گزارشگر:ذبیحالله مجددی آتشی/ 19 اسد 1393 - ۱۸ اسد ۱۳۹۳
روزهای فراوانی به انتظار بودهای تا به کتابخانه، جایی که هم قلبِ شهر است و هم روحِ آن، بروی. شاید به دیدارِ شاعری بزرگ که غزلهای معروفش را شهری از بر اند.
شاعر که در همین روزها پلۀ هفتاد و پنجـم را زیرِ پا میگذارد، حالا به گمانِ قوی در کتابخانه است. او همین چند لحظه قبل، خانهاش در محلۀ قدیمیِ ده افغانان را ترک کرد. وقتی از کوچههای باریک و پیچاپیچ گذشت، وارد محوطۀ شهر میشود و تا ده دقیقۀ دیگر به کتابخانۀ عمومی کابل میرسد. نخست از همه، نگاهی به اطرافش میاندازد. بعد وارد ساختمانی دواشکوبهیی میشود که به شیوۀ کلاسیک معماری گردیده و در حاشیۀ عمارتهای اطراف، دیگر آن شکوه سابقش را ندارد. و از آنجا یکراست میرود به دفتر مجلات.
او کتابدار است و رأسِ ساعت ۸ باید در کتابخانه باشد. در چهل و هفت سالِ گذشته همین کار را کرده، هر صبح به آنجا رفته و عصرها برگشته. وقتی با همکارانش روبهرو میشود، بهجای قول دادن سرش را تکان میدهد. این را میشود به حساب ویژهگی شخصیتیِ او گذاشت. بعد وارد دهلیز بزرگی میشود که به یک رشته پلههای سنگی میانجامد. در طبقۀ سوم سمت راست میپیچد و با گشودن دروازۀ چوبی، که با آوازی همراه است، وارد دفتر میشود. آنجا هم به قدری که آدم بتواند احساس آرامش کند، تاریک است. سپس از میان دو ردیف الماری پُر از کتاب میگذرد و وارد اتاقِ نسبتاً بزرگِ دیگری میشود. بازهم نگاهی به اطرافش میاندازد. این بار اما آرامشِ ناشی از رسیدن به منزل باعث میشود که نفس بگیرد و برای یک لحظه چشمهایش را ببندد.
بعد اولین کاری که میکند، کُت سیاهش را میکَند . وقتی کلاه مخصوصش را بر چارپایه گذاشت، از کلکین دفتر نگاهی به بیرون میاندازد. به ساختمان قدیمی شهرداری میبیند و به وزارت تعلیم و تربیه که در سمت مقابل کتابخانه موقعیت دارد.
هنوز از دستیارش خبری نیست. بیشتر از بیست سال میشود که در یک دفتر کار میکنند. مرد اجیر که کنار دروازه ایستاده است، پیش میآید و میگوید: «هنوز نیامده!» مرد اجیر کلمات را به سببِ دندانهای سیاه و ریختهاش جویده جویده ادا میکند. او بعد میرود که چای دم کند. شاعر عادت دارد قبل از همه یک گیلاس چای داغ بنوشد، که خدمتگار آن را برایش آماده خواهد کرد.
وقتی میزش را دور زد، روی چوکی چرخکی مینشیند و پا روی پا میاندازد. اندام استخوانی و درشتش یادآور مردمانیست که حالا هم در دامنههای کوهِ « ُوت» زنده ی میکنند. پس از چند دقیقه اجیر با ترموز نقرهیی، دو گیلاس ناشکن و مقداری چاکلیت برمیگردد. شاعر گیلاسش را بهسرعت پر میکند و با چند تایی، که در همان گل صبح به دیدارش آمدهاند، گرم صحبت میشود.
مهمانان روی یک ردیف چوکی چوبی نشسته اند و در نگاهشان وسواسی آمیخته با ترس خوانده میشود. بی تردید این «ترسِ شفاف» ناشی از ملاحظۀ اغراقآمیزی است که بعضی از آدمها در حضور از خود بزرگتران به آن دچار میشوند. اما روزهای دوشنبه و پنجشنبه برای شان اهمیت خاصی دارد. بیشتر از چهل نفر دورادور اتاق مینشینند و به مثنوییی که حیدری آن را تفسیر میکند، گوش میسپارند. چند تای دیگر هم میآیند که افراد عادی به نظر نمیرسند. آنها عهدۀ وزارت دارند و این را میشود از لباس اعیانی و طرز رفتار فاخرِ آنها دانست.
شاعر سپس دست راستش را بر روی میز میگذارد. وقتی میبینیش، آنطور که سیمین* در موردِ دستهای اخوان فت، رهای آبی بر زمینۀ سفید پوستش خط انداخته اند. کنار دستش یک تعداد کتاب است که یا خوانده شده اند و یا در حالِ خوانده شدن اند. مثنوی معنوی مولوی، دیوانِ کبیر، دیوانِ غزلیاتِ بیدل (چاپ هند) و دهها جلد کتاب دیگر. مثنوی اما جامهیی از احترام به بر کرده است، تکهپارهیی سپید با لهای کوچک و آبی.
او بعد در تفسیر آیۀ معروف «و علم آدم الاسماُ کلها» و به پاسخِ یکی از مخاطبان میپردازد. موهای سرش را با دست عقب میزند و میگوید: «خداوند شناخت را در اختیار آدمی قرار داد و او توانست جهان را در طی شناختِ خود اسمگذاری کند». و اضافه میکند که «شاعران بیشتر از هر کس دیگر آن را هنر خود پنداشتند.»
به طور عجیبی زبان گفتار و نوشتارش یکیست. مهمتر از آن، همه اذعان دارند که پس از شیخ سعدالدین انصاری، بزرگترین شاعرِ عارف اوست. وقتی هنوز جوان بود، خوابی پُر از رمز و راز دید. خوابش نه در خانه و نه در هیچ جای دیگری که میشناخت، بلکه در کنار سبزهیی روشن اتفاق افتاد. همه چیز مطابق به منطق خوابِ پیش میرفت. بعد دیواری در جلوش سبز شد که از آن بالا رفت و برای مدتی که بتوان برگهای یک گل را شمرد، در آنجا ماند. به یک روایت، نخستین شعرش در همانجا به حضور پیوست.
چه بودی، رخ نمودی، دل ربودی، بیدلم کردی؟!
و قبل از آنکه از «ترکیبات در شعر نظامی» یا «از واصل کابلی تا واصف باختری» بگوید، با صدای لرزان میخواند:
ز خاک من اگر گندم برآید / از آن گر نان پزی مستی فزاید / خمیر و نانوا دیوانه گردد / تنورش بیت مستانه سراید / میا بی دف به بزم ما برادر / که در بزم خدا غمگین نشاید / مرا حق از می عشق آفریده / همان عشقم اگر دردم بساید / ز برج روح شمسالدین تبریز / بپرد جان من هرگز نپاید
اما به زودی دست میکشد. حسب عادت، حالا باید سری به کتابها و روزنامههای شهر بزند.
نخست به جستوجو در میان اشیای روی میز میپردازد. عینک دوره فلزی، که آدم با دیدن آن یادِ چشمکِ قاری عبدالله خان در کتب درسی ابتدایی میافتد، به زودی پیدایش میشود. استاد اول آن را با فاصلهیی از چشمانش میگیرد، نگاه میکند و بعد بر خمیدهگی دماغش میگذارد.
چند کتاب و روزنامه را زیر و رو میکند. بعد کتابی را برمیدارد که در صفحۀ نخستِ آن نوشته شده است: «تقدیم به نجم العرفا، استاد حیدری وجودی». و در پایین نیز امضا و تاریخ قید شدهاند. این روزها جوانانِ زیادی شعر مینویسند، چاپ میکنند و آن را به استاد هدیه میدهند.
در کل، خواندن یکی دو روزنامه و صحبت با خبرنگاری که برای تهیۀ مصاحبه آمده، تمام کاری ست که قبل از ظهر انجام میدهد. اما عصرها، گاهی دوستانش «کتاب» می گشایند و او رمز عالم موجودات میگوید. یا جوانی خوشآواز دفترهای شعرش را میخواند. از پور غنی و خسته* خاطرهها دارد و با صوفی عشقری همدم و همخانه بوده است.
سرانجام صدای گامهای اجیر ۱۲ ظهر را اعلام میکند. مرد که قبلاً به خانۀ حیدری رفته، حالا وارد اتاق میشود. او غذای پخته آورده است. میگوید غذای خانه از رستورانت بهتر است، هم مطمین است و هم صحی. دختر همکارشان هم که قبلا آمده، سرش را به علامت تأیید تکان میدهد.
غذا بادمجانِ سرخشده با ماست و نانِ خانهگی است. به اتفاقِ دستیارش آن را میخورد و بعد میگوید چایش را بیاورند. اما خواندن نامههای شخصی و دعوتنامههایی که به آدرس او فرستاده شده، آخرین بخش کارِ روزانهاش است. به همین خاطر اکثراً تا ناوقت در کتابخانه میماند. و گاهی که خسته است، بهاتفاق همکارش کتابخانه را ترک میگوید. از نزدیکترین راه به محوطۀ ده افغانان و از آنجا به خانه میرود. در راه، جوانان با دیدنش زیر لب زمزمه میکنند:
گردش چشم سیاه تو خوشم میآید / موج دریای نگاه تو خوشم میآید… .
Comments are closed.