احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:کامران پارسینژاد سه شنبه 23 ثور 1393 - ۲۲ ثور ۱۳۹۳
بخش نخست
تحلیل رمان صرفاً تبیین، شناسایی و سنجش نقادانه و عقلانی روابط حاکم بر سازههای داستانی نیست. راهیابی به بطن اندیشههای نویسنده، کشف مسامحات لفظی و معنایی، و توجه بیش از حد به ساختار و قالب متن را نمیتوان تنها زمینههای تحلیل به حساب آورد. با یک رویۀ ثابت و از پیش تعیین شده نیز نمیتوان رمانها را مورد نقادی قرار داد. بسیاری از منتقدان جهان با پیروی از یک نظرگاه خاص (که به آن تعصب دارند) به مصافِ رمان میروند. با پیدایی مکاتب نو ادبی چون پراگ، ژنیو، فرانکفورت، شیکاگو، نیترا و همچنین گونههای مختلف نقد چون ساختارگرایی، پساساختارگرایی، نشانهشناسی، مدرنیته و پسامدرنیته و هرمونتیک (تأویل)، نقد ادبی در سدۀ بیستم به اوج خود رسیده است. ۱
منتقد باید با توجه به نوع، مضمون و قالب اصلی هر رمان آمیزهیی از سبکها و شیوههای تحلیل را به کار گیرد. اکنون دیگر نقد ادبی شناسۀ هر اثر محسوب نمیشود و خود نوعی بازآفرینی مجدد بهشمار میرود. حتا دیده شده که نقد ادبی نه تنها همشأنِ خود اثر بلکه حتا ـ در برخی اوقات ـ فراتر از آن پنداشته شده. بسیاری از نظریهپردازان ادبی و فلسفی چون میخاییل باختین، رولان بارت، ژاک دریدا و میشل فوکو پیش از آنکه در رشتههای تخصصی خود مطرح گردند، نویسندهگانی برجسته به حساب میآیند. ناقد باید در مباحث علوم انسانی همچون ادبیات، فلسفه، علوم اجتماعی، تاریخ، روانشناسی و مانند اینها صاحب فکر و نظر باشد؛ زیرا با اطلاع از این علوم قادر خواهد بود که دریافتهای نهانگرایانۀ خود را بهتر از گذشته آشکار سازد. شیوۀ بیان، احضار کلمات مناسب و آشنایی با ساختارهای نحوی زبان همچون ابزاری برای بیان نظام فکری، میتواند در شرح آگاهی و شناخت حقیقت مفید باشد. باید در نظر داشت که طرح شگردها و دیدگاههای بنیادین تحلیل رمان در حجم کتابی میگنجد، اما به این گفتار، با توجه به محدودیتهای موجود اشاراتی کوتاه و گذرا بر هر مبحث خواهد شد.
رمان روایتی است واقعگرایانه که در آن خواننده با انباشتهگی صحنهها، شخصیتها، کنشهای داستانی، کشمکشها و مانند اینها روبهرو میشود و میتواند بخشی از زندهگی عادی و سادهیی را که پیرامونش میگذرد با برداشتی نو و از منظری دیگر روایت کند. از ویژهگیهای مشخص هر رمان، طویل بودن آن است که به پیچیدهگی ساختار منجر میگردد.
چنین تفسیری از رمان، امکان تمایزِ آن را از گونههای متشابهِ دیگر چون رمانس۲، داستان کوتاه و نیمهبلند و مانند آن فراهم میآورد.
صاحبان نظر این وادی برای سهولت در کار و بهمنظور کاهش نقایص برداشتی، سعی کردهاند رمان را گونهبندی کنند. در حقیقت، تلاش برای به دست آوردنِ رویهیی ثابت در نقد از دیرباز مدنظر بوده، هرچند در این رهگذر نتایج قابل قبولی، چنانکه توقع بود، حاصل نشد. در شیوۀ سنتی که بر پایۀ تحلیل زندهگینامۀ نویسنده و بررسی دیدگاههای فلسفی ـ اجتماعی استوار بود، خود اثر بهدقت مورد ارزیابی قرار نمیگرفت و ناقدان، بیشتر به بررسی عقاید خاص و زندهگی خصوصیاش میپرداختند. البته ممکن است که چنین برخوردی روشنکنندۀ بسیاری از مسایل باشد و بسیاری از درهای بسته را بگشاید اما اکنون که داستانهایی بسیار پیچیده و عمیق خلق میشوند، این شیوه به تنهایی نمیتواند مشکلگشا باشد و خواننده قرن معاصر را راضی کند. بسیاری از منتقدان امروزی هم تلاش بسیاری میکنند که شیوههای سنتی را حذف کنند، حال آنکه چنین رویهیی اشتباه است.
منتقدان باید حجمی از تحلیلِ خود را (هرچند کوتاه) به ارزیابی نویسنده و نظراتش اختصاص دهند. بسیاری از رمانها را نمیتوان بدون در نظر گرفتنِ موقعیت نویسنده و جامعهیی که در آن دوره بوده ارزیابی کرد. به طور مثال، نقد بسیاری از آثار نویسندهگانی چون صادق هدایت، جان اشتاینبک و چارلز دیکنز باید بر این شیوۀ تحلیل استوار باشد.
در گذشته وظیفۀ اصلی نویسندۀ رمان را آموزش مباحث فلسفی و عقیدتی میدانستند و بر این باور بودند که نویسندۀ برجسته باید وارد چنین وادییی شود و به تحلیل بپردازد. منتقدان نیز خود را در این جهت تجهیز میکردند و با توجه به زیرساخت آثار، نظرات اجتماعی و فلسفی حاکم بر آن روزگار را در تحلیلهای خود وارد میکردند. گرایش به چنین مقولاتی جهت نقد را اغلب به سوی مضامین مذهبی بیشتر متمایل میکند؛ چنانکه در داستان “گودمن براون جوان” نوشته هاثورن وجود دیدگاه خاص نویسنده باعث شده که همۀ تحلیلها رنگ و بوی مذهب بهخود بگیرد.
تحلیل نو از دگرگونیهای عظیم صنعتی و اقتصادی که در سطح اروپا رخ داد، تأثیر پذیرفت. پس از ظهور فرمالیستهای روسی در سال ۱۹۱۴ میلادی، بهتدریج مضمون و محتوا کنار گذاشته شد و بهجای آن “صورت و فرم” جایگزین شد. فرمالیستهای روس ابتدا در بیان نظرات خود دچار اشتباهات بزرگی نیز شدند. آنها بهشدت با وجود عنصر نماد و نیز نمادگرایی در آثار مخالفت کردند و تصاویر داستانی را مجازی و بیارزش شمردند. با اینحال طرح مباحث صورتگرایانه در آن دوران، دگرگونی عظیمی در ساختار و قالب اصلی رمانها به وجود آورد. باید اذعان داشت که تحولات عظیم ادبی در خلق و نقد آثار، همیشه همزمان بهوقوع پیوسته است.
در این زمینه بهدرستی نمیتوان گفت کدامیک اثرگذار بودند و کدامیک اثرپذیر. پس از ظهور دیدگاههای ساختارگرایانه بالطبع ناقدان به زیرساختِ آثار بیش از هر زمان توجه کردند. طبق نظر آنها، واژگان باید بهدقت مورد ارزیابی قرار میگرفتند. آنها برای کشف حقایق علمی به ریشهیابی و مقابلۀ واژگان دست زدند. تاریخچۀ هر واژه بهدقت در تحلیلها توصیف شد و معانی ظاهر و باطنی هر کدام مشخص گردید. در نظر آنها، شکل میتوانست به محتوا سمتوسو دهد. بیان این نکته خالی از لطف نیست که معنای ساختار از معنای صورت و فُرم کاملاً مجزاست. ساختار، معنای بسیار گستردهتری دارد؛ چنانکه میتواند صورت و محتوا را نیز در خود جای دهد. هرچند که این دو مقوله هیچگاه از هم جدا نیستند. اگر بر این باور باشیم که میتوانیم با نادیده گرفتن محتوا، برای فرم و صورت آنها بها بدهیم و ارزش بیشتری قایل شویم، اشتباه بزرگی کردهایم. توجه و عنایت بیش از حد به فرم نمیتواند و نباید ذهن منتقد را از محتوا دور کند. افراط در خلق آثار فرمگرایانه در ایران نیز مدتی است شایع شده است. پیروان این نظریه معتقدند که میتوان محتوایی را که در لابهلای آثارشان وجود ندارد، به زور از ذهن خواننده بیرون کشید، اما راه رفتن در چنین سمتوسویی ممکن است که ضربات جبرانناپذیری بر ساختار آثار این نویسندهگان وارد آورد.
با مطرح شدن نظرات روانشناسانی چون فروید، یونگ و کلاین، بهتدریج نقد روانشناختی تحلیلی پا به عرصۀ وجود گذاشت. چنین نگرشی از همان ابتدا سبب بحثها و گفتوگوهای بیشماری شد. طبق نظر این افراد، مضمون آثار ادبی جهان از ضمیر ناخودآگاه نشأت گرفته است. در تحلیل روانشناختی، فرایندهای ذهنی شخصیتهای داستانی و حتا خود نویسنده زیر ذرهبین قرار میگیرد. به همین دلیل است که زیربنای بسیاری از رمانهای آن ۴ دهه، توصیف ضمیر ناخودآگاه قهرمانان داستان است. نویسندهگانی چون ویرجینیا وولف و جیمز جویس، هنگام خلق آثارشان از شیوۀ جریان سیال ذهن استفاده کردند و بارها کردن توسن ذهنشان، بسیاری از اطلاعات نهفته در ضمیر ناخودآگاهشان را به سطح متن آوردند. متأسفانه بسیاری از ما اشتباهاً تصور کردهایم که در چنین شیوهیی، نویسنده صرفاً ذهن خود را آزاد میگذارد و پس از آن، کلیۀ جریانهای ناهمگون ذهنی را به روی کاغذ میآورد؛ حال آنکه در آثار این نویسندهگان، در عین بینظمی ظاهری، طرح داستان انسجام بسیار دارد. در طرح داستان آنها ظاهراً حوادث یکی پس از دیگری و بدون در نظر گرفتن مطرح شدهاند، در صورتی که چنین نیست و علاوه بر همگونی حوادث، هر حادثه نیز بیدلیل به تصویر کشیده نشده است. گرایش به بررسی مناطق خاص ضمیر ناخودآگاه و خودآگاه چون نهاد، خود و فراخود باعث شد که بسیاری از نویسندهگان معاصر آثار برجستۀ کلاسیک را با نگرشی جدید و در حیطۀ دنیای روانشناسی بازآفرینی کنند. بهطور مثال، ژان آنوی نمایشنامۀ “آنتیگونه” سوفوکل را دوباره اما بر پایۀ مباحث روانشناختی نوشت. او با توجه به قوانین علت و معلولی و با شناختی که از ضمیر ناخودآگاه افراد داشت، گرایش و تمایل آنتیگونه به مرگ را مورد بررسی قرار داد. شخصیتهای داستان آنوی از قالبهای اسطورهیی جدا شدند و بیشتر به انسانهای معمولی مبدل شدند. کروئون عموی آنتیگونه دیگر نمادی از پستی و دژخیمی نیست. او چون همۀ انسانها نقاط ضعف و قوتی دارد و حتا نگران آیندۀ آنتیگونه است و از او میخواهد که از مقابله با وی اجتناب کند. آنتیگونه در این اثر با نمایان شدنِ مکنونات ذهنیاش، دیگر نمادهای اسطورهیی را حمل نمیکند. او که از عقدۀ دختر بودن رنج میبرد و تشنۀ قدرت است، در سیر حوادث داستان عمداً خود را به کام مرگ میسپارد۵ و درونمایۀ “تقدیر” را که بر “آنتیگونه”سوفوکل سایه افکنده، از هم میپاشد. البته هدف اصلی ژان آنوی در طرح مباحث روانشناختی، نادیده گرفتن اسطوره نیست. اسطوره در نظر بسیاری از ناقدان قرن ۱۹ بوده است، زیرا آنها چنین میپنداشتند که اسطوره، اسطورۀ علم انسانهای غیرمتمدن و جاهل است. منتقدان اسطورهشناسی و حتا بسیاری از روانشناسان همچون یونگ درست عکس و خلافِ آن فکر میکنند. در نظر آنها اسطوره میتواند پرده از رمز و رازهای ضمیر ناخودآگاه انسان بردارد. در اصل، اسطوره بیان نمادینِ محفوظات است که در ضمیر ناخودآگاه وجود داشته و به شیوۀ فرافکنی به سطح آمده و در قالب اسطوره شکل گرفته است. به همین دلیل، تحلیلگران اسطورهها برآناند که بین طبیعت و ادبیات بومی و منطقهیی پلی بسازند و روابط میان آن را کشف کنند. البته در نویسندهگان ایرانی گرایش به وادی اسطوره متأسفانه کمتر دیده میشود و بسیاری از آنها اساطیر ایرانی را نمیشناسند. چنین نقیصهیی گریبانگیر منتقدان نیز بوده است. عناصر طبیعی چون آب، آتش، باد و… هریک در ادبیات کهن بومی بار معنایی خاصِ خود را دارند؛ اگرچه تشابهاتی نیز بین نمادها دیده میشود.
منتقدان اسطورهیی برخلاف منتقدان سنتی که به تاریخچه و زندهگی نویسنده میپردازند، منتقدان صورتگرا که به قالب اثر میاندیشند، و منتقدان روانشناختی که به جستوجوی روح و درون انسان دل خوش کردهاند، خواهان روحی مشترکاند که موجب زندهگی و حیات در تمدنهای گوناگون شده است. در نظر آنها، آثار برجسته مملو از نیروهای زندهگیبخشی هستند که در اعماق روح و روان همۀ انسانها وجود دارد. باید گفت که در شکلگیری نقد اسطورهیی معاصر، سه عامل مهم و اساسی نقش داشتند:
۱) دیدگاه خاص یونگ (اسطورهها میتوانند بیانکنندۀ ضمیر ناخودآگاه انسانها باشند)
۲) مباحث مردمشناسی۶
۳) اسطورههای بومی (که باعث به وجود آمدنِ وحدت و یگانگیِ خاص در بسیاری از آثار بومی میشود).
Comments are closed.