احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:10 حمل 1393 - ۰۹ حمل ۱۳۹۳
زیستنامۀ کوتاه
زادگاه سید قاسم، دهکدهیی است به نام خنج در ولایت پنجشیر. او به سال ۱۲۹۶ هجری برابر با ۱۸۷۸ عیسایی در همین دهکده چشم به جهان گشود. پدرش، سید هاشم، مردی بود روحانی. سید قاسم آموزشهای ابتدایی را همانجا در زادگاهش آغاز کرد. چون به جوانی رسید، برای آموزشهای بیشتر به ولایات شمالِ کشور سفر کرد و از آنجا کارش به بخارا کشید. در آن روزگار، بخارا هنوز یکی از مراکز بزرگِ دانش و فرهنگ در منطقه بود که جوانان از سرزمینهای دیگر در طلب دانش راهی آنجا میشدند. زندهیاد نیلاب رحیمی در زیستنامۀ سید قاسم گفته است که حقنظر نظروف دانشمند تاجیک در کتاب خود «روابط بخارا و افغانستان از آغاز دولت درانی تا سقوط امارت بخارا»، از سید قاسم و دورۀ دانشجویی او در بخارا یاد کرده که در آنجا به آموزش تفسیر و حدیث میپرداخته است.
در شعر، قاسم تخلص میکرد. از آغازِ شعر و شاعریِ او اطلاعاتی در دست نیست، شاید هم بتوان گفت که شاعری را در همانجا در فضای ادبی ـ فرهنگیِ بخارا آغاز کرده است. قاسم قصیدهیی دارد که در آن به توصیف امیر حبیبالله پرداخته و در آن قصیده، از امیر خواسته است تا او را در جایی به حکمرانی بگمارد. امیر میپذیرد و چنین فرمانی میدهد:
بر حسب امر حضرت سلطان دینپناه
طغرا خطی نمود عنایت به زیب و فر
زیباک و خوست و ورسج و فرخار زین چهار
در هرکدام آن که حکمران شوم مگر
شادیکنان به خدمت دولت شدم روان
شکرانهها نمودم فرمان شاه به بر/ ص۹
فرمان را به نایبالحکومۀ قطغن میرساند، از او به نیکویی یاد میکند. نایبالحکومه فرمان دربار را نگه میدارد و او را فرمان دیگری میدهد به حکمرانی زیباک در بدخشان. در بدخشان مردی به نام زمانالدین، حاکم کلان یا امیر است. قاسم از او و رفتار ناخوشایند او بهتلخی یاد میکند. حاکم کلان، او را نمیپذیرد و از بدخشان بیرونش میکند. از این رویداد به او زحمت و زیانِ فراوانی میرسد. ناگزیر به قطغن به نزد نایبالحکومه برمیگردد، اما به گفتۀ خودش پیادهپا:
باریده شد تگرگ به باغ نشاط من
سه اسب من سقط شده و رنج من هدر
یک اسب مانده بر من و آنهم ز لاغری
گردیده پشت و ساغر او چون دم تبر
ناچار و چار، زین بنهادم به پشت او
من پیش پیش اسب من ایدک به پشت سر
پس آمدم به خدمت نایب پیاده پا
از دست میر ملک بدخشان به چشم تر
فرمان به دست نایب و حرمان به دست من
حیران به کار خود شده گم کرده پا و سر
تا سههزار کابلی نقصان بشد مرا
حالا هنوز ماندهام حیران و در به در / ص۱۲
در یکی از مخمسهایش که در توصیف طبیعت و مردم پنجشیر سروده است، از رنج و اندوه خود در بدخشان شکایت دارد. از این بیتها میتوان گفت که شاید سرانجام حاکم کلانِ بدخشان بر اثر دستور دربار و تأکید نایبالحکومۀ قطغن، ناگزیر شد سید قاسم را بپذیرد و بگذارد که او به کار خویش در بدخشان ادامه دهد:
در ملک بدخشانم و در رنج و ملالم
از دوری یاران وطن گریم و نالم
محبوبۀ پنجشیر که آید به خیالم
دود از جگر سنگ بر آید ز مقالم / ص ۵۸
سید قاسم با نشریههای شمسالنهار و امانِ افغان همکاری قلمی داشت، چنانکه نخستینبار شعرهای او در همین نشریهها به نشر رسیدند. بعداً شمار بیشتر شعرهایش در مجلۀ آریانا مجال نشر یافت. با محمود طرزی پیوند دوستانهیی داشت، شاید چنین است که در دوران امانالله خان به جاه و مقامی میرسد و به حاکمی بلخ گماشته میشود؛ اما بیش از ماهی نمیتواند آنجا بماند، آبوهوای بلخ برایش ناگوار است، ظاهراً حقوق ماهانه دریافت نکرده است. به گفتۀ خودش در یک هفته دوصد روپیه قرضدار شده است. چنین است که در قصیدۀ هجوآمیزی، بلخ و بلخیان را نکوهش میکند و در پایان قصیده از مقامها میخواهد تا او را به جای دیگری به خدمت گمارند:
در جویبار بلخ به جزآب تلخ نیست
یارب کسی مباد چو من سردچار بلخ
آنان که نیست در دلشان نور معرفت
گشته وکیل نامور و نامدار بلخ
یا رب وزیر عدلیه را ساز مهربان
باشد که عفو سازدم از کار و بار بلخ
از بلخ وارهانم و بلخاب را بده
بگزین به جای من دگری کاردار بلخ/ ص ص ۱- ۲
شاید این آخرین دورۀ مأموریتِ او در دستگاه دولت باشد، بعداً از کارهای دیوانی کناره گرفت. عمر درازی نکرد، ۴۸ سال زیست و به سال ۱۳۴۴ هجری برابر با ۱۹۲۵ به جاودانهگان پیوست. مرد صوفیمشربی بود. سالیان اخیر زندهگی در تنگدستی به سر برد. ارثیهیی که از او به جای ماند، همان سرودههایی او بود که با دریغ بخش بیشترِ آنها نابود شده است.
شعر و شاعری قاسم
دیوان قاسم نخستینبار به کوشش، تحشیه و تعلیق نیلاب رحیمی و مقدمههای استادان واصف باختری و حیدری و جودی به سال ۱۳۷۵ خورشیدی در پشاور پاکستان انتشار یافت. نیلاب رحیمی سالیان درازی در جستوجوی شعرهای قاسم بوده و زمانی هم که همه چیز آماده میشود، به تاراج میرود.
حیدری وجودی در مقدمهیی که بر شعرهای قاسم نوشته است، این ماجرا را اینگونه بیان میکند: «جناب نیلاب رحیمی بعد از کوشش دهساله در اخیر سال ۱۳۷۰ کار تدوین و ترتیبِ این دفتر را به پایان رساند. او را به من سپرد که بخوانم، متأسفانه با ورود برادران مجاهد به شهر کابل و شکستن دروازههای کتابخانۀ عامه، آن دفتر اشعار سید را با اشیای دیگری از دفتر کار من به غنیمت بردند؛ ولی شوق و اخلاصِ جناب نیلاب به سردی نگرایید و با گرمرویی تمام دوباره کمر همت بست…»
شعرهای قاسم عمدتاً در فورمهای قصیده، غزل و مخمس سروده شدهاند. قصیدههایش بیشتر مدیحهاند، چنان که قصیدههایی دارد در وصف امیر حبیبالله، شاه امانالله خان، محمود طرزی و یکی دو شخصیت دولتی دیگر. در یک بررسی میتوان گفت که قاسم قصیدهسرا با قاسم غزلسرا دوشاعر جداگانهاند؛ او در قصیدههایش در هوای رسیدن به حکمرانی است. از شاه میخواهد تا برای او مقامی بدهد و به گفتۀ خودش سههزار روپیۀ کابلی هزینه میکند تا به حکمرانی زیباک بدخشان برسد. اینجا شاعری است مدیحهسرا. دست به سوی وزیران دراز میکند تا او را یاری کنند. گاهی هم قصیدههای او با زبان هجو میآمیزد؛ اما در غزلهای او فضای دیگری دیده میشود. غزلهای او آمیزهیی از مفاهیم عاشقانه و عارفانه است که گاهی بازتاب مفاهیم عارفانه، قوت و جلوۀ بیشتری پیدا میکند:
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی بیاسایم زین حساب جسمانی
خانۀ دل ما را از کرم عمارت کن
پیش از اینکه این خانه رو نهد به ویرانی/ ص ۴۴
از زاهد سالوس بیزار است و از چنان پارسایی عار دارد. مست شرابِ عرفان است و چنان است که سری دارد افراشته که به دوصد هزار کونین فرو نمیآید و اینهمه را از دولت عشق دارد:
ز لباس پارسایی به خدا که عار دارم
ز شراب بزم عرفان اثر خمار دارم
سر من فرو نیاد به دوصد هزار کونین
در دل گشا و بنگر که چه کار و بار دارم/ ص ۴۰
پارسایی او پارسایی عشق است، برای رسیدن به خدا نه برای رسیدن به بهشت. عبادت خدا برای رسیدن به بهشت، عبادت معاملهگرانه است و عارف چنین چیزی را نمیخواهد. از بهشت آزاد است برای آنکه اگر عبادتش به هوای بهشت باشد، دوست را فراموش کرده است:
بلاپروردگانیم وحدتیم ای ناصحان معذور
سر و کارم به حوض کوثر و یا حور و غلمان نیست/ ص ۲۹
چنین است که خدا را در کعبۀ آب و گل جستوجو نمیکند؛ بلکه در تلاش طواف کعبۀ دل است:
ز طوف کعبۀ گل مدعا حاصل نمیگردد
به طوف کعبۀ دل سر قدم کن مدعا این جاست / ص۲۹
او در جستوجوی آن حقیقت برتر است. چنان مسافری میخواهد از دنیای رنگارنگِ کثرت به دنیای وحدت و یگانهگی برسد؛ چنان قطرههای باران که از ابرهای پراکنده میریزند روی دریا و دیگر فاصلهیی در میان قطره و دریا باقی نمیماند:
نشد از کعبۀ اهل مجازم مقصدی حاصل
اگرچه در طلب پوسیده گردید استخوان من
سجودی برد جانم بر در میخانۀ وحدت
به هرجا بنگریدم بود پیدا جان جان من / ص ۴۳
آن را که خداوند عشق داده است، چنان است که همه چیز داده است و دیگر در بند جاه و مال نیست. عشق و عرفان همه چیز اوست:
ترا قاسم چه باک از طعن مغروران مال و جاه
که مال و جاه به یک جو نزد سرمستان عرفان نیست / ص ۳۰
مخمسهای قاسم بیشتر با موضوعات اجتماعی و عاشقانه سروده شدهاند. گاهی هم در این فُرم به توصیف طبیعت زادگاه خویش پرداخته است. باری هم نادرشاه را که در آنزمان وزیر حربیۀ امانالله خان بود، در یکی از مخمسهایش، چنان پهلوانان شاهنامه توصیف کرده است. این درست زمانی است که در بلخ روزگار ناخوشی را پشت سر میگذارد.
در میان مخمسهای قاسم، مخمسِ «در باغ میخرامید آن ماه نورسیده»، بدون تردید معروفترین شعر اوست. این شعر زمانی با گوشهای مردم آشنا شد که در محمد کشمی یکی از آوازخوانان خوشآواز بدخشان، آهنگی بر آن ساخت و آن را با استفاده از وسایل موسیقیِ محلی اجرا کرد که مصراع نخستین را اینگونه خوانده است: «در باغ میخرامید آن سرو نو رسیده»، اخیراً طاهر شباب این آهنگ را با وسایل مدرن موسیقی بازخوانی کرده است. در دیوان قاسم مصراع نخست اینگونه آمده است: «در باغ میخرامید آن ماه نورسیده». طاهر شباب نیز همینگونه خوانده است؛ اما در جاهای دیگر اشتباهاتی دارد. ظاهراً این مصراع همانگونه که در محمد خوانده است، زیباتر و رساتر به نظر میآید که سرو نورسیده میتواند استعارۀ دختری نوجوان باشد. به هر صورت اشتباهخوانی شعر در میان آوازخوانانِ افغانستان تقریباً یک درد مشترک است. حتا آنهایی که لقب استادی نیز دارند، گاهی شعرها را نادرست خواندهاند. من اینجا این شعر را همانگونه که در دیوان او آمده است، به گونۀ مکمل میآورم:
در باغ میخرامید آن ماه نورسیده
دامنکشان همی رفت گلها ره چیده چیده
با صد وقار و تمکین پس گشت دیده دیده
بر من نگاهش افتاد، چون آهوی رمیده
سر را به پیش افکند گویی مرا ندیده
رفتم به صد تمنا آنگه من از قفایش
با احتیاط کردم آهستهگک صدایش
پس دید جانب من دیدم رخ چو ماهش
چادر به روی افکند با دست پُرحنایش
رنجییده از حیا گفت ای از حیا رمیده
ای کارنازموده برگوی مدعا چیست
با کیستت تمنا، آهستهگک صدا چیست
بر دل چه راز داری، بر سر ترا هوا چیست
بر گیر راه خود را این شور و این نوا چیست
دهقان حسن ما را با ناز پروریده
گفتم صد آفرین باد ای ماه کشور حسن
بر باغبان قدرت خلاق داور حسن
چون تو بیافریده خورشید خاور حسن
سر تا به پا لطافت ای ماه انور حسن
از عشق چون تو ماهی دارم دل رمیده
ای پادشاه خوبان رحمی بر این گدا کن
باری اسیر خود را با لطف آشنا کن
مهمان وصل خود را یک بار مرحبا کن
بیچاره مستمندم درد مرا دوا کن
تا شاد گردد از تو این جان غم کشیده
شیرین تبسمی کرد آن سرو چستوچالاک
آمد سر تکلم گفتا که ای هوسناک
دعویِ عشق کردند چون تو هزار بیباک
بردند در دل حرمان مانند شیره در تاک
از بوستان وصلم رفتند نا چشیده
قاسم بلندتر کن اکنون ترانۀ راز
در کوی عشق میباش با بلبلان همآواز
در راه جان سپاری چابک سمند می تاز
بنگر چه میسراید آن عندلیب شیراز
«چون از خودی برآیی باشی خدا رسیده» / ص ص ۷۹ – ۸۰
این مخمس عاشقانه در مصراع آخرین به یک نتیجۀ عرفانی میرسد. اگر استعارۀ عندلیب شیراز، حافظ شیراز باشد، چنین مصراعی در دیوانهای موجود حافظ دیده نشده است. به هر صورت در این شعر میتوان جلوههایی از شعر دراماتیک را دید. شعر آغازی دارد با خرامیدن و گل چیدنِ یکی از شخصیتها در باغ. گفتوگو در شعر وجود دارد، توصیف شخصیت و توصیف محیط، و انجام پندآمیز که برای رسیدن به عشق و حقیقت باید از منیت و خودی آنسوتر گام برداشت. تا در دایرۀ منیت دستوپا میزنی، به جهان گستردۀ عشق نمیتوانی راه یابی.
زبان شعرهای قاسم، زبانی یکدست نیست. گاهی زبان شعرهای او سست و بیحال میشود، حتا گاهی در یک شعر نیز میتوان این تفاوت زبان را مشاهده کرد. شاید این شعرها مربوط به دورههای گوناگون شاعری او باشد. اینکه چرا او در غزلهایش بیشتر به بیان مفاهیم عرفانی میپردازد، شاید بتوان گفت که اینگونه غزلها و پارهیی از مخمسهایش را بیشتر در سالهای اخیر زندهگی که دیگر از دغدغههای حکمرانی و کار دیوانی فاصله گرفته، سروده باشد؛ سالهایی که به گونهیی به قناعت عارفانه دست مییابد:
بیا قاسم رها کن نکتهدانی
گذر از لذت دنیای فانی
به دنیا کس نمانده جاودانی
سفر از خود بکن تا میتوانی / ص۶۸
نکتۀ آخر اینکه دیوان قاسم آنگونه که شایسته است، از برگآرایی و چاپِ مناسب برخوردار نیست. در ویرایش آن نیز گاهگاه چنان اشتباههایی رخ داده است که حتا وزن و مفهومِ شعر را برهم میزند:
بنوش آب و بستانش را نظر کن
ز عشق مهوشان جان را خبر کن/ ص ۶۴
بدین صورت مصراع نخست از وزن بیرون است و باید در اصل چنین باید: «بنوش آب و بستانش نظر کن».
Comments are closed.