورتی گرد. گردن بلند و لاغرش باعث شده بود لقب سووانی Swanny ـ یعنی قو ـ را به او بدهند. زن جوانِ تقریباً سربه‌هوا و پُرشوری بود که علاقۀ وافری به فراگیری زبان داشت؛ هم‌چنان که برقراری روابط دوستانه با دیگران و خندیدن با صدای بلند، از صفاتِ بارزش به حساب می‌آمد. اما از همۀ این‌ها مهم‌تر، توانایی او برای خلق آثاری بود که پایه‌گذار جنبشی در ادبیات، به‌ویژه ادبیات پولیسی شد.
بعدها، او به‌خاطر نوشتن نمایش برای رادیو و تیاتر، نوشته‌های مذهبی، ترجمۀ “کمدی الهی” دانته، مقاله‌های ادبی و هم‌چنین تکیه‌کلام‌هایش (به عنوان نمونه: “ای ایزد یکتا!“) به شهرت رسید و این همان مسیری بود که دوروتی سایرز را از نوشتن برای پول، به پرداختن به ادبیات دل‌خواهش در زمانی که دیگر نیاز مالی نداشت، رساند.
کم نیستند کسانی که ـ هم‌چون دوست نویسنده‌اش، سی. اس. لویس، خالق مجموعه‌کتاب‌های نارنیا ـ معتقدند دوروتی ال. سایرز یکی از بزرگ‌ترین نویسنده‌های قرن ۲۰ است؛ چنان که قریب به پنجاه سال پس از مرگ او و در آستانۀ قرن بیست‌ویکم، هنوز آن‌قدر محبوب و شمایل مخلوقِ او آن‌قدر ماندگار بود که جنایی‌نویسان دیگری به طبع‌آزمایی با لرد پیتر ویمزی برای خلق رمان پولیسی پرداختند.
با این‌که شوخ‌طبعی از ویژه‌گی‌های جالبِ توجه در کلام او بوده، اما این شوخ‌طبعی مانعِ خودبینی و تعصبِ او نبوده؛ به‌ویژه در دوران میان‌سالی. او به شیوه‌های متفاوتی به خودنمایی در جمع دیگران می‌پرداخت جالب این‌که از چنین حرکتی متنفرهم بوده و به همین دلیل هم اصرار داشت حداقل تا پنجاه سال پس از مرگش، هیچ بیوگرافی‌یی از او نوشته نشودـ درخواستی که البته بیوگرافی‌نویسان اعتنایی به آن نکردند و خیلی زود توسط آن‌ها زیر پا گذاشته شد!
نام کاملش دوروتی لی سایرز (Dorothy Leigh Sayers) بود. بخش دومِ اسمش را از نامِ فامیل مادرش گرفته بود. همان‌قدر که از اقوام پدری‌اش متنفر بود، شیفتۀ اقوام مادری‌اش بود. در آغاز نویسنده‌گی، خود را دی. لی سایرز معرفی کرده بود و اگر جایی هنگام اشاره به او بخش دوم نام فامیلی‌اش «لی» از قلم می‌افتاد، کاملاً آزرده می‌شد.
تا چهار ساله‌گی دختری خودسر بود با صدایی نخراشیده (صدایش تا پایان عمر به همین شکل باقی ماند) که در آکسفورد زنده‌گی می‌کرد و این دوره، خاطرات خوشی برایش رقم زد که همواره به خاطر داشت؛ مثل قدم زدن کنار ایسیس (Isis)، غذا دادن به گوزن‌ها در کالج ماگدالن و یک جفت دندان مصنوعی که کنار پنجرۀ یک دندان‌پزشکی محلی بود.
سپس او به همراه خانواده به فِنلَند مهاجرت کرد و در آن‌جا پدرش کشیش کلیسایی در بلانتیشام شد که روستایی دورافتاده بود و تنها تعداد کمی از کودکانِ آن منطقه می‌توانستند در طبقۀ اجتماعی نزدیک به خانوادۀ او جای بگیرند و همین تعداد اندک هم‌بازی‌های او را تشکیل می‌دادند. بهترین دوستانش، میمون‌هایی عروسکی بودند که پدر برایش خریده بود و هم‌چنین شخصیت‌های کتاب‌های داستانی که آن‌ها را می‌خواند.
دوروتی ال. سایرز دختری باهوش بود، زودتر از موقع خواندن و نوشتن آموخت. او در خانه و تحت سیستم‌های مختلفِ آموزشی درس خواند و زبان‌های آلمانی و فرانسوی آموخت. او در عین حال، دختری زیاده‌خواه هم بود و به سرزنش‌ها و انتقادهایی که از او می‌شد، با متانت پاسخ نمی‌داد. در ۱۶ ساله‌‎گی او را به مدرسه‌یی شبانه‌روزی در سالیسبری فرستادند، جایی جدید که کنار آمدن با آن را سخت و ناممکن یافت.
رفتن به این مدرسۀ شبانه‌روزی برایش خوش‌یمن نبود، با این‌که او توانست بر بیماری سرخکِ از پا درآورنده‌یی که در مدرسه شیوع پیدا کرده بود، غلبه کند؛ اما مجبور شد اثرات این بیماری را تا آخر عمر تحمل کند. در زمان بیماری با ریزش شدید موهایش روبه‌رو شد؛ موهایی که اگرچه دوباره رشد کردند، اما ضعیف بودند و گُله گُله. به همین خاطر، او همواره روسری‌های رنگارنگ یا کلاه‌گیس‌های مختلف برای پنهان کردن این مشکل استفاده می‌کرد.
دوروتی در سال ۱۹۱۲ برای فراگیری بهتر زبان فرانسه و آلمانی، به کالج سامرویل رفت. او با دانش‌آموزانی رابطه داشت که با رویۀ فکری‌اش هم‌سوتر بودند. آن‌جا زنده‌گی موقت راحتی داشت، در چند نمایش بازی کرد، همراه گروه بچ کوایر آواز می‌خواند و هم‌چنین در همان کالج برای نخستین بار عاشق شد.
او همیشه لباس‌هایی می‌پوشید که بیشتر جنبۀ نمایشی داشتند و گوشواره‌هایی به گوش می‌آویخت که برق‌شان چشم‌ها را خیره می‌کرد؛ هنگام راه رفتن گام‌هایی بلند برمی‌داشت، همیشه یک سگرت گوشۀ لب داشت و شنلی روی شانه‌هایش می‌انداخت. اکثر دوستانِ والدینِ او و فامیل نزدیکش مانند کاکا و عمه و ماما و خاله در آکسفورد زنده‌گی می‌کردند؛ به همین خاطر رفت‌وآمد بین آن‌ها فراوان بود. او هم‌چنین پس از بازگشت پسرخاله‌اش، ایوی شریمپتون، به‌خاطر آتش‌بس موقت جنگ در سال ۱۹۱۴، بسیار شادمان شد، به طوری که در پوستِ خود نمی‌گنجید.
پس از پایان تحصیل در سامرویل در سال ۱۹۱۵، به بلانتیشام بازگشت تا کارهای نیمه‌تمام را به سرانجام برساند و برای مدتی کوتاه هم در هال (Hull) به حرفۀ معلمی پرداخت. بعد از آن‌هم برای کار در انتشارات باسیل بلکول (Basil Blackwell) به آکسفورد بازگشت و مشاور انتشارات شد.
در آن زمان، در اتاقی کوچک درست بالای کتاب‌فروشی‌یی که مشرف به خانۀ تیاتر شلدونیان (Sheldonian) بود، کار می‌کرد. ال. سایرز در محله‌های لانگ وال(Longwall) و بَث پِلِیس (Bath Place) زنده‌گی کرد و همان‌جا بود که با اشتیاق شروع به نوشتن کرد. او در ابتدا بیشتر شعرهای مذهبی می‌سرود.
پس از پشت سر گذاشتن عشقی نافرجام و کار در کشور فرانسه، به روستای بلامسبری در لندن نقل مکان کرد و در سال ۱۹۲۱ شروع به نوشتن برای آژانس تبلیغاتی بنسانز کرد؛ در همان دوران شروع به نوشتنِ اولین رمان پولیسی‌اش کرده بود که ابتدای حضور شخصیتِ پیتر ویمسی بود. این رمان “جسد چه کسی؟” نام داشت.
او عشق نافرجامِ دیگری را پشت سرگذاشت که این‌دفعه رابطه‌اش نتایج ویران‌کننده و هولناکی به همراه داشت: در جنوری ۱۹۲۴، دوروتی پسری به دنیا آورد و نامش را جان آنتونی گذاشت و از پسرخاله‌اش، ایوی، درخواست کرد تا او را بزرگ کند.
ایوی در آن دوران در کاولی زنده‌گی می‌کرد و در حالی که با دوروتی و هیچ دختر دیگری ازدواج نکرده بود، سرپرستی دو کودک را برعهده گرفته بود. دوروتی تنها به او اعتماد می‌کرد و رازدارش بود. به نظر می‌آید وقتی دوروتی مرد، به غیر از ایوی تقریباً هیچ‌کس نمی‌دانست که در ابتدای دهۀ چهارم زنده‌گی‌اش صاحب فرزندی شده بود.
دوروتی چندین بار به دیدن ایوی و جان آنتونی رفت؛ ابتدا در آکسفورد و بعد از آن در وستکات بارتون در نزدیکی انستون. اما، در کل رابطۀ خوبی با کودکان نداشت و زمانی که ازدواج کرد، در کمال تعجب امیدوار بود شوهرش با زنده‌گی کردن جان آنتونی همراه‌شان موافقت کند.
به هر حال، او هیچ‌گاه بر سر این قضیه پافشاری نکرد و هیچ‌گاه هم چنین چیزی اتفاق نیافتاد؛ هرچند که بعدها ترتیبی داد تا جان آنتونی بتواند از نام فامیلی ناپدری‌اش که فلمینگ (Fleming) بود، استفاده کند.
او در اپریل ۱۹۲۶ به طرز کاملاً باورنکردنی، با کاپیتان اسوالد فلمینگِ روزنامه‌نگار و زن‌طلاق‌داده ازدواج کرد. او در نامه‌یی که برای پدر و مادرش فرستاد، پس از نوشتن مطالب همیشه‌گی، به‌ساده‌گی هرچه تمام نوشت: «در ضمن، سه‌شنبه قراره با مردی به نام فلمینگ ازدواج کنم… قبلاً چیزی نگفتم چون فقط به خودمان دوتا ربط دارد و هم‌چنین اصلاً دوست ندارم به سوال‌های تکراری دیگران جواب بدهم.»
این ازدواج، خوب از آب درنیامد: مک، همان‌طور که صدایش می‌کردند، با بیماری‌یی دست‌وپنجه نرم می‌کرد که ناشی از مصدوم شدن در جنگ بود و هم‌چنین به زنش به‌خاطر شهرت روزافزونش حسودی می‌کرد و از دستش ناراحت بود، چرا که بیشتر وقتش را در خانه‌یی که در ویتام گرفته بود، می‌گذراند.
دوروتی در سال ۱۹۲۹ کار در انتشارات بنسانز را رها کرد تا بیش از پیش روی نوشتن تمرکز کند. در همان دوران، مشغول نوشتن رمان‌هایی بود که لرد ویمسی شخصیت محوری آن‌ها محسوب می‌شد. از جمله “شب آجین‌بندی شده” که بر اساس دانسته‌ها و تجربۀ زنده‌گی در آکسفورد شکل گرفت و هم‌چنین “۹ خیاط” که ماجراهای آن در منطقۀ فِنلَند می‌گذرد.
مدتی بعد شروع به نوشتن نمایش برای رادیو و تیاتر کرد. در ابتدا نمایش‌های غیر دینی می‌نوشت. اما مدتی بعد شروع به نوشتن نمایش‌هایی کرد که از مایه‌های مذهبی برخوردار بودند؛ از جمله: “گرمی منزلگه شما” و “مردی خلق شده برای پادشاهی”. او شادترین روزهای عمرش را با دوست‌داران تیاتر گذراند و معتقد بود که روحیۀ گروهی که در زنده‌گی آدم‌های تیاتر وجود دارد، همان چیزی است که باید در کلیساها هم حاکم باشد. اما اغلب این‌گونه نیست.
او به عنوان بیان‌کنندۀ مضامین مذهبی به زبانی مدرن و نگارش مقاله‌هایی در این زمینه به شهرت رسید و در سال ۱۹۴۰ شروع به ترجمۀ “کمدی الهی” دانته کرد؛ هدف اصلی او از یادگیری زبان ایتالیایی هم همین بود! او قصد داشت سرزنده‌گی و زبان بذله‌گویانه‌یی که در این اثر وجود دارد را در همان قالب شعر به انگلیسی برگرداند تا خواندنِ آن لذت‌بخش باشد. ولی اجل مهلتش نداد تا این کارِ شگرف را به پایان برساند.
او در تاریخ ۱۷ دسمبر ۱۹۵۷، وقتی تازه از خرید کریسمس در خیابان‌های لندن که یک روز تمام به طول انجامیده بود به خانه بازگشت، بر اثر حملۀ قلبی شدید درگذشت. گویا بقایای بیماری مسری‌یی که در نوجوانی دچار آن شد، در مرگ او بی‌تأثیر نبود. چند روز بعد جسد او را سوزاندند و خاکسترش را در کلیسای آنای مقدس به خاک سپردند؛ کلیسایی که خود کلیددارش بود. اموال او به تنها پسرش که هیچ‌گاه وجودش را علنی نکرده بود، رسـید.

پی‌نوشت:
۱ـ این رمان با عنوان “شب جشن” به فارسی ترجمه شده است. Gaudy به معنای چیزی است بسیار پُرزرق و برق.
۲ـ نوعی قالب شعر است که در آن سه بند شعر وزن‌دار و مرتبط به هم پشت سر هم می‌آیند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.