احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:امین قضایی 12 اسد 1393 - ۱۱ اسد ۱۳۹۳
پلخانف و کشف امر اجتماعی
رابطۀ میان شرایط اجتماعی و اثر هنری، بهتر و بیشتر از هر دیدگاه دیگری، توسط نظریۀ مارکسیستی دربارۀ هنر درک و تشریح شده است. متأسفانه بسیاری نظریۀ مارکسیستی در باب هنر را، با نظریۀ فایدهگرا از هنر اشتباه میگیرند.
قرن نوزدهم، شاهد جدال دو نظریه دربارۀ هنر بود: از یکسو نظریۀ هنرِ فایدهگرا که میگفت هنر هدفی در خود ندارد و باید در خدمتِ اخلاقیات باشد و از سوی دیگر نظریۀ هنر برای هنر.
پلخانف در «هنر و زندهگی اجتماعی»، در پاسخ به این پرسش که هنرِ فایدهگرا برحق است یا نظریۀ هنر برای هنر، نشان میدهد که فقط اگر جایگاه این نظریات در شرایط اجتماعیشان را بررسی کنیم، خواهیم دید که کدامیک در چه شرایطی برحق هستند. او مینویسد، پرسش اصلی برای نقد مارکسیستی این است که:
«مهمترین شرایط اجتماعی که هنرمند و مردم با اشتیاق از دیدگاه هنر برای هنر (یا هنر فایدهگرا)، به هنر علاقهمند میشوند و آن را درک میکنند، چیست؟»۱
اگر دریابیم که چه شرایطی باعث میشود که در یک برهۀ تاریخی، مردم و هنرمندان به هنر برای صرف هنر روی آورند و زمانی دیگر هنر را در جهت انعکاس مسایل اجتماعی و سیاسی به کار برند، تضاد انتزاعی میان «هنر برای هنر» و «هنر فایدهگرا» از بین میرود.
سپس پلخانف مثالهایی میآورد که برخلاف تصور شایع، هنرمند در پاسخ به جامعه مجبور بوده است به نظریۀ هنر برای هنر روی آورد:
برای مثال پوشکین در ابتدا مسایل اجتماعی و آزادی مردم را در اشعار خود انعکاس میداد، اما در زمان نیکولاس اول که این شاعر را مجبور میکرد در خدمت هنر مفید (مفید برای تزار) کار کند، او به دفاع از نظریۀ هنر برای هنر پرداخت.
پلخانف در مثالی مبسوطتر، دفاع رومانتیسیستها و پارناسیستها از نظریۀ «هنر برای هنر» را شرح میدهد که در واقع انعکاسی بود از نفرت از رفتار و سبک زندهگی جدید بورژوازی.
و همچنین در همان موقع، هنر فایدهگرا، نه مترقی که محافظه کار و ارتجاعی بود و فایدۀ هنر را در تحکیم روابط اجتماعی بورژوازی میدید. پس هنر فایدهگرا الزاماً مترقی نیست.
بنابراین نقد مارکسیستی درباب هنر، هیچ ارتباطی به نظریۀ فایدهگرا دربارۀ هنر ندارد، بلکه بدون درک شرایط و جایگاه تاریخی تولید اثر هنری، دربارۀ آن قضاوت نمیکند.
به بیان سادهتر، نقد مارکسیستی برخلاف تبلیغات بورژوازی، صدور این حکم انتزاعی نیست که هنر باید در خدمت اخلاقیات، طبقۀ کارگر، بازنمایی واقعیات و دیگر مسایل اجتماعی باشد. چنین نقد پادر هوایی، بدون ترسیم جایگاه اجتماعی اثر هنری، خاصه در بافت تضادهای طبقاتی، یک نقد مارکسیستی نیست.
نقد مارکسیستی درباب هنر، هیچ ارتباطی به نظریۀ فایدهگرا دربارۀ هنر ندارد، بلکه بدون درک شرایط و جایگاه تاریخی تولید اثر هنری، دربارۀ آن قضاوت نمیکند.
تروتسکی نیز (و بیشک متأثر از پلخانف) دیدگاه مارکسیستی را ورای تضاد دو نظریۀ «هنر فایدهگرا» و «هنر ناب» میبیند.
«نزاع هنر ناب و هنر جهتدار، نزاعی است بین لیبرالها و عوامگرایان. این نزاع به ما تعلق ندارد. دیالکتیک ماتریالیستی ورای این است. از دیدگاه یک فرآیند تاریخی و عینی، هنر همواره یک خادم اجتماعی و به لحاظ تاریخی فایدهگرا است.» (تروتسکی ـ ریشههای اجتماعی و کارکرد اجتماعی ادبیات.)۲
اینکه هنر ناب باشد یا فایدهگرا، یک موضع اختیاری نیست. حتا فرمالیستیترین آثار هنری نیز در موقعیت و زمینۀ اجتماعی قرار میگیرند و همانطور که پلخانف نشان میدهد، برخلاف ظاهرشان، واکنشی به شرایط سیاسی و تاریخی هستند.
پلخانف مینویسد که «عقیده به هنر برای هنر، در جایی بروز میکند که هنرمند در تغایر با محیط اجتماعی است.» (هنر و زندهگی اجتماعی)
شخصیترین بیانات و احساسات هنرمندانه، در واقع یک واکنشی سلبی به جامعه هستند و تعارضات اجتماعی را نشان میدهند.
پیروان نظریۀ هنر برای هنر، دچار این توهم هستند که چیزی به نام هنر ناب و بیرون از جامعه میتواند وجود داشته باشد. وقتی این را بپذیریم، تضاد بین نظریۀ هنر ناب و هنر فایدهگرا خارج از موضوع قرار میگیرد.
اما یک نقد هنری نمیتواند صرفاً به جایگاه و کارکرد اجتماعیِ اثر هنری بسنده کند. پلخانف به این پرسش پاسخ نمی دهد که چه ارتباطی میان ساختار و سبک اثر هنری و شرایط اجتماعی برقرار است یا به عبارت دیگر، شرایط اجتماعی چهگونه خود را در ساختار اثر هنری نشان میدهد.
او در مقالهیی با عنوان «ماتریالیسم تاریخی و هنر»۳، این ایدۀ داروینی را میپذیرد که ماهیت روانشناسی است که ذوق و زیباییشناسی مردمان بدوی را شکل میدهد.
اما اینکه چرا این ذوق و این برداشتِ خاص از زیبایی و نه برداشتهای دیگر، مسلط است را باید در شرایط اجتماعی و روابط تولیدی جست. چنین برداشتی راه را بر ترسیم نفوذ جامعه (بهخصوص از طریق نمادها، چیزی که در نقدهای مارکسیسم روسی غایب است) در زیباییشناسی و ساختار اثر هنری میبندد.
لوناچارسکی و ارزشگذاری اثر هنری
لوناچارسکی در بسط نقد مارکسیستی از هنر، بر نکات بیشتری تأکید مینهد. نخست اینکه رابطۀ میان اثر هنری و روابط تولیدی، بدون واسطه انجام نمیشود. این واسطهها، روانشناسی و ساختار طبقاتیِ جامعه هستند.
«تنها تا حد بسیار بیاهمیتی، آثار هنری مستقیماً به اشکال تولیدی در یک جامعۀ مشخص، وابسته هستند. آثار هنری، به روابط تولیدی از طریق واسطههایی مانند ساختار طبقاتی جامعه و روانشناسی طبقاتی که در نتیجۀ منافع طبقاتی است، بستهگی پیدا میکند.» (لوناچارسکی ـ تزهایی دربارۀ مشکلات نقد مارکسیستی)۴
همچنین بررسیهای پلخانف، معیارهایی برای ارزشگذاری بهدست نمیدهد. پلخانف رابطۀ امر اجتماعی و اثر هنری را کشف و بررسی میکند، اما اولاً این رابطه را مستقیم میبیند و دوم اینکه برای نقدْ معیار لازم است.
«منتقد مارکسیستی صرفاً یک ستارهشناس ادبی نیست که قوانین ضروری حرکت اجسام ادبی را از بزرگ تا خیلی کوچک توضیح دهد. او چیزی بیش از این است. او یک جنگنده و سازنده است. بدین معنا، عامل ارزشگذاری را باید عامل بسیاری مهمی در نقد مارکسیستی معاصر قلمداد کرد.
ارزشگذاری یک اثر ادبی، بر چه معیاری باید استوار باشد؟ بگذارید از میان تمامی رویکردها، اول آن را از دیدگاه محتوا بررسی کنیم.
با نظر به محتوا، به معنای عام کلمه، همه چیز واضح است. معیار همان معیار اخلاقیات نوظهور پرولتری است. هر چیزی که به پیشرفت و پیروزی پرولتاریا کمک کند، خوب است و هرچیزی که ضرر برساند، بد است.» (لونارچارسکی ـ تزهایی دربارۀ مشکلات نقد مارکسیستی)۵
اگر دریابیم که چه شرایطی باعث میشود که در یک برهۀ تاریخی، مردم و هنرمندان به هنر برای صرف هنر روی آورند و زمانی دیگر هنر را در جهت انعکاس مسایل اجتماعی و سیاسی به کار برند، تضاد انتزاعی میان «هنر برای هنر» و «هنر فایدهگرا» از بین میرود.
اگرچه معیار ارزشگذاری با رجوع به محتوای اثر هنری، مشخص است؛ یعنی این معیار، منافع انسانها است. اما با رجوع به فرم و ساختار اثر هنری مسأله متفاوت میشود:
«وظیفۀ منتقد مارکسیستی وقتی از ارزیابی محتوا به ارزیابی فرم میپردازد، شاید حتا پیچیدهتر میشود… ما با چه معیاری، اصالت نابِ فرم را مقایسه میکنیم؟
در وهلۀ اول فرم کلیشهیی مانع ورود ایدۀ جدید در کار هنری میشود… در وهلۀ دوم، فرم ممکن است ضعیف باشد… و نهایتاً سومین قاعدۀ خاص برای اصالت فرم، اصالت نهادنِ بیش از حد بر فرم است. که در اینجا تهی بودن محتوا، با ابداعات و تزیینات صوری پوشیده میشود.» (لونارچارسکی ـ تزهایی دربارۀ مشکلات نقد مارکسیستی)۶
منظور لوناچارسکی از اصالت این است که فرم در هر حال نباید رونوشت سادهیی از واقعیت باشد. بنابراین معیارهای لونارچارسکی، به ترتیب تکراری نبودن، قوی بودن و تزیینی یا تصنعی نبودن است.
اما این معیارها را اگر بهسادهگی با بحث لوکاچ دربارۀ اثر هنری مقایسه کنیم، به ضعف تحلیل لوناچارسکی پی میبریم.
اجازه دهید پیش از ادامه دادن، بحث خود را مرور کنیم. نقد مارکسیستی با کشف جایگاه واقعی اثر هنری در شرایط اجتماعی و تاریخی آغاز میکند. هرگونه تحلیلی چه فایدهباور (اخلاقی، سیاسی و…) و چه تحلیل صوری از ساختار اثر هنری، بدون درک جایگاه اثر هنری در شرایط اجتماعی بیارزش است.
نقد مارکسیستی فراتر از این تضاد ظاهری و انتزاعی است. اما در بخش اول دیدیم که پلخانف معیاری برای ارزشگذاری در اختیار ما قرار نداد و شاید به قول لوناچارسکی، تنها آثار ادبی را در آسمان اجتماعی رصد میکرد.
اما معیارهای خود لوناچارسکی صرفاً به کفایت فرم اشاره دارد. یعنی فرم فقط لباس مناسبی برای محتوا باشد (یعنی تکراری، تصنعی و ضعیف نباشد). اگر نقد مارکسیستی کشف کرد که میان اثر هنری و امر اجتماعی چه رابطۀ دقیقی برقرار است، باید ارزشگذاری را هم در اختیار ما قرار دهد که رابطۀ صحیح اثرهنری با امراجتماعی چهگونه خواهد بود.
در اینجا باید به دو ایده اشاره کنیم، یکی متعلق به لوکاچ و دیگری متعلق به گورکی.
لوکاچ، گورکی و بازنمایی
هر دو متفکر نشان میدهند که معیار درست برای ارزشگذاری، در نوع بازنمایی است. یعنی اثر هنری وقتی ارزشمند است که واقعیات اجتماعی را بازنمایی کند.
اما یک اختلاف نظر وجود دارد: گورکی تصور میکند که در پروسۀ تاریخی، همواره یک تفکر ماتریالیستی متعلق به طبقات زحمتکش وجود داشته است که در مقابل تفکر و ایدیولوژی طبقات فرادست قرار میگیرد. برای مثال جنگ مسیحیت با ادبیات پاگان و دیگر نکات. برای گورکی نقد مارکسیستی باید دیدگاه ماتریالیستی طبقات فرودست را ارزشگذاری کند.
اما نزد لوکاچ، ارزشگذاری باید بر مبنای واقع نمایی و بازنمایی درست مسایل اجتماعی در اثر هنری باشد، حتا اگر این هنر و هنرمند به طبقات بالادست تعلق داشته باشد. مثال مشخص لوکاچ در این مورد بالزاک است.
بالزاک از سلطنت و دورۀ اشرافی دفاع میکند، اما در هنگام بازنمایی واقعیات در رمانهای خود، صداقت قابل تحسینی از خود نشان میدهد و تضاد طبقاتی را آنطور که هست بازنمایی میکند.
برای بسط نقد مارکسیستی، کدامیک از مواضع را باید اتخاذ کنیم؟ بازنمایی دیدگاه ماتریالیستیِ طبقات فرودست یا بازنمایی صحیح تضادهای تاریخی و طبقاتی؟
نقد مارکسیستی، مطمیناً در بررسی و درک جایگاه واقعی اثر هنری در شرایط اجتماعی، موفق عمل کرده است. اما در معیار و ارزشگذاری، به نتیجۀ منسجم و قابل بسطی نرسید که به تعبیری هرچند نه دقیق، میتوان گفت همراه بود با شکست و انحطاط این نظریه در ریالیسم سوسیالیستی دورۀ استالین.
نقد من به نظریۀ مارکسیستی لوکاچ یا گورکی، با این پرسش آغاز میشود که آیا رابطۀ واقعی اثر هنری و واقعیت اجتماعی صرفاً از نوع بازنمایی است؟ آیا اثر هنری، در جایگاه پراتیکی در ارتباط با جامعه قرار نمیگیرد؟
نظریهپردازانی که در بالا ذکر کردیم، همهگی این پیشفرض غلط (و متعلق به روششناسی بورژوایی) را پذیرفتهاند که کار اثر هنری، صرفاً بازنمایی واقعیات اجتماعی است.
اما من معتقدم که اثر هنری، نقشی واقعی در نظم اجتماعی ایفا میکند؛ موقعیتی مشخصی را از آن خود کرده و به عنوان یک موقعیت و فعالیت مشخص، در نظم زندهگی نفوذ میکند. باید میان اثر هنری و واقعیت اجتماعی، رابطۀ بازنمایی را با رابطۀ پراتیک جایگزین کنیم.
این مقاله فرصت اندکی برای بسط نظریۀ مارکسیستی دربارۀ هنر در اختیار دارد. عجالتاً باید به چند نتیجه از بررسیِ خویش قناعت کنیم:
۱. برخلاف تبلیغات بورژوایی، نقد مارکسیستی دربارۀ هنر، یک هنر متعهد نیست که در پی فواید سیاسی و اقتصادی از اثر هنری باشد. نقد مارکسیستی از هنر چیزی فراتر از هنرِ فایدهباور است.
۲. همانطور که لوناچارسکی میگوید: «نقد مارکسیستی از تمامی انواع ادبی با این واقعیت جدا میشود که این نقد نمیتواند ماهیتی جز، ماهیت جامعهشناختی داشته باشد».
به بیان دیگر، نقد بدون درک جایگاه تاریخی و اجتماعی اثر هنری، بیمحتوا و بیارزش است.
۳. نقد مارکسیستی در تعیین معیار برای ارزشگذاری، از مفهوم بازنمایی تبعیت کرده و به تبع، از محدودیتهای این دیدگاه بورژوایی در رنج است. یعنی رابطۀ بین اثر هنری و واقعیت را رابطهیی تأملی، توصیفی و روشنگری میبیند و نه پراتیکی.
پانوشتها:
۱٫ G. V. Plekhanov, Unaddressed Letters. Art and Social Life, Foreign Languages Publishing House, Moscow, ۱۹۵۷;- part۱- p۴
۲٫ Leon Trotsky ,The Social Roots and the Social Function of Literature (1923) – paragraph1
۳٫ George V. Plekhanov 1899 Historical Materialism and the Arts
۴٫ A. Lunacharsky: On Literature and Art. VII
۵٫ همان. VIII
۶٫ همان. IX
Comments are closed.