گزارشگر:3 سرطان 1393 - ۰۲ سرطان ۱۳۹۳
فلسفه یکی از شاخههای ادبیات نیست، و کیفیت و اهمیتِ آن بر ملاحظاتی غیر از ارزشهای ادبی و هنری پایهریزی میشود. اگر فیلسوفی خوب هم بنویسد، این امتیازی اضافی است و کشش بیشتری برای خواندنِ او به وجود میآورد، اما او را فیلسوف بهتری نمیکند.
از برخی از فیلسوفان بزرگ، مانند افلاطون، آوگوسیتنوس قدیس، شوپهناور و نیچه میتوان به عنوان نویسندهگان بزرگ نام گرفت. البته فیلسوفهای بزرگی هم داریم که نویسندهگان بدی بودهاند مانند کانت و ارسطو.
در اینجا سعی در بررسی بعضی از جنبههای تداخل فلسفه و ادبیات است.
فلسفه: هدفش، روشن کردن و توضیح و تبیین است، مسایلی بسیار دشوار و بسیار فنی طرح میکند و در صدد حلِ آنها برمیآید. و نوشتن باید تابع این هدف باشد، میشود عنوان کرد که فلسفۀ بد اصولاً فلسفه نیست، در حالی که هنر بد بازهم هنر است. به گونههای مختلف از سرِ گناهان ادبیات میگذریم، ولی گناهان فلسفه را نمیبخشیم. ادبیات را افراد کثیر میخوانند، فلسفه را عدهیی اندک میخوانند. هنرمندان جدی خودشان منتقد خودشاناند و معمولاً برای مخاطبان بهعنوان «کارشناس» کار نمیکنند. وانگهی، هنر لذت و است و برای لذت بخشیدن، مقاصد و دلرباییهای بیشمار دارد. ادبیات در سطوح مختلف و به شیوههای گوناگون توجه ما را جلب میکند. سرشار از شگرد و تردستی و جادو و رازپردازی و حیرتافزاییهای عمومی است. ادبیات سرگرم میکند و بسیاری کارها میکند؛ فلسفه یک کار بیشتر نمیکند.
جملات در ادبیات سرشارند از معانی التزامی و تلمیح و ایهام؛ در حالی که در فلسفه جملهها در هر زمان فقط یک چیز میگویند. نویسندهگی ادبی هنر است، جنبهیی از یکی از رشتههای هنری است. ممکن است بیتظاهر باشد یا پرجلوه و خیرهکننده، ولی اگر به ادبیات تعلق داشته باشد، قصد شیرینکاری در آن هست و زبان در آن نوعاً به شیوهیی پرآبوتاب به کار میرود و جزیی از خود «اثر» است، خواه اثر بلند باشد و خواه کوتاه. پس هیچ سبک ادبی واحد یا هیچگونه سبک ادبی آرمانی وجود ندارد، هرچند البته نویسندهگی خوب هست و نویسندهگی بد، و هستند متفکران بزرگی مانند کی یرکه گور (فیلسوف دانمارکی) و نیچه که نویسندهگان بزرگی هم بودهاند. بدون شک فیلسوفان هم مختلفاند، و بعضی «ادبی»تر از دیگراناند.
گونهیی سبک فلسفی آرمانی وجود دارد که نوعی سادهگی و صلابت بدون ایهام در آن هست، سبک رک و راست و خشکی و بیپیرایه و به دور از خودپسندی.فیلسوف باید بکوشد دقیقاً آنچه را در نظر دارد توضیح بدهد و از سخنوری و زینت و آرایش بیهوده بپرهیزد. البته این با ظرافت طبع و نکتهگویی و گریزهای گهگاهی منافات ندارد؛ اما وقتی فیلسوف، بهاصطلاح، در خط اول جبهۀ بحث دربارۀ مشکل مورد نظر است، با صدایی سرد و صاف و قابل تشخیص سخن میگوید.
نویسندهگی فلسفی به معنای ابراز مکنونات قلبی نیست؛ مستلزم حذف صدای شخصی است. بعضی از فلاسفه حضور شخصی خودشان را در آثارشان حفظ میکنند. اما در اینگونه موارد هم خود فلسفۀ همچنان دارای نوعی صلابت و سختی ساده و غیرمشخصی است. البته ادبیات هم مستلزم مهار کردن و دگرگونسازی صدای شخصی است. حتا ممکن است بین فلسفه و شعر که دشوارترین شاخۀ ادبیات است، قیاسی به عمل آورد. در هر دو نوعی پالایش ویژه و دشوار آنچه میخواهید بگویید و درآمدن اندیشه به زبان دخیل است. با این وصف، گونهیی بروز مکنونات قلبی وجود دارد که همراه همۀ بازیگریها و رازپردازیهای هنر، مختص ادبیات است. و نویسندۀ ادبی عمداً فضایی برای بازی کردن خواننده باقی میگذارد. فیلسوف نباید هیچ فضایی باقی گذارد.
همانطور که اشاره شد، هدف فلسفه روشن کردن و هدف ادبیات اغلب رازپردازی و حیرتافزایی است. هدف فلسفه نیل به هیچگونه کمال از نظر صورت (یا فرم) به خاطرِ خود آن نیست. ادبیات با مشکل پیچیده از نظر صورت (یا فرم) هنری دستوپنجه نرم میکند و در تلاش ایجاد گونهیی تمامت است. فلسفه در مقایسه با ادبیات به نظر بیفرم میرسد. در فلسفه، مطلب این است که مسألهیی را محکم بگیریم و رها نکنیم و حاضر باشیم در حینی که صورتبندیها و راهحلهای مختلف را امتحان میکنیم، آنچه را گفتهایم بازهم تکرار کنیم. وجه مشخص فیلسوف همین توان خستهگیناپذیر برای ادامۀ بحث از یک مسأله است، اما آنچه معمولاً هنرمند را متمایز میکند، شوق او به نوجویی است. در تعریف ادبیات؛ ادبیات شاخهیی از هنر است که در آن در الفاظ استفاده میشود. ادبیات بسیار متنوع و وسیع است، و فلسفه بسیار کوچک. فلسفه تأثیر عظیم داشته، ولی عدۀ فیلسوفانی که آن تأثیر را گذاشتهاند، بالنسبه اندک بودهاند، دلیلش هم اینکه، فلسفه اینقدر دشوار است.
ادبیات به یک معنا کار نیست. ادبیات چیزی است که همۀ ما خودانگیخته قدم به حیطۀ آن میگذاریم و بنابراین ممکن است شبیه بازی و بهخصوص انواع بیشمار بازیهای فارغ از مسوولیت به نظر برسد. انواع ادبی برای ما خصلت بسیار طبیعی دارند و بسیار به ما به عنوان موجودات شامل نزدیکاند. ادبیات منحصر به داستان نیست، ولی در بخش اعظم آن، داستان و اختراع و نقاب و نقش بازی کردن و ظاهرسازی و خیال پختن و قصهگویی دخیل است. وقتی که به خانه برمیگردیم و «روزمان را تعریف میکنیم»، ماجراها را با شیرینکاری در قالب حکایت شکل میدهیم.
بنابراین، به یک معنا میتوان گفت که همۀ ما چون از لفظ استفاده میکنیم، هستی ما در یک جو ادبی میگذرد، با ادبیات زندهگی میکنیم، ادبیات استنشاق میکنیم، هنرمندان ادبی هستیم، دایماً برای شکل دادن جالب و دلانگیز به تجربههایی که شاید بدواً کسالتآور یا بیسر و ته و نامنسجم به نظر میرسید، مشغول به کار گرفتن زبانیم. اینکه این شکل دادن تا چه حد از حقیقت تخطی میکند، مسألهیی است که هر هنرمندی باید با آن روبهرو شود. یکی از انگیزههای عمیق برای خلق ادبیات یا هر گونۀ هنری، تمایل به شکست دادن بیشکلی جهان و دلشاد شدن از طریق ساختن صورتهای مختلف از چیزی است که وگرنه ممکن است آماری بیمعنا به نظر برسد.
فلسفه بسیار بر خلاف طبیعت است؛ کاری بسیار عجیب و غیرطبیعی میباشد. هر معلم فلسفه یقیناً چنین احساس میکند. فلسفه عادات ما را در زمینۀ توده تصورات نیمههنری یا نیمهذوقی ما که معمولاً بر آن تکیه میکنیم، برهم میزند. هیوم میگوید حتا فیلسوف هم وقتی که از کتابخانهاش بیرون میآید، برمیگردد به همین پیشفرضهایی که به آنها عادت کرده است. فلسفه کوششی است در عالم اندیشه برای ادراک و بیرون آوردنِ عمیقترین و کلیترین تصورات ما. به آسانی نمیشود مردم را قانع کرد که به سطحی که فلسفه در آن عمل میکند، حتا نگاه کنند.
ادبیات برای اینکه ادبیات باشد، باید هیجانات ما را برانگیزد، در حالی که فیلسوف هم مانند دانشمند، کوشش مثبت به خرج میدهد تا توسل به هیجانات را از کار خودش بزداید. میتوان اسم ادبیات را فنی منضبط برای برانگیختنِ هیجانات گذاشت.
در ماهیت حسی هنر هم، برانگیختن هیجانات وجود دارد. هنر با حسیات بصری و سمعی و بدنی سروکار دارد. اگر هیچ امر حسی موجود نباشد، هنر هم وجود ندارد. خود این واقعیت به تنهایی هنر را از فعالیتهای «نظری» متمایز میکند. بخش بزرگی از هنر – و شاید بخش اعظم هنر و شاید همۀ هنر ـ به معنایی فوقالعاده کلی با میل جنسی ارتباط دارد.
هنر بازی تنگاتنک و خطرناکی با نیروهای ناخودآگاه است. از هنر، حتا از هنر ساده، به این علت لذت میبریم که عمیقاً و اغلب به طرزی درنیافتنی آرامشها را برهم میزند. و این از جمله عللی است که هنر وقتی خوب است، برای ما هم خوب است، و وقتی بد است، به حال ما هم بد است.
مأخذ: کتاب مردان اندیشه
مقالهیی از خانم آیریس مرداک
Comments are closed.